نقد سریال Squid Game (بازی مرکب) | فصل دوم
اصلاً برای چه فصل اول سریال Squid Game آنطور دنیا رو منفجر کرد؟ آیا در فاصله این ۴ سال، هوانگ دونگ هیوک خالق سریال و عوامل دیگر یادشان رفته چه چیزهایی باعث شد اثر اصلی هر سن و سلیقهای را به خود جذب کند؟
بگذارید به پرسش اول پاسخ دهیم: دنیای جدید و تازه، مطالعه ذهن انسان در شرایط بقا، واکنشها و تغییراتی که این ذهن در هر مرحله از بازی نشان داده و تطبیق آن با دنیای بیرونی، بازیها با قوانین ساده اما نتایج غافلگیر کننده، سرعت زیاد اتفاقات و تنش زیاد.
تمام اینها به علاوه چندتای دیگر، عواملی بودند که از فصل اول سریال بازی مرکب اثری فوقالعاده جذاب و محبوب ساختند. اما فصل دو؟ میشود مورد به مورد توضیح داد که چرا فصل دوم سریال Squid Game در تقابل با فصل قبلی، کاملاً کسلکننده است و حرفی برای گفتن ندارد.
اول از جدید بودن دنیا شروع کنیم. فصل اول سریال Squid Game، دنیایی رازآلود و ناآشنا را به مخاطب معرفی میکند. مخاطب از همان قسمت اول، تشنهی کسب اطلاعات بیشتر در مورد این دنیا، گردانندگان آن، هدفش، بازیها و قوانین و در آخر نیات و درونیات خود بازیکنان است.
پس سریالی به سبک خاص Squid Game بسته به ذاتش، قسمت اعظمی از جذابیت خود را از جدید، ناآشنا و اسرارآمیز بودن دنیایش میگیرد. با این حال با وجود اسرارآمیز بودنش، این دنیا بسیار کوچک است: یک جزیره، چند بازی، چند گروه مشخص از بازیکنان و سربازان و گردانندگان. دنیایی با این مقیاس، نهایتاً میتواند در محدودهی یک فصل رازهایش را نگه دارد، پس فصل یک، آخرین رازش را در همان آخرین اپیزود به مخاطب ارائه میدهد و تمام.
فصل دوم، نقاط داستانیای را پی میگیرد که در واقع به نحوی عالی داستان فصل اول را پایان داده بودند. البته که فکر میکند بهانه این کار را با خود دارد. میتواند بگوید هنوز از سرنوشت برادر کانگ سه بیوک (با بازی هویون جونگ) یا سرنوشت مادر چو سانگ وو (با بازی پارک هه سو) حرفی نزدیم، اما اینها بهانه خوبی نیست. داستان برادر کانگ سه بیوک یا مادر چو سانگ و در پاین فصل اول، با آن شکل نیمهباز و نیمهبستهشان، در واقع به عنوان یک نقطه «پایانی» برای داستان آن فصل عمل میکنند، نقطهای پایانی که بیانگر رستگاری شخصیتهای کانگ سه بیوک و چو سانگ وو است...
این که مرگشان بیدلیل نبوده و به هدفی که برای آن وارد بازی شدند، یعنی سر و سامان دادن خانوادهشان، رسیدند. حالا فصل دوم با گرفتن و ادامه دادن این نقاط «پایانی» داستان فصل اول، آن را تبدیل به یک نقطهی «میانی» برای یک داستان کلیتر(در طول سه فصل) میکند و با تبدیل شدن اینها به نقاط میانی، داستان کند و هرز میشود. با این کار سریال به مسیر جدیدی میرود که سنخیتی با جذابیتهای فصل اولش ندارد.
سریال در دو قسمت اول ادامه داستان سونگ گی هون (با بازی لی جونگ جه) را پی میگیرد. او به خاطر اتفاقات فصل قبل، به دنبال نفوذ به جزیره، پیدا کردن صاحب بازی و تشکیل گروهی برای نابودی آنها است. تا این جا همهچیز خوب است، یا حداقل آنقدرها بد نیست، بالاخره سریال دارد هدف جدیدی را دنبال میکند و همین هم شاید باعث خلق موقعیتهای تازه و بدیعی شود.
از داخل این موقعیتهای جدید، میتواند تنش و درامی زاده شود که در فصل اول ندیدیم. اما وقتی بعد از دو قسمت قصه به داخل جزیره میرسد، سونگ گی هون انگار هدفی را که در این دو قسمت با آن شدت به آن تأکید میکرد، فراموش میکند و دوباره غرق در بازی میشود. حالا سونگ گی هون که دو قسمت فقط دنبال انتقام بود، هدفش دوباره همان زنده ماندن در بازی است و میخواهد از قانون جدید بازی (قانون شماره ۴) علیه خود بازیگردانان استفاده کند. قانون اضافه شده میگوید بعد از هر بازی بازیکنان میتوانند با رأیگیری به خانه برگردند و پول را بین خود تقسیم کنند.
پس از رسیدن به جزیره، داستان دو قسمت اول همانجایی که بود رها میشود. دقت کنید سریال چیزی را رها میکند که در ابتدا فکر میکنید کل داستان فصل دوم روی آن بنا خواهد شد. بعد از ورود سونگ گی هون، داستان کاملاً در آن جا میگذرد و آن قدر برگشت به داستان بیرون جزیره طول میکشد و سرعت روند اتفاقات داخل جزیره با بیرون جزیره همخوانی ندارد، که وقتی پس از مدتها دوباره دوربین به بیرون از جزیره میرود با خود میگویید: «آ شماها هم تو داستان بودید؟»
در داخل جزیره و دنیای بازی هم خبر خاصی نیست. ابتدا فکر میکنید حضور دوباره سونگ گی هون، کسی که یک بار بازی را تمام کرده، قرار است موقعیتهای جدید و بکری خلق کند تا سازنده بتواند از این موقعیتهای تازه برای غافلگیریهای بیشتر و تنشهای متفاوت نسبت به فصل اول بهرهبرداری کند. این اتفاق هم میافتد، اما فقط در همان اولین بازی، بعد از آن انگار نه انگار. موضوعی که قرار بود برگ برنده این فصل باشد، تا جایی پیش میرود که جزو نکات منفی اصلی این فصل محسوب میشود و به روایت آن صدمه وارد میکند.
برگشت دوباره سونگ گی هون به بازی، در این جا و آن جای ذهن مخاطب از چالههای داستانی رونمایی میکند. بیننده همش با خود میگوید: «خب تو که یک بار بازی رو تموم کردی، چرا فلان کار و فلون کار رو الان نمیکنی؟». آن چهرهی عصبی و استایل انتقاممجوی لی جونگ جه در نقش سونگ گی هون برای همین دو قسمت ابتدایی و نهایت همان بازی اول جذاب است. وقتی داستان همینطور بیشتر رو به جلو میرود و این فرد انتقامجو با همان استایل و بدون تغییر حالت چهره کل لحظات سریال را دست از پا درازتر سرجایش نشسته، حالتی از کمیک به خود میگیرد.
برخی از شخصیتهای داستان پس از همان معرفی اولیه رها شده و قصهی مربوط به آنها حتی چند خط هم پیش نمیرود. شخصیتهای دیگر در موقعیت دراماتیک و تنشزایی قرار نمیگیرند که بتوانند با واکنشهای خود در آن موقعیتها، همذاتپنداری مخاطب را بر انگیزند. به همین علت وقتی اتفاقی برای یکی از شخصیتها میافتد یا جان خود را از دست میدهد، شخصیت همراهش که با او رابطه عمیقی دارد، داد و فریاد میکشد، گریه میکند، زجه میزند، صحنه آهسته میشود، موزیک قطع میشود اما مخاطب با چهرهای بیتفاوت در حال مشاهدهی این صحنهی به اصطلاح دراماتیکی است که پرداخت مناسبی نه برای خود آن اتفاق نه برای شخصیتهای داخل اتفاق صورت گرفته است.
به همین دلیل سریال برای شرح شخصیتها و پرداخت به روحیات و ذهنیات آنها، به سادهترین شیوه روایت، یعنی دیالوگ رو میآورد آن هم در دورهمیهای گروههای داخل بازی، در حال که حسی از امنیت(چیزی که حتی لحظهای در فصل یک پیدا نمیشد) آنها را دربرگرفته است. حالا شما این را مقایسه کنید با دیالوگهای دو دختر در مسابقه تیلهبازی فصل اول. دیالوگهایی که اگر موقعیت عجیب آن بازی و اتمسفرش نبود، صرفاً دیالوگهای ساده و سانتیمانتال بین دو دختر بود، اما موقعیت و تنشی که از پی آن موقعیت خلق شده بود، همین دیالوگهای ساده را به سکانسی فراموشنشدنی تبدیل کرد. چنین چیزهایی را ابداً در فصل دوم پیدا نمیکنید.
اساساً فصل دوم Squid Game در جایی لنگ میزند که در فصل یک، نقطه قوت آن به حساب میآمد، یعنی در شناخت ذهن انسان. در فصل یک Squid Game، سریال با بازیها و موقعیتهایش و بررسی واکنشهای ذهن انسان به صریحترین شکل ممکن در این موقعیتها، نشان داد که ذهن انسان را خیلی خوب میشناسد. در فصل دوم انگار سازندگان سریال هر چه از کارکرد ذهن میدانستند را فراموش کردند، یا این که فقط موفق به شناخت ذهن انسان در موقعیت بقا شده بودند.
چون اگر سازندگان اشراف کافی به کارکرد ذهن داشتند، باید میدانستند دنیایی که راز آن برای ذهن برملا شده، هر کاری هم کنید دیگر به آن شکل مجذوبش نخواهد شد، یا اگر همان چیزهای فصل یک را تکرار کنید، ذهن آن را پس خواهد زد. دیدن بازی تکراری، دیدن دوباره قاچاق اعضای بدن انسان توسط سربازها، دیدن بارها و بارها رأیگیری وقتی نتیجه آن را میدانی، حضور دوباره گرداننده بازی به عنوان شماره یک... قطعاً ذهن مجذوب این تکرارها نخواهد شد و پس میزندش.
فصل دوم Squid Game، عاری از ویژگیهاییست که ما را عاشق فصل اول سریال کرد. نه اسراری برای کشف شدن وجود دارد، نه بازیها هیجانانگیز هستند، نه شخصیتها فراموشنشدنی، نه درونمایهی تازهای برای ارائه به مخاطب دارد، تنها کاری که از دستمان بر میآید انتظار برای فصل بعدی سریال است. شاید کارتهایی رو کند که از آن بیخبریم.
سریالی در سبک خاص Squid Game، تمام جذابیت خود را از ناشناخته و اسرارآمیز بودن دنیایش میگیرد. وقتی رازهای این دنیا در فصل اول برملا میشود، فصل دوم هر چقدر هم زور بزند در ارائه هیجان، تنش و غافلگیریهای فصل یک ناتوان است. حالا دیگر نه اسراری برای کشف شدن وجود دارد، نه بازیها هیجانانگیز هستند، نه شخصیتها فراموشنشدنی. عناصر داستانی جدیدی هم که به کار میبندد، یا به ضرر سرعت روند اتفاقات سریال منجر شده یا آن را به ورطهی تکرار میاندازد یا از مسیرش منحرف میکند.
منبع: ویجیاتو
منبع: faradeed-222096