سرنوشت عجیب آقازادهای که گدا شد!
به راستی چه کسی تصور میکرد پسر کدخدای بزرگ و آقازاده روستا به این روزگار دچار شود؟ نه خانهای دارم و نه سر پناهی، روزها از پسمانده غذاهای مردم ارتزاق میکنم و با گدایی و فروش ضایعات و زبالههای قابل بازیافت نیز هزینههای مصرف موادم را تامین میکنم و شبها نیز در پارکها و لابه لای گلکاریهای بولوار در حاشیه شهر میخوابم...
به گزارش خراسان، جوان ۴۲ ساله معتاد که در طرح ارتقای امنیت اجتماعی، با ظاهری آشفته و ژولیده دستگیر شده بود، با بیان این جملات در شرح داستان زندگی اش به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: روزگاری مرا آقازاده میخواندند و امروز گدا زاده! و انتخابهای نادرست من و بازی روزگار بود که این سرنوشت را برای من رقم زد. در یکی از روستاهای یکی از شهرستانهای اطراف مشهد متولد شدم. پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بود و آخرین فرزند از یک خانواده ۱۱ نفره بودم.
پدرم کدخدا و بزرگ روستا بود که باغها و املاک زیادی در آن روستا داشت. به سن نوجوانی که رسیدم پدرم املاکش را در روستا فروخت و دست همسر و فرزندانش را گرفت و به شهر مشهد مهاجرت کرد. با پولی که داشت، خانه و چند مغازه در مرکز شهر خرید و با استخدام چند کارگر به کار تولیدی تریکومشغول شد.
برادرانم که با مهاجرت به شهر بیکار بودند، در کارگاه پدرم مشغول به کار شدند. چند سال بعد هم هنگامی که ازدواج کردند پدرم به هر کدام خانه و مغازهای داد و به صورت مستقل مشغول به کار شدند. من آخرین فرزند پدرم بودم و هیچ علاقهای به کار پدرم نداشتم. او هم برای این که از من حمایت کند، مغازه سوپرمارکتی برای من راه اندازی کرد، اما آن روزها من جوانی ۲۵ ساله و بیشتر به دنبال رفیق بازی و خوش گذرانی بودم تا کار؟! تا نیمههای شب را با دوستانم میگذراندم و روزها تا لنگ ظهر میخوابیدم، به طوری که بعد از مدتی ورشکسته شدم و این در حالی بود که به موادمخدر سنتی اعتیاد پیدا کرده بودم.
خلاصه روزگارم را به بطالت و معاشرت وخوش گذرانی با دوستان نابابم میگذراندم تا این که به پیشنهاد خانوادهام تصمیم گرفتم ازدواج کنم. آنها به خیال خودشان میخواستند به زندگی من سروسامان دهند. من از دوران نوجوانی عاشق یکی از دختران روستا بودم، اما وقتی به خواستگاری اش رفتیم به دلیل اعتیادم نپذیرفتند، به همین دلیل تصمیم گرفتم که دیگر هیچ وقت ازدواج نکنم. خلاصه چند سال بعد، پدرم و بعد از آن مادرم از دنیا رفتند و ارثیه پدری بین ما تقسیم شد.
با ارثیه ام خانه و ماشینی خریدم. در همین حال دوستانم دوره ام کردند که خانه ام را بفروشم و در کار خرید و فروش خودرو سرمایه گذاری کنم، اما با فروش خانه ام نه تنها در کارم موفق نشدم بلکه تنها سرمایه ام از دست رفت و بعد از چند سال ماشینم را فروختم و خرج کردم و حتی پول خانه اجارهای را هم نداشتم.
کم کم با روی آوردن به موادمخدر صنعتی سر از پاتوقهای استعمال مواد مخدر درآوردم و به کار خلاف روی آوردم. چندین بار نیز به اتهام سرقت و خرید و فروش موادمخدر به زندان افتادم. خواهر و برادرانم چندین بار خواستند به من کمک کنند و من را در کمپ بستری کردند، اما من تمایلی به ترک موادمخدر نداشتم؛ بنابراین دیگر خسته شدند و من را به حال خودم رها و فراموش کردند که چنین برادری دارند. سال هاست که نه خانهای دارم و نه خانوادهای و بیشتر از همیشه از زندگی خسته و بیزارم و..
شایان ذکر است
شایان ذکر است
، در اجرای دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفا) مرد جوان کارتن خواب به یکی از مراکز ترک اعتیاد معرفی شد.