پیانــویی که درس تاریخ میدهد
نسیم خلیلی
پیانوی خراطیشدهای گوشه یک خانه؛ این بنمایه روایتی است که آگوست ویلسن، نمایشنامه «درس پیانو»یش را بر شالودهاش بنا میکند و پیامهای انسانی و تاریخمندش را در دل دیالوگهای قهرمانان قصهاش به مخاطب میسپارد؛ پیامهایی معطوف بر برابری، عدالت و یادآوری روزهای غبارآلود بردگی سیاهان در تاریخ. حمید احیاء که کتاب را به زیبایی تمام ترجمه کرده، در مقدمه مفید و مبسوطی که بر کتاب نوشته است، بر این باور تصریح دارد که ویلسن روایتهایش را اغلب با اتکا بر نجواهای نوع خاصی از موسیقی تاریخمندی که متعلق به سیاهان در دوران ستمدیدگی بوده، مینوشته است؛ موسیقی بلوز که آن را «واکنش و پاسخ فرهنگی سیاهان به دنیای دور و برشان» میدانسته است. احیاء چنین اضافه کرده است: «او گرچه موسیقیدان نبود و هیچ سازی نمیزد، اما به ارزش و جایگاه موسیقی در زندگی و فرهنگ سیاهان آگاه بود و بهخوبی از این عنصر در همه نمایشنامههایش استفاده کرد. اشکال مختلف موسیقی عامیانه سیاهان و بهخصوص بلوز را میتوان در تمام آثار او دید.
تقریبا همه شخصیتهای نمایشنامههایش در لحظات مهم آواز میخوانند و احساسات خود را بدین وسیله بروز میدهند». در «درس پیانو» اما موسیقی چیزی بسیار فراتر از اینهاست، نمایشنامهای که اساسا «از یک نقاشی به همین نام اثر رومر بیردن الهام گرفته شده»؛ در این روایت موسیقی، درواقع، راوی روح رنجدیده یک خانواده سیاهپوست است که صدای اندوهشان از میان چین و شکن نقوش منبتکاری پیانو از گذشتههایی نهچندان دور به گوش میرسد وقتی که ارباب -که برای خرید پیانو برای همسرش پولی در چنته نداشته است- خدمتکاران سیاه خانهاش را با پیانو عوض میکند و این آغاز قصه افسانهوار پیانوی قصه ویلسن است، افسانهای که حماسه ایستادگی سیاهان را در برابر ستمپیشگی سفیدها در یک بریده تاریخی روایت میکند، یک تاریخنگاری سرشار از موسیقی و رنگ و نقش و اندوه. دوکر، یکی از آدمهای قصه، در برابر بوی ویلی که آمده پیانو را بفروشد و با پولش زمین بخرد، قصه تاریخمند پیانو را تعریف میکند تا او را از این کار منصرف کرده باشد. قصهای که در دل رویکرد نمادین و خلاقانهاش، واقعیتهایی از تاریخ سیاهان را آبستن است: «واسه اینکه قضیه این پیانو رو بفهمی باید برگردی به روزگار بردهداری. ببین، صاحب خونواده ما آدمی بود به اسم رابرت ساتر. این پیانو مال کسی بود به اسم جوئل نولندز. سالگرد ازدواج ساتر نزدیک بود و اون داشت میگشت واسه زنش... اسمش خانم افیلیا بود... داشت میگشت واسه زنش هدیه بخره ولی پولی در بساط نداشت. فقط چند تا برزنگی داشت. گفت یکی و نصفی برزنگی بابت اون پیانو میده. همینطوری بهش گفت. گفت یه دونه کاملا رشد کرده با یه نصفهنیمه رشد کرده بهش میده. آقای نولندز گفت خودش باید سوا کنه. واسه همین ساتر برزنگیهاشو ردیف کرد و آقای نولندز همه رو برانداز کرد و بین همه مادربزرگ ما رو جدا کرد بعدم بابامونو که یه بچه کوچیک نهساله بود. معامله سرگرفت... بعدش زمان میگذره و خانم افیلیا دلش واسه مادربزرگمون تنگ میشه و به بستر بیماری میفته... واسه همین ساتر رفت بپرسه ببینه میتونه پیانو رو بده و برزنگیهاشو پس بگیره؟». دوکر ادامه میدهد که نولندز این خواسته را قبول نمیکند و بهجای آن پدربزرگشان که در کار چوب خبره بوده است، به خانه ساتر میآید و این آغاز خلق پیانوی نمادین قصهواری است که هویت و تاریخ یک خانواده را در خود جای میدهد؛ ساتر از پدربزرگ میخواهد که «نقش مادربزرگم و بابامو روی پیانو واسه خانم افیلیا کندهکاری کنه. اونم نشست و اینها رو کند...».
اما نقوش روی پیانو بیشتر از اینهاست؛ او افزون بر این بسیاری از اتفاقاتی که برای خانوادهاش افتاده مثل قصهای حماسی و مصور روی پایهها و بدنه پیانو میکند، «کلی از اتفاقهایی که تو خونواده افتاده اینجا کنده... وقتی خانم افیلیا اینها رو دید خیلی خوشش اومد، حالا هم پیانوشو داشت هم برزنگیهاشو، دوباره شروع کرد با اون پیانو زدن و تا روزی که مرد با اون پیانو آهنگ میزد...» و سالها بعد آن پیانوی قصهگوی تاریخمند از خانه ارباب دزدیده و به خانه برزنگیها -که مالکان واقعیاش بودهاند- برمیگردد و این یکی از فرازهای درام ویلسن است؛ پدر که به سختی پیانو را میدزدد، درواقع کاری نمادین بر ضد بردهداری انجام میدهد: «میگفت اون پیانو قصه کل خونوادهمونه و تا وقتی مال ساتره یعنی اون صاحب مام هست. میگفت یعنی ما هنوز بردهایم». و پیانو به صاحبان معنویاش، صاحبان رنجدیده تاریخ مصور روی چوب و پیکرهاش بازمیگردد و در خانه سیاهان رسته از آن روزهای سیاه و تلخ، با حرمتی اساطیری، سالیان سال پاس داشته میشود: «مامان الا هفده سال آزگار این پیانو رو با اشکش برق انداخت. هفده سال آزگار اونقدر این پیانو رو برق انداخت که از سرانگشتهاش خون راه افتاد.
اون خونو مالید روش. اون خونو با اون همه خون دیگهای که روش بود قاتی کرد. هر روز خدا این پیانو رو پاک کرد و شست و برق انداخت و روش دعا خوند». از اینرو که پیانو دیگر نهفقط یک تکهچوب یا تکنولوژی نواختن که یک تاریخ غمانگیز پرفرازونشیب بود و نشاندن آن در متن یک روایت نمایشی تاریخمند اشاره دارد به بخشی از معرفتشناسی ویلسن در مقام مهمترین صدای تئاتری سیاهپوستان آمریکا از ابتدای دهه 1980: «از نظر ویلسن نگریستن به میراث گذشته یکی از مهمترین عوامل دستیابی به هویت است. او خوب میداند «حس تعلقنداشتن و از ریشه جدابودن» بخشی جداییناپذیر از وجود هر سیاه آمریکایی بوده است. سیاهپوستان را از سرزمینهایشان دزدیدند، آنها را از فرهنگ و سنت و خانه و خانوادهشان جدا کردند، به این سرزمین بیگانه آوردند و چون حیوان در مزارع به کار گرفتند. به آنها نه اجازه آشنایی با فرهنگ اروپایی دادند و نه گذاشتند که فرهنگ خود را رشد دهند. این شد که آنها شخصیت و هویت خود را از دست دادند. اما از لحظهای که مبارزات سیاهان آغاز شد، دستیابی به هویتی اصیل در صدر خواستهایشان قرار گرفت.
ویلسن نیز مثل دیگر هنرمندان و نویسندگان آفریقاییالاصل اعتقاد دارد سیاهان باید ریشههای خود را بشناسند تا بتوانند درکی درست از خود به دست آورند و هویت خود را بازیابند». و پیانوی خراطیشده، با نقوشی از درد و حادثه و غم و شادی در تاریخ زندگی یک خانواده بهروشنی نمادی از همین ریشههای هویتی است که متفکران و هنرمندان سیاه در دورههای متأخر حیات تاریخی خود در پی آن بودهاند. و در این میان کوشش بوی ویلی برای اینکه پیانو را بفروشد و با پولش سیاهپوست زمینداری بشود در میان سفیدها تا قدرت و برابری میان دو نژاد را اعلام دارد نیز گویی خود کوششی موازی بوده است با آنچه ویلسن و دیگر حامیان حقوق سیاهپوستها به دنبالش بودهاند، شاید از یک منظر یادآور سخنی از مارتین لوترکینگ، مثلا آنجا که میگوید: «من یک رؤیا دارم که روزی در تپههای قرمز جورجیا، پسران بردگان سابق و پسران مالکان بردهدار قادر به نشستن کنار یکدیگر باشند» و به نظر میرسد همین چالش مشحون از تناقض است که روایت را تا انتها در مداری از گفتوگوهای گاه تاریخمند و گاه فیلسوفمآبانه از مواجهه انسان با مرگ و قدرت و زمین بهخوبی به پیش میراند و از آن یک درام باشکوه و تکاندهنده میسازد که اولین بار در سال 1990 در تئاتر برادوی «به صحنه رفت و جایزه منتقدان تئاتر نیویورک و جایزه پولیتزر را از آن خود کرد. با این جایزه ویلسن به جمع شش نمایشنامهنویس دیگر آمریکایی پیوست که حداقل دوبار موفق به دریافت جایزه پولیتزر شده بودند». نمایشنامهنویسی که امروز پس از گذشت سالها، وقتی انتشارات وزین نیلا، نمایشنامهاش را ترجمه و به بازار کتاب میفرستد، مخاطب دوستدار ادبیات نمایشی را فرسنگها دورتر از زادگاهش نیز دلداده روایتهای خود، مؤلفههای انسانشناسانه و رهیافتهای تاریخنگارانهاش میکند.
منبع: sharghdaily-985093