قصه عاشقی ننه مراد
موقع مصاحبه آرام صحبت میکند و بریده بریده، صدایش خوب شنیده نمیشود و حرفهایش را عروسش زربیبی، برای ما تکرار میکند.
زربیبی، زن مراد بوده، مادر سه بچهای که از مراد به یادگار ماندند و ننه مراد در تمام این سالهای بعد از شهادت مراد، هیچوقت از او جدا نشده، حتی حالا که دوتا از نوههایش شوهر کردهاند و یکی از آنها از دنیا رفته. قصه زربیبی و ننهمراد، قصه عروس و مادرشوهری است که یک دلخوشی بیشتر ندارند: مراد؛ کسی که عزیز هر دو نفرشان بوده. آنها هر روز به عشق مراد چشمهایشان را باز میکنند و هر شب با یاد مراد به خواب میروند. مراد اینجا زیر سقف این خانه کوچک و ساده، اول و آخر همه حرفهاست.
ما نشستهایم روبه روی ننهمراد، زنی لاغراندام و ریزنقش که دلتنگی نام دیگرش است. از مراد که میپرسیم، سرش را میچرخاند سمت دیوار و نگاهش میافتد به عکس پسرش روی دیوار. آنوقت غرق میشود در خاطرات مراد؛ به دنیا آمدنش، قد کشیدنش، بزرگشدنش، دامادیاش، سربازیاش.
اشک اما امان نمیدهد، با خاطرهها همراهی میکند و میآید و مینشیند روی صورت ننهمراد. آنوقت شانههایش میلرزد از گریه و او مرادش را صدا میزند و میگوید که دلتنگ اوست.
زربیبی، قصه دلتنگی ننهمراد را بیشتر از هرکس دیگری میفهمد؛ میفهمد که چرا ننهمراد دلتنگ مراد است، که چرا هروقت بخواهد، هروقت هوای مراد به سرش بزند نمیتواند مثل بقیه مادران شهدا، شهدایی که جاویدالاثر نیستند و از خودشان یک رد و نشان به جا گذاشتهاند، برود سر مزار مراد.
زربیبی، قصه دلتنگی ننه مراد را میفهمد، اما نمیفهمد چرا این اتفاق افتاده، چرا مزار مراد آن طرف دیوار مرزی ایران و افغانستان جا مانده، دیواری بزرگ و بلند که انگار نه روی خاک ایران که روی دلهای آنها کشیده شده: «از اول که این دیوار آنجا نبود، اصلا دیواری نبود. مزار مراد در گورستان روستای خودمان بود. فقط هم مزار مراد آنجا نبود، یک دشت پر از مزار آنجاست. از قدیم همه مردههایشان را آنجا دفن میکردند. ما هروقت دلمان میخواست میرفتیم و میآمدیم.»
حالا گورستان روستای لاداد و زمینهای کشاورزی اهالی روستا، مانده آنطرف دیوار مرزی: «ما خیلی دیر خبردار شدیم که دیوار کشیدهاند، آمده بودیم زابل و وقتی برگشتیم دیدیم شهیدمان مانده آنطرف دیوار. البته آن اوایل رفت و آمدمان سخت نبود، باز هم راحت رد میشدیم و میرفتیم سر مزار اما بعدها به ما گفتند که به خاطر امنیت خودمان و حفاظت از جانمان باید مراقبت بیشتری بکنند؛ به خاطر همین یک مدت که گذشت رفت و آمدمان سختتر شد.»
حالا ننهمراد و زربیبی، اگر ماشین باشد، اگر صبح زود راه بیفتند، اگر توفان شن و گرمای هوا امان بدهد، اگر کارت تردد داشته باشند، ماهی یکبار میتوانند از دیوار رد شوند و بروند آنطرف. برسند سر مزار مراد، شهیدی که حتی بعد از شهادتش هم از خاک کشورمان مرزبانی میکند.
دختری که پدرش را ندیده
زربیبی با یک سینی چای و یک بشقاب کلوچه خرمایی زابلی از آشپزخانه کوچکی که کنج خانه جا خوش کرده بیرون میآید، سینی را میگیرد رو به روی ننهمراد و ما و میگوید: «من و مراد خیلی زود ازدواج کردیم، اینجا رسم است جوانها زود بروند سرخانه و زندگی خودشان. به خاطر همین وقتی مراد رفت سربازی، من سه تا بچه داشتم. سهیلا و اسماعیل به دنیا آمده بودند و معصومه را سه ماهه حامله بودم که مراد سرباز شد. وقتی هم که شهید شد معصومه شش ماهه بود.»
از شهادت مراد حالا 27 سال میگذرد و فرزند آخرش 27ساله است. دختری که هیچ خاطرهای از پدر ندارد و برگ برگ خاطراتش را دیگران نوشتهاند: «معصومه با اینکه اصلا هیچ تصویری از پدر شهیدش در ذهنش ندارد، اما خیلی وقتها خواب او را میبیند، فکر کنم از همه ما بیشتر مراد به خواب او میآید.»
چای ننهمراد سرد شده، او هنوز سرفه میکند و با این حال ما را میبرد به سال 70، همان زمان سربازی مراد، جزئیات زیادی از آن روزها در خاطرش نیست اما بعضی خاطرهها وصلند به جانش: «وقتی مراد افتاد ایلام، من ناراحت نشدم. آنجا هم خاک ما بود، وطن ما بود. فقط گفتم مرادجان ننه! آنجا دلم برایت تنگ میشود کاش میافتادی زابل، همین نزدیکی بودی. گفت ننه همه جا خوب است، همه جا خاک ماست. »
آخرین باری که ننهمراد پسرش را دیده 20 روز قبل از شهادتش بوده، یعنی هفتم مهر 1370، وقتی که مراد آمده بود مرخصی: «گفتم مراد جان، آنجا که میروی خطر ندارد؟ گفت چرا ننه. ما عراقیها را میبینیم. رئیس پاسگاهمان میگوید اگر چیزی سمت پاسگاه پرت کردند برندارید، حتی اگر یک خودکار باشد. اما خانم جان، مراد دوست داشت شهید شود...»
ننهمراد، خانم جان را طوری میگوید و طوری زل میزند به چشمهای آدم که دل آدم میلرزد از مظلومیت و دلتنگیاش. آنقدر که باورت بشود از وقتی مراد رفته، این زن، این مادر مجنون شده، مجنون پسرش. که دلش را از همان موقع گره زده به خاکی که مراد را در آغوش گرفته، خاکی که حالا هروقت سر مزار مراد میرود و از دیوار مرزی عبور میکند، یک مشت از آن را یادگاری میآورد این طرف دیوار: «آنجا خاک خودمان است خانم جان...حالا مانده آنطرف دیوار ...من که یادم نمیرود خاک ما بوده.»
عاشقانههای ننهمراد سر مزار پسرش
ننهمراد هروقت به دیوار مرزی میرسد، عاشقانههایش برای مراد شروع میشود، دلش پر میگیرد و زودتر از او میگذرد از مرز؛ عاشقانههای ننهمراد طعم دلتنگی میدهد، دلتنگیهای یک مادر، مادری که هروقت بخواهد، هروقت اراده کند نمیتواند برود سر مزار پسرش که مانده آنطرف دیوار مرزی. چشم ننهمراد بارها به این دیوار دوخته شده، چشمش بارها از ابتدا تا انتهای دیوار را، تا جایی که میشد دید را، دیده. ننهمراد جَلد همینجاست، همین دیوار و همین مزار و همین خاک.
دل مادر که دیوار و مرز و دیپلماسی و سیاست سرش نمیشود؛ دل مادر فقط مرادش را میخواهد که آرام شود: «مراد همیشه بین برادرانش که مینشست میگفت من شهید میشوم، بقیه هم میگفتند جنگ کجا بود که تو شهید شوی... اما آخرش همان شد که خودش میگفت خانم جان... الان، اگر من دلم تنگ بشود، اگر کارت تردد داشته باشیم، وسیله باشد که ما را ببرد، میرویم آنطرف دیوار مراد را میبینم. گریه میکنم دلم باز میشود... اما اگر نشود...»
اما اگر نشود، اگر نشود که ننهمراد از دیوار مرزی عبور کند، دلتنگیاش را میبرد سر مزار شهدای دیگر. میرود گلزار بهشت مصطفی زابل. مینشیند سر مزار بقیه شهدا. انگار که او مادر همه آنها باشد و همه آنها بشوند پسرش، بشوند مراد. مینشیند همانجا و گریه میکند: «پسرم چهارشانه بود، قدبلند بود... رشید بود. وقتی شهید شد، حتی غریبهها آمدند گفتند پسر خوبی بود. تازه آنموقع فهمیدیم که هوای همسایهها را هم داشته، کمکشان میکرده...»
ننهمراد حالا ما را میبرد به مهر 70، به ماه شهادت مراد: «آن عکس را ببین که روی دیوار است، این را همانجا در ایلام انداخته بود، قبل از شهادتش با نامه برای ما فرستاد. ما همین را بزرگ کردیم زدیم روی دیوار... آخرین عکسش است.» آخرین عکس شهید مراد بدیعدهقان، از روی دیوار به ما نگاه میکند، زربیبی عکس را پایین میآورد و ننهمراد عکس را مثل یک یادگاری گرانبها در آغوش میگیرد. میپرسیم ننهمراد آرزویی نداری؟ میگوید: آرزو؟ یک آرزو دارم که بماند برای خودم... یک آرزوی دیگرم هم این است بروم آن دنیا پیش مراد... یک بار دیگر صورتش را ببینم... خیلی دلم برایش تنگ شده...خیلی. موقع خداحافظی، وقتی زربیبی درِ سرخ رنگ خانه ننهمراد را پشت سرمان میبندد میگوید: «ننهمراد خیلی دلش میخواهد برود مکه، برود زیارت خانه خدا... تا حالا قسمتش نشده... من از آرزویش خبر دارم... کاش بشود.» ننهمراد اما آرام نگاه میکند، دستش را تکیه میدهد به چهارچوب فلزی در، عینکش را روی صورتش جابهجا میکند، باد میپیچد بین چادر مشکیاش، یک نگاه به آسمان میکند و میگوید: «راضیام به رضای خدا، باز هم خدا را شکر... خدا را شکر مراد من مزار دارد... حتی اگر مزارش آن طرف دیوار مرزی تک و تنها افتاده باشد... وای از دل مادرهایی که