آقای کارگردان! «کاش دیر به دنیا اومده بودی»
۱۸ سال پیش در چنین روزی، حوالی ظهر، خبرگزاریها خبر شوکهکنندهای را روی خروجی خود گذاشتند؛ «رسول ملاقلیپور درگذشت». سکته کرده بود آنهم برای بار سوم. رفته بود نوشهر. شدیدا در تبوتاب پیشتولید فیلم جدیدش بود.
ملاقلیپور درست در زمانی درگذشت که به مرز پروانگی رسیده بود. تنها با ۲ دهه فیلمسازی، به این حد از اعتلا رسیده بود. آنهم کارگردانی که حتی یک روز دستیاری را تجربه نکرد. جنگ که شد، دوربین را برخلاف تمام نارضایتیهای مسئولان حوزه هنری، برداشت و به جبهه رفت. تا آخر جنگ در جبهه ماند و همین شد برگ برنده فیلمسازیاش. در سالهایی که عمده تولیدات سینمایی کشور را خوراکهایی مرتبط با جنگ تشکیل میداد، فیلمهای حاجرسول، تفاوتهای چشمگیری با تمام آنها داشت. او چون سینما نخوانده بود و دستیاری حرفهای انجام نداده بود، درنتیجه به پیچوخمهای آکادمیک اصول دراماتیک، آشنایی چندانی نداشت. به همین دلیل هر چه در آثار او میدیدیم، حاصل ابتکار و نبوغ و مشاهدات میدانی او بود و هیچ فیلتر دراماتیزهای بر روی آنها سوار نبود. این مدل فیلمسازی آنهم بدون هیچ تجربه آنچنانی از سوی آدمی که تحصیلات متوسطه هم نداشت، چیزی جز نبوغ ذاتی نمیتوانست باشد. سینما در خون او بود و با او متولد شده بود.
به این عنصر، جسارت ذاتی این آدم را هم اضافه کنیم تا دلیل شوکهکننده بودن حوادث آثارش را بهتر متوجه شویم. آدم تکانه بود. در تمامی فیلمهایش هم به این اصول پایبند بود و مخاطبش را تکان میداد. بیانصافی است که اگر به بارقههای احساسی کارهایش اشاره نکنیم. او پشت آن صدای زمخت و سبیل پهنش، قلبی بهغایت مهربان داشت. بیشتر کسانی که با او کار کردهاند، گریههای را دیدهاند. اگر حین کار سر کسی داد میکشید یا میدید به کسی ظلم شده، مثل بچهها گریه میکرد. نوشتههایش موجود است که چطور یک کارگردان با این ظاهر و رفتار بهظاهر خشن، میتواند تا این اندازه رقیقالقلب باشد.
این «جسارت»، «احساس» و البته «نبوغ»، شاکله شخصیتی حاجرسول بود. همانها را آورد در سینما. هیچ فیلمی از او سراغ نداریم که این ۳ مولفه را به شکلی توامان در خود جای نداده باشد. بهتر است برای روشنشدن بیشتر موضوع، به ادوار مختلف فیلمسازیاش مراجعه کنیم.
دوره نخست: دوره نگاه حماسی و اساطیری به جنگ و آدمهایش
سینمای مطالبهگر ملاقلیپور با یک سکانس در «هیوا»، خود را نشان میدهد. شاعرانگی ملاقلیپور در این فیلم به اوج میرسد. احساسی که کارگردان در سه فیلم قبلی خود، عامدانه ترمزش را کشیده بود، اینجا فوران میکند. میشود بهترین فیلم احساسی تاریخ سینمای دفاع مقدس. همین عنوان و دروی جوایز جشنوارهها سبب شد تا کمتر کسی پیام سکانس کتک خوردن اسیر عراقی توسط میراب (فرهاد قائمیان) را آن طور که کارگردان در سرش میپرورانده، درک کند. ملاقلیپور با این زدنها، دنبال «مطالبه» بود. داستاننویسی حماسی درباره جنگ در سینمای ملاقلیپور که با «افق» تمام شده بود با این سکانس، نقد میشود. فیلمساز ترجیح میدهد تا «حماسه» را در نگاه و آرمانش از جنگ محدود کند تا کاراکترهای سراپا سفید اساطیری. با همین سکانس، ملاقلیپور وارد دوره چهارم فیلمسازی خود میشود؛ دورهای که طلاییترین کارهایش را میسازد.
«نسل سوخته»، گام بلند مطالبهخواهانه ملاقلیپور است. آرمان در ذهنش شکل گرفته. از یک سکانس فیلم قبلی به یک نظم جدید مکتبی میرسد. همچنان شاعرانگی او را ول نمیکند. سه اپیزود عصیانگرانه راجع احوالات اجتماعی روز کشور میسازد. اضمحلال آن را معناگرایانه به تصویر میکشد. از آغاز ورودش نشان داده بود که باهوش است؛ در این دوره اما زیرکی بیشتری به خرج میدهد. میتواند بدون آنکه در لفافه حرف بزند، فیلمهایی فراتر از خطوط قرمز بسازد. این زیرکی برای فیلمسازی که از میدانهای مین و رودخانههای مواج شب عملیات جنوب به خیابانهای تهران و دختران و پسرانی که دنبال حقوق اجتماعی طبیعی خودشان بودند، رسیده بود، حکم دگردیسی در آرمان را نداشت. حکم، حکم «زمان» بود و او هم فرزند زمانه. در دهه ۶۰ و افتخارات پرزرقوبرقش نمانده بود. کمکم داشت وارد پیچوخمهای مباحث فلسفی میشد. کارکرد پرهنجار «زمان» را به نوعی در «نسل سوخته» به تصویر کشیده بود. نتیجه خوبی داشت اما هنوز زود بود وارد ابعاد دگرگونه زمان شود.
«قارچ سمی» این امکان را برایش فراهم کرد. کمنقصترین فیلم کارنامهاش را ساخت. همه چیز سر جای خودش بود. سینمای ملاقلیپور یعنی «قارچ سمی». تمام معیارهای آرمانخواهانه کارگردان را با هم داشت: جنگ، احساس، تکانه، زمان، عصیان، آدمهای وفادار به آرمان، آدمهای پشتکرده به آرمانهای دیروز که آرمانهای امروزشان را ساخته بودند و... دومان قائمی خودِ خود ملاقلیپور بود. در فیلمی که همه درخشیده بودند. ملاقلیپور همچنان هنر فریاد در فضای بسته را بلد بود. سرنوشت واقعیاش هم همانی شد که در فیلم دیدیم. کنشمندی بالایی در برداشتهای این فیلم به خرج داده بود. با «زمان» بازی میکرد. ابتکار روایی و بصری فرامتنی در این کار رو کرده بود. مخاطبش را میخکوب کرد. فیلمی ساخت بدون تاریخ مصرف. هنوز هم در مجامع مختلف شنیده میشود که «قارچ سمی» حرف امروز مردم و جامعه ماست. بهترین فیلم آقای کارگردان در بدترین شرایط ممکن اکران شد و برخلاف امروز، چندان دیده نشد. ملاقلیپور رسالت خود در سینما را تمام کرده بود. دیگر چیزی دندانگیری نبود که بخواهد دنبالش باشد.
«مزرعه پدری» پایانی شکوهمند برای فیلمسازی ضدجنگ ملاقلیپور بود. با این فیلم، سینمای ایران، بیگپروداکشن را تجربه کرد. فیلمساز پیشرو دهه ۶۰، در دهه ۸۰ نیز عصیانگرانه پیشروی میکرد. در این فیلم نیز میخکوبکننده ظاهر شد. از زیرکی و تجربهاش کمک گرفته بود. هم عرق میهنپرستی را به دور از مضامین احساسی به تصویر کشیده بود و هم، نیازهای خانوادگی را با توجهی ویژه به مضامین احساسی. این دو را مقابل هم قرار داد. پیچیدگی کارهای قبلش را در این فیلم کمتر کرد. میخواست نتیجهای بگیرد؛ اصلا میخواست پاسخی که سالهاست برای خیلیها علیالخصوص برای نسل جدید جنگندیده، مطرح میشد را پاسخ دهد. این است اشاعه صحیح یک آرمان ارزشی در راستای همان دغدغهای که باید نسل جدید را با جنگ آشنا کرد. سیاستی که هیچگاه نتوانست از سینمای ملاقلیپور فراتر رفته و در دیگران تکثر یابد. عزمش در خیلیها بسیار بود اما توانایی و درایت آن، نه.
اغراق نیست؛ حاجرسول که رفت، بخش زیادی از موجودیت صراحت در سینما را از دست دادیم. همان که نبودش امروز به پاشنه آشیل بسیاری از تولیدات خوبمان تبدیل شده است. همان زمان هم مشخص بود که این کارگردان، مشابهی در سینما ندارد که بخواهد جایش را پر کند؛ امروز که ۱۸ سال از آن روز میگذرد، حقیقت، روشنتر شده. این فقدان، امروز به حسرت بزرگی تبدیل شده است؛ کارگردانی که در مرز پروانگی درگذشت، اگر زنده بود، با توجه به تغییرات اجتماعی سریع مملکت، با آن جسارت و نبوغ و احساسش، چه چیزهایی برای ما میساخت؟ به یاد دیالوگی از «قارچ سمی» میافتیم. جایی که بیتا صفیری به جنازه دومان قائمی نگاه میکند و در میزانسنی غریب، با چشمانی اشکبار میگوید: کاش دیر به دنیا اومده بودی... .
منبع: ایرنا
منبع: faradeed-231566