قرار عاشقانه دختر ايراني در دوبي!
آن قدر دلباخته ناصر شده بودم كه دوست پسر قبلي ام را فراموش كردم و قرار بود يكديگر را در دبي ملاقات كنيم اما قبل از اين ديدار فيلم هاي خصوصي زيادي را برايش فرستادم تا اين كه روزي وحشت زده ...
ه گزارش خراسان، دختر ۱۹ ساله اي كه طلاها و پس اندازهايش را در پي يك ارتباط عاشقانه فضاي مجازي از دست داده، در حالي كه تازه متوجه شده بود او سومين طعمه جوان شياد است، درباره سرگذشت خودش به كارشناس اجتماعي كلانتري قاسم آباد مشهد گفت: پنج ساله بودم كه پدر و مادرم از يكديگر جدا شدند و من هم مانند خيلي از كودكان ديگر فرزند طلاق نام گرفتم. پدرم به خاطر لجبازي و زجر دادن مادرم حضانت مرا به او نداد به همين دليل مجبور شدم دوران كودكي ام را در آغوش مادربزرگي سپري كنم كه بسيار سختگير بود.
پدرم به خريد و فروش زمين و منزل اشتغال داشت و تنها به خوش گذراني مي پرداخت. البته دليل اصلي طلاق مادرم نيز همين خوش گذراني ها و لذت جويي هاي بي حد و مرز پدرم بود. از سوي ديگر، مادرم نيز براي آن كه پدرم را از نظر روحي آزار بدهد، در مدت كوتاهي بعد از طلاق، با مردي ازدواج كرد كه همسر و فرزند داشت.
از طرف ديگر، پدرم نه تنها پول زيادي را به خاطر نگهداري من خرج مي كرد تا مادربزرگم بهانه جويي نكند بلكه همه خواسته هاي مرا نيز برآورده مي كرد تا بهانه مادرم را نگيرم. خلاصه، زندگي با اين شرايط در حالي ادامه داشت كه من در سن نوجواني از سخت گيري هاي مادربزرگم خسته شده بودم.
او حتي رفت و آمدهايم را زير نظر داشت و نمي گذاشت با دوستانم بيرون بروم. در همين روزها با دختري به نام «نوشين» آشنا شدم. او كه دختري جذاب، زيبا چهره و بسيار خوش بيان بود مرا شيفته خودش كرد، به طوري كه هر روز كنار ديوار دبيرستان منتظرم مي ماند تا با يكديگر مسير خانه را طي كنيم.
از آن روز به بعد با اعتماد به نفسي كه از نوشين آموخته بودم، مقابل مادربزرگم ايستادم و رفتارهايم به كلي تغيير كرد. ديگر به همراه نوشين به تفريح و خريد يا باشگاه ورزشي مي رفتم به همين دليل همواره مشاجره و درگيري بين من و مادربزرگم رخ مي داد ولي سرنوشت من و نوشين به هم گره خورده بود چرا كه او نيز خانواده خوبي نداشت و شرايط زندگي اش همانند من به بدبختي و تلخكامي مي رسيد.
ديگر به دختري آزاد تبديل شده بودم و در پارتي هاي شبانه شركت مي كردم. ارتباط با جنس مخالف برايم عادي بود و با پسرهاي زيادي ارتباط داشتم تا اين كه روزي وقتي به همراه نوشين به يك كافي شاپ دعوت شده بوديم، با «مازيار» آشنا شدم. اين آشنايي خيلي زود به يك ارتباط عاشقانه انجاميد. تا جايي كه تصميم به ازدواج گرفتيم. در همين مدت كوتاه خيلي به مازيار وابسته شدم. پدرم نيز فقط به كارت بانكي ام پول مي ريخت تا سراغ مادرم نروم.
من هم بخشي از اين پول را صرف خريد شارژ مي كردم تا در فضاي مجازي با دوستانم چت كنم. خلاصه، روزها به همين ترتيب سپري مي شد تا اين كه يك شب زماني كه در شبكه اجتماعي اينستاگرام سير مي كردم، فردي به «پي وي» من آمد و خودش را فرزند يكي از مربيان ورزشي معرفي كرد. من هم كه در همان رشته ورزشي فعاليت مي كردم، از اين موضوع خوشحال شدم و پاسخش را دادم. او كه خود را «ناصر» معرفي مي كرد و مدعي بود جواني ثروتمند است و در دبي زندگي مي كند، تسلط كاملي به زبان انگليسي داشت.
ناصر كه مي گفتم در دوبي او را عبدالناصر صدا مي كنند، نرم افزاري را برايم فرستاد تا نوشته هايش را برايم به فارسي تبديل كند. بالاخره، اين ارتباط مجازي به وابستگي عاطفي كشيد تا جايي كه مازيار را فراموش كردم. عبدالناصر كه مدعي بود از روي تصوير پروفايل عاشقم شده است آن قدر از زيبايي هاي من تعريف و تمجيد مي كرد كه قرار گذاشتيم يكديگر را در دبي ملاقات كنيم اما همين محبت ها و تعريف و تمجيدهاي ظاهري موجب شد من تصاوير و فيلم هاي خصوصي خاصي را در خلوت يا مهماني هاي شبانه از خودم تهيه كنم و براي او بفرستم.
مدتي بعد او يكي از همين تصاوير نامناسب را برايم ارسال كرد و با تهديد به انتشار آن ها از من خواست پنج ميليون تومان به حسابش واريز كنم. از ترس آبرويم طلاهايم را فروختم و به او دادم. اما دو ماه بعد باز هم درخواست دو ميليون تومان ديگر كرد. ديگر چاره اي نداشتم جز آن كه دست به دامان قانون شوم. خلاصه، با پيگيري هاي پليس، اين فرد شياد كه در مشهد بود، دستگير شد و من تازه فهميدم كه سومين قرباني اخاذي و كلاهبرداري هاي او هستم و... ماجراي واقعي با همكاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
پدرم به خريد و فروش زمين و منزل اشتغال داشت و تنها به خوش گذراني مي پرداخت. البته دليل اصلي طلاق مادرم نيز همين خوش گذراني ها و لذت جويي هاي بي حد و مرز پدرم بود. از سوي ديگر، مادرم نيز براي آن كه پدرم را از نظر روحي آزار بدهد، در مدت كوتاهي بعد از طلاق، با مردي ازدواج كرد كه همسر و فرزند داشت.
از طرف ديگر، پدرم نه تنها پول زيادي را به خاطر نگهداري من خرج مي كرد تا مادربزرگم بهانه جويي نكند بلكه همه خواسته هاي مرا نيز برآورده مي كرد تا بهانه مادرم را نگيرم. خلاصه، زندگي با اين شرايط در حالي ادامه داشت كه من در سن نوجواني از سخت گيري هاي مادربزرگم خسته شده بودم.
او حتي رفت و آمدهايم را زير نظر داشت و نمي گذاشت با دوستانم بيرون بروم. در همين روزها با دختري به نام «نوشين» آشنا شدم. او كه دختري جذاب، زيبا چهره و بسيار خوش بيان بود مرا شيفته خودش كرد، به طوري كه هر روز كنار ديوار دبيرستان منتظرم مي ماند تا با يكديگر مسير خانه را طي كنيم.
از آن روز به بعد با اعتماد به نفسي كه از نوشين آموخته بودم، مقابل مادربزرگم ايستادم و رفتارهايم به كلي تغيير كرد. ديگر به همراه نوشين به تفريح و خريد يا باشگاه ورزشي مي رفتم به همين دليل همواره مشاجره و درگيري بين من و مادربزرگم رخ مي داد ولي سرنوشت من و نوشين به هم گره خورده بود چرا كه او نيز خانواده خوبي نداشت و شرايط زندگي اش همانند من به بدبختي و تلخكامي مي رسيد.
ديگر به دختري آزاد تبديل شده بودم و در پارتي هاي شبانه شركت مي كردم. ارتباط با جنس مخالف برايم عادي بود و با پسرهاي زيادي ارتباط داشتم تا اين كه روزي وقتي به همراه نوشين به يك كافي شاپ دعوت شده بوديم، با «مازيار» آشنا شدم. اين آشنايي خيلي زود به يك ارتباط عاشقانه انجاميد. تا جايي كه تصميم به ازدواج گرفتيم. در همين مدت كوتاه خيلي به مازيار وابسته شدم. پدرم نيز فقط به كارت بانكي ام پول مي ريخت تا سراغ مادرم نروم.
من هم بخشي از اين پول را صرف خريد شارژ مي كردم تا در فضاي مجازي با دوستانم چت كنم. خلاصه، روزها به همين ترتيب سپري مي شد تا اين كه يك شب زماني كه در شبكه اجتماعي اينستاگرام سير مي كردم، فردي به «پي وي» من آمد و خودش را فرزند يكي از مربيان ورزشي معرفي كرد. من هم كه در همان رشته ورزشي فعاليت مي كردم، از اين موضوع خوشحال شدم و پاسخش را دادم. او كه خود را «ناصر» معرفي مي كرد و مدعي بود جواني ثروتمند است و در دبي زندگي مي كند، تسلط كاملي به زبان انگليسي داشت.
ناصر كه مي گفتم در دوبي او را عبدالناصر صدا مي كنند، نرم افزاري را برايم فرستاد تا نوشته هايش را برايم به فارسي تبديل كند. بالاخره، اين ارتباط مجازي به وابستگي عاطفي كشيد تا جايي كه مازيار را فراموش كردم. عبدالناصر كه مدعي بود از روي تصوير پروفايل عاشقم شده است آن قدر از زيبايي هاي من تعريف و تمجيد مي كرد كه قرار گذاشتيم يكديگر را در دبي ملاقات كنيم اما همين محبت ها و تعريف و تمجيدهاي ظاهري موجب شد من تصاوير و فيلم هاي خصوصي خاصي را در خلوت يا مهماني هاي شبانه از خودم تهيه كنم و براي او بفرستم.
مدتي بعد او يكي از همين تصاوير نامناسب را برايم ارسال كرد و با تهديد به انتشار آن ها از من خواست پنج ميليون تومان به حسابش واريز كنم. از ترس آبرويم طلاهايم را فروختم و به او دادم. اما دو ماه بعد باز هم درخواست دو ميليون تومان ديگر كرد. ديگر چاره اي نداشتم جز آن كه دست به دامان قانون شوم. خلاصه، با پيگيري هاي پليس، اين فرد شياد كه در مشهد بود، دستگير شد و من تازه فهميدم كه سومين قرباني اخاذي و كلاهبرداري هاي او هستم و... ماجراي واقعي با همكاري پليس پيشگيري خراسان رضوي