گفتگو با محمدرضا ذوالعلی، داستان نویس
داستان، معشوق خوبی است
محمدرضا ذوالعلی متولد 1353 کرمان، دانش آموخته مهندسی معدن و کارشناسی ارشد روانشناسی است. از آذر 1387 شروع به نوشتن کرده و رمان های چاپ شده او عبارتند از: افغانی کشی 1394، بولوار پارادیس 1394، نامه هایی به پیشی 1396، مختومه1399، خون تشنگی1401 و مهاجر مرجوعی 1399 . همچنین مجموعه داستان کوتاه با کافه های بی تو درگیرم.1400 را نیز می توان در مجموعه کارهای چاپ شده او دانست. او 8 رمان چاپ نشده هم دارد. سیزده رمان تکمیل شده و حدود دویست و پنجاه داستان کوتاه کارنامه کاری او را تشکیل می دهند. با هم پاسخ های ذوالعلی را می خوانیم:
*محمدرضا ذوالعلی را چقدر می شناسید؟
تا چند سال پیش درست نمیشناختمش. تا همین یکی دوسال پیش خیلی از دستش میرنجیدم ولی حالا بیشتر درکش می کنم. خیلی بیشتر از قبل که مدام از دستش عصبانی و دلگیر و شاکی بودم، این روزها بیشتر دوستش دارم. بیشتر برایش احترام قائلم. حالا یا او بهتر شده یا من یاد گرفتم کمتر به بچه مردم فشار بیاورم و ازش توقع داشته باشم. طبعا آن بنده خدا هم فرزند ژنها و تربیت و تجربیات خودش و جامعه و روح زمانه اش است. تلاش می کنم بهترش کنم ولی خب همیشه هم نمی شود.
* اگر بخواهید او را در یک جمله تعریف کنید، آن جمله کدام است؟ شخصیت او شبیه قهرمان کدام یک از داستانهای معروف است؟ یا هنوز شبیه آنها قهرمانی خلق نشده است؟
اگر بخواهم در یک جمله توصیفش کنم باید بگویم یک درونگرای مضطرب شهودی قُد است که از تلاش و کار و زندگی ساده و طبیعت و ورزش و احساسات انسانی و طنز لذت میبرد و همزمان می تواند دهان خودش را بابت فکرهای بیخودی سرویس کند. فکر می کنم شبیه می کسی از شخصیت های کتاب برادارن کارامازوف هست. کمی مادام خوخلاکف. کمی دمیتری کمی ایوان کمی هم پدر زوسیما.
*دوران کودکی و نوجوانی شما چطور بود؟
از اولش که بگویم تا بود شیر جوش خوردم بعد شیرخشک آمد و مرا از شیرهای جوشی که مادرم نثارم می کرد نجاتم داد. منظور از شیرجوش شیری است که از یک مادر به شدت مضطرب به نوزاد نوشانده می شود. من توی شکم مادرم بود که مادرش مُرد. اگر گردن قدم من نینداخته باشد خیلی مرام به خرج داده ولی به هرحال جوش مُردن مادرش را که زده . بعد در راستای رشد و بالندگی بیشتر مبتلا شدم به صرع کودکان. تب که می کردم (به هر دلیلی) یکهو غش می رفتم و تشنج می کردم و تا برساننم یک بیمارستانی جایی مادرم را سکته می دادم. آخرین تشنج در حوالی شش سالگی به خاطرم مانده. قبلش از شدت تب دچار هذیان شدم. حس می کردم دارم روی یک دشت شنی گرم راه می روم و شن ها زیر پایم فرو می روند و بعد چیزی یادم نبود تا بعد از تمام شدن قضیه. حس بعدش خیلی بد نبود .یکجوری آرام بودم و بشدت غمگین. انگار کشفی کرده ام که چیز غمگینی است اما مایه افتخار و آرامش هم هست. همچین حسی بود حس بعد از تشنج. خدا قسمتتان بکند یا نکند، نمی دانم؟!
* چه کتابهایی در دسترس شما بود؟
در خانه ما رونق اگر بود کتاب نبود ولی از یک جایی به بعد خواهرهایم که از من بزرگتر بودند کتاب های کودکانه مثل سیندرلا و سپیدگل را می خریدند یا شاید هم از دوستانشان بلند می کردند. نمی دانم. ا... اعلم. می آوردند و من می خواندم . بعد خودم پول های تو جیبی یا عیدی ام را می دادم و از همین کتابها می خریدم و می خواندم. این مال قبل از کلاس چهارم دبستان بود. تابستان آن سال در یک مهمانی کتاب قطع جیبی کهنه ای پیدا کردم به نام «مردی که دو چهره داشت» خواندم و عاشق شدم. عاشق کتاب و دیگر ویار خواندن از سرم نرفت که نرفت.
*چه بازی هایی می کردید؟از بین کتاب و بازی کدام در ساخت شخصیت شما تاثیر بیشتری داشت؟
بازیهای من بیشتر با خواهر کوچکترم النا بود . دوچرخه سواری توی کوچه ها و بازی توی زمین خالی پشت خانه. سوار گاری می شدیم و فکر می کردیم دریانوردیم و می رفتیم آمریکا را از اول کشف کنیم و بعدش بزرگتر که شدم جنگ بازی می کردم .با دانه های چوب کبریت لشکرهای متخاصم می ساختم و پخششان می کردم توی اتاق تا با هم بجنگند. مجبور بودم برای داشتن سرمشق جنگی، تاریخ بخوانم تا بفهمم کی با کی جنگیده و تهش کی پیروز شده. عاشق جنگ جهانی دوم بودم و نبرد تانکها. بازی خوبی است. ساعت ها سرم گرم بود. تنهای تنها. نیازی به هیچ کسی نبود. فقط بعدش چوب کبریت هایی که جامانده بود می رفت به پای اهل بیت و مادر دعوایم می کرد. این بازی بیشتر از همه بازی ها و البته نه به اندازه کتاب ها روی شخصیت و احتمالا گردن درد بعدهایم تاثیر گذاشت. چون ساعت ها قوز می کردم روی کبریت ها تا نبرد تانک ها و محاصره استالینگراد و نبرد اسکندر با شاهنشاه هخامنشی را بازسازی کنم.
*شما برنامه و الگوی خاصی برای مطالعه دارید؟ شده است کتاب هایی که دوست ندارید را هم تا انتها بخوانید؟ چه الگویی برای مطالعه را پیشنهاد می کنید؟ کتاب های تاریخی و به خصوص تاریخ شفاهی و زندگی نامه ها چه جایگاهی در سبد مطالعاتی شما دارند؟
قبلا هرچی دستم می رسید می خواندم. از رمان، تاریخ، جغرافی، سیاست، فلسفه ، پرستاری، روانشناسی، جامعه شناسی، ورزشی... هرچی. حالا چشمم و اعصابم و همه چیزم ضعیفتر شده و بیشتر چیزهایی می خوانم که برایم جالب باشند یا به دردم بخورند. رمان و تاریخ و روانشناسی و جامعه شناسی و سیاست و ... خب تقریبا باز هم همه چیز بدردم می خورد. یک زمانی تا می شد کتاب ها را به پایان می رساندم. لااقل اکثرشان را . الان نه. خوشم نیاید پرت می کنم .الگوی خاصی هم برای خواندن ندارم. هر وقت هرجا شد می خوانم. برای کسی هم توصیه ای ندارم که چی و چطور بخواند. البته اگر می خواهید نویسنده شوید باید همه چیز بخوانید و اگر مغزتان را خر نخورده و عاقلید و فقط برای لذت و آموختن کتاب می خوانید هرچیزی دوست دارید و ارزان بود بخوانید اما حتما رمان بخوانید. رمان نخوانید هر قدر هم مختان را از کتاب پر کنید یک جای کارتان می لنگد. شاید خیلی چیزها توی خودتان جمع کنید ولی انسان به مفهوم متعالی آن از راه هنر آدم بهتری می شود. تاریخ و زندگی نامه هم می خوانم. خصوصا تاریخ که عاشقشم. زندگی نامه هم دوست دارم ولی نه آنقدرها. خوبست بهرحال.
* رابطه شما با فضای مجازی چطور است؟
فضای مجازی را دوست ندارم روی مخ است اما ازش نمی شود فرار کرد. روزانه در آن وقت می گذارم. بیشتر برای تفریح و رها شدن از شر خودم و فکرهایم. والا زیاد کار مفیدی با آن بلد نیستم بکنم. برخی ها بلدند ولی من نه. عیب هم از من است نه از اینستا و تلگرام و گوگل و بقیه عزیزان. در اینستاگرام صفحه ای دارم که یک زمانی تویش کار طنز می کردم.
*شما سراغ داستان رفتید یا داستان سراغ شما آمد؟
اول او سراغم آمد. بعد من دیدم که عجب سری! چه پایی! عجب ترقوه و لب و خط و خالی! چسبیدم و ولش نکردم. معشوق خوبی است. حالا دارم زور می زنم عقدش کنم، نمی شود! ظاهرا سهم بیشتری از عمرم را می خواهد. بماند که این لعبت بیشتر عقد مرحومین جنت مکان خلد آشیان می شود. تعداد اندکی از نویسندگان طی زندگی به وصالش رسیده اند. کسانی مثل هوشنگ مرادی و میلان کوندرا و مثل اگاتاکریستی. من یکی را گمانم تا توی لحد دراز نکنند وصلی ندارم.
* برای پلیسی نوشتن، در کنار مهارت های نگارشی فرد چه توانمندی هایی باید داشته باشد؟ کتاب بولوار پارادیس را می توان در دسته ادبیات پلیسی قرار داد؟
چند باری سعی و تلاشی شده که داستان جنایی بنویسیم ولی خب هنوز کار داریم. شاید هم تقصیر اگاتا کریستی باشد که توقع ها را بالا برده. کار سختی است ژانر نویسی. باید هر چیزی که یک نویسنده لازم است بلد باشد، بلد باشی به اضافه شناخت دست و پاگیری محدودیت های ژانر. در این ژانر پیرنگ و شخصیت حسابی مهمند. یک طرح قوی و شخصیت های خاص می خواهد و تعلیق و کشش کافی. مطالعات جرم شناسی و سم شناسی و این چیزها را هم بسته به شیوه قتل باید بدانی. کتاب بولوار پارادیس را برخی ها جنایی دانستند و برخی هم نه. زیاد برایم مهم نیست که جنایی باشد یا نباشد. گرچه خودم فکر می کنم که جنایی نیست. چون مشخصات و المانهای این ژانر را دقیقا ندارد. درست است در این کتاب کاراگاه داریم و قاتل و مقتول ولی هدف کتاب و مضمون آن کشف جنایت و به دست قانون سپردن قاتل نیست. هدف، زندگی آدم های آن مجتمع بود که حالا یک قتلی هم توش رخ داده بود. قیاس مع الفارق است اما برادران کارامازوف و جنایت و مکافات هم راجع به قتل هستند ولی جنایی یا پلیسی نیستند . بولوار پارادیس بیشتر در این گروه جا می گیرد . از برخی المان های جنایی استفاده شده تا جذاب باشد. مثل استفاده از المان های پست مدرن در داستانی که الزاما داستان پست مدرن نیست.
*رمان افغان کشی از کجا کلید خورد و چه مراحلی را تا نشر طی کرد؟
یک زمانی توی تاکسی تلفنی بودم. مسافران افغان زیادی داشتیم. باهاشان حرف می زدم و متوجه شدم خیلی از بچه هایشان که متولد ایرانند نه ایرانی و نه افغانی هستند. ضمن اینکه تاریخ ایران برایم مهم بود و تاریخ ایران بیشتر در سمت شرق بوده نه در غرب. ما هر زمان از رود فرات آن طرف رفتیم کائنات یک جوری چاکراهایمان را جرواجر کرد که یادمان نرود. نمونه آخرش همین خسروپرویز بنده خدا بود که خدا سلطنتش را پاره کرد محض همین یک قلم خبطِ رفتن به سوریه و لبنان و شامات. بهرصورت رمان افغانی کشی را حدودا ده ماهه نوشتم. آن وقت ها دستم کند بود توی رمان نوشتن. بعد به واسطه دوستی کتاب را دادم به نشر پیدایش و گفتند خوب است و چاپ شد و رفت توی جایزه مهرگان و تقدیر هم شد. گرچه گمانم حقش بیشتر بود.
*رمان افغانی کشی دنبال چه موضوعی است؟ و مخاطب را به چه چیزی دعوت می کند؟
دوست دارم رمان شبیه یک سفره توی یک مهمانی باشد. با چند نوع غذا و سالاد و دوغ و نوشابه و دسر و عیش ونوش و فسق و فجور بعدش. از پهن کردن یک سفره با یک غذا خوشم نمیاید. رمان هم همین است برایم. یک سفره با کمی ماجرا، کمی طنز و شوخی، کمی عشق، کمی تنهایی، کمی مشکلات طلاق، مشکلات جنسی آدمها، بحران هویت. اینها چیزهایی است که در رمان افغانی کشی دوست دارم درک و لمس شود. در نهایت دوست دارم کتابهایم مخاطب را به لذت بردن از رمان و لذت بردن از تفکر و همذات پنداری با دیگران و جادوی حس خوب همدردی نزدیکتر کند.
*عشق در داستان های شما چه نقشی را بازی می کند؟
عشق برای من و داستان هایم خیلی مهم است. نه اینکه عاشقانه نویس باشم. در میان رمان هایم فقط نامه هایی به پیشی عاشقانه است. آن هم یک عاشقانه متفاوت. شباهتی به رمان های عاشقانه کلاسیک ندارد اما از عشق می گوید. عشق به عنوان شیوه ای از درک جهان و نحوه زیستن در آن. بولوار پارادیس رگه هایی از عشق دارد. عشق دیوانه وار ستوان به زنش تینا و سپس ستوان به سمیرا. در افغانی کشی عشق رسول به فیروزه که البته بیشتر وجهی تنانه دارد. در باقی رمان هایم عشق حضور دارد اما نمی توانم بگویم چه طوری و به چه صورت. کشف و گفتن این چیزها کار منتقد است که ما خیلی کم داریم و ناچار این وظیفه می افتد به گردن خود مولف. حالا مولفی که من باشم زیاد در بند تشریح کارهایم نیستند. ترجیح می دهم وقتم را صرف نوشتن کارهای جدید کنم نه نقد کارهای قبلی ام.
* نوجوانان در مجموعه داستان های شما چه جایگاهی دارند؟
از هر مرحله سنی که رد می شوم نوشتن از آن مرحله برایم تقریبا غیرممکن است. در کتاب من شخصیت های نوجوان خیلی کم هستند یا اصلا نیستند. در بولوار پارادیس یک صحنه کوتاه از نوجوانی ستوان هست و دیگر فکر نکنم چیزی باشد. یادم نمی آید. احتمالا بزودی حتی جوان ها هم در داستان هایم نباشند. احتمالا منبعد تا مدتی میانسالان و بعدش هم سالمندان کاراکترهای رمان هایم خواهند بود.
* زنان چقدر در داستان های شما دیده می شوند؟
زنها در دنیای ادبیات و هنر خیلی مهمند. یعنی از مهمترین محرک های هنر به عقیده من همین زن ها هستند. هنر را مردها به خاطر زن ها و برای زن ها خلق می کنند. در بیشتر داستان های من زن ها نقش مهمی دارند. کتاب هایم یک جورهایی به زنان و زندگیشان گره خورده اند. آدم های مهم داستان هایم یا زن هستند و یا به شدت روی شخصیت مرد موثرند. از فیروزه در افغانی کشی تا سیمرا در پارادیس تا همین سمیرا در خون تشنگی تا پری در شرمساری های خانگی تا دختر زیر پل و مادرش تا خوابگاه که در مورد خوابگاه دختران است. همچنین نقش زن در رمان های خودکشی در شهری دور و نامه هایی به پیشی و بقیه داستان هایم نیز بسیار مهم است. این همه که زنان توی داستان های من مهمند برای خودم هم جای تعجب دارد. در حالی که خیلی ها به من می گویند آدم زن ستیزی هستم .حداقل توی اینستاگرام این طوری به نظر می رسم.
*زنان داستان های شما چقدر می خواهند در دنیای زنانه باشند و روایتگر آن دنیا باشند و چقدر می خواهند با مردان مسابقه بدهند؟
زنان دنیای من با مردها مسابقه نمی دهند اما اهل جنگیدن هستند. اکثرا ضعیف و خل و چل و ساده و مرعوب و خلوش نیستند. گاهی دیوانه و غیرقابل پیش بینی و کله شق و لجباز و گاهی مظلومند. هم لوند و عشوه ای و خواستنی هستند هم بی رحم و حسابگر و مارموز. مثل باقی زن های دنیا.
* اقلیم، جغرافیا، موقعیت و زادبوم شما چه تاثیری در کارهای شما داشته است؟
کرمانی ها یکجوری هستند .شاکی نیستند .کم توقع و قانعند و داستان های من هم کرمانی اند. خودشان را توی چشم نمی اندازند. حرفشان را می زنند و می روند یک گوشه ای می نشینند تا مردم سراغشان بروند. اما اینکه وابسته به بوم و فرهنگ کرمان باشند نه نیستند. می شود در کرمان رخ بدهند یا در تهران یا در روستایی کوهستانی یا در شهری فرضی در شمال غرب کشور که مردمش بازماندگان چنگیزند یا توی جاده کرمان -زاهدان یا در تونل معدن زغالسنگ رخ بدهند یا زیرپلی در مرکز شهر کرمان . توی افغانی کشی طبیعت این منطقه حاضر و مهم است . در بقیه کارهایم این نقش کمتر شده. البته گرما و خشکی هوا توی کارهایم نقش کمی دارد.
*از فرهنگ و ادبیات عامه چقدر در آفرینش کارهایتان استفاده می کنید؟
زیاد از ادبیات عامه استفاده نمی کنم. شاید چون هنوز خودم به اندازه کافی حرف دارم که بزنم و برای زدن حرفهایم نیازی ندیده ام از این قسمت از ادبیاتمان استفاده چندانی بکنم. به علاوه آنقدرها هم تسلطی در این حوزه ندارم. علاقه زیادی هم ندارم. انسان امروز و مدرن برایم جالب تر است و برای پرداختن به این انسان چندان لزومی ندیده ام به فرهنگ عامه نقب بزنم. شاید هم داستان هایم تا به حال چنین لزومی را ایجاب نکرده اند و یک روزی به این سمت هم بروم.
* مهم ترین نویسندگان شهر شما چه کسانی هستند و چقدر از کارهای آنها وام گرفته اید؟
طبعا هوشنگ مرای کرمانی و رضا زنگی آبادی. از هوشنگ شاید ناخوداگاه وام گرفته باشم، نمی دانم. داستان های او بیشتر کوتاه هستند و تم طنزی دارند. در داستان کوتاه طنز کم نوشته ام و آنها هم شبیه کارهای هوشنگ خان نیستند به جز در بحث تلخی. این حرف در مورد آقای زنگی ابادی هم صادق است یعنی خوداگاهانه چیزی کسب نکرده ام اما آدم کتاب های ایشان را می خواند و گاهی متعجب می شود از قدرتش و بعید نیست این حجم از قدرت یک جایی توی کارهایم نمودهایی یافته باشد.
* برای نوشتن داستان چقدر پژوهش انجام می دهید؟ چرا؟
بیشترین پژوهش را در وقت نوشتن رمان های مهاجر مرجوعی و افغانی کشی انجام دادم چون راجع به چیزهایی بود که باید در موردش اطلاعات کافی پیدا می کردم. باقی رمان هایم راجع به چیزهایی بوده که از قبل بلدش بودم.
* محیطی که در آن رشد کرده اید و زندگی میکنید تا چه اندازه در کارهای شما دیده میشود؟ قهرمانان های شما تا چه اندازه در شهر و در اطراف شما دیده میشوند؟
تاثیر محیط مهم است اما نمی توانم بگویم من فرزند محیطم هستم. بیشتر فرزند زمان هستم تا مکان. طرح ابتدایی قهرمان های داستان هایم را از دوروبرم پیدا می کنم. سمیرا یکی از مسافران آژانسمان بود. فیروزه هم همینطور. رسول دوستم بود و ستوان از یک داستان کوتاه دیگر توی ذهنم جرقه زده شد. شخصیت زن توی رمان خودکشی در شهری دور یکی از کسانی بود که زمانی دوستش داشتم. دختر زیرپل از یکی از دخترهای انجمن داستان زاده شد. البته یک طرح کمرنگی ازشان برداشتم و رویش نقش خودم را زدم. چون هیچ کدامشان خودشان را توی کتاب هایم نشناختند و نیافتند. فقط خودم می دانم کدام شخصیت از کی الهام گرفته شده و به خودشان هم نگفته ام.
* اگر قرار باشد تنها یک پاراگراف از نوشته های خودتان را انتخاب کنید، آن پاراگراف کدام است؟
-برشی از رمان مهاجر مرجوعی:
«چهره ازبکها جوری است که میتوانند همزمان سی یا چهل یا پنجاه ساله باشند. یعنی نمیشود از روی قیافه سنشان را حدس زد.لااقل همسفرمان اینجوری بود. از روبرو چهل ساله میزد و از نیم رخ سی ساله و از پشت سر جوانی بیست ساله به نظر میرسید. خودش میگفت سیوسه سال دارد. موهایش بلوطی بود. گمانم بیشتر ازبکها موهایشان بلوطی است. البته دارم از روی دیدههای خودم میگویم. یعنی جمعیت آماری خودم. مشاهدات خودم اینطور میگوید.جمعیت آماری من به دقت توصیف شده و مو لای درزش نمیرود. البته یک عیب کوچک دارد و تعداد نمونههای آماریاش کم است. یعنی فقط همین یک نفر تنها نمونه آماری جامعه مورد تحقیق ازبکی من است. ازبکها شباهتی به افغانهای تاجیک و ترکمن و شباهتی هم به خودمان دارند البته احتمالاً قبلاً شباهتشان بیشتر بود و از زمان روسها شباهتها کمتر شده. روسها یکجوری به ترکیب نژادی امپراطوریشان دست برده بودند. حالا نمیگویم چطوری ولی خودتان میتوانید حدس بزنید. بگذارید راهنماییتان کنم. با دست زدن به رختخواب مردم تحت سلطه موفق به تغییر ترکیب جمعیتی و خلوص نژادیشان میشدند... فهمیدید؟
منظورم کاری است که با آن ژنهایشان به نسل بعدی منتقل بشود. متوجه هستید چه میخواهم بگویم؟»
-برشی از رمان نامه هایی به پیشی:
«الان رسیده ای؟ بم توی خانه برادرت نشسته ای. ریشه هایت را با خودت به دستت گرفته ای و آن جا روی زمین خانه ی برادرت رهایشان کرده ای توی خانه ای که مال تو نیست. زن برادرت شاید از آمدن تو خوشش نیاید. اما حتی اگر بیاید هم ریشه هایت را توی خاک خانه اش نمی توانی بکاری. آن جا زمین تو نیست..هیچ جا زمین تو نبود. شاید این مردک شیرازی به همین دلیل تو را از من گرفت. به تو وعده ای برای یک زمین داد. زمینی که بشود تویش ریشه زد. یک باغچه یا یک باغ یا یک گلدان و چند بیل خاک. و تو اینها را به عشقمان ترجیح دادی. تقصیری نداشتی. زنانه گی ات اینطور است .زنها همه دنبال زمینی برای ریشه زدن و بچه کردن هستند. زمینی حتی اگر خشک اما محکم باشد. سنگی باشد اما زمین باشد. زن ها نمی توانند تاب طوفان مدام نوح را بیاورند. تاب عشق را بیاورند.تاب این ابر دیوانه راکه مدام می بارد و آنها را می برد. زمین می خواهند. گلدانی، باغی، باغچه ای برای ریشه زدن و بچه ساختن. همین»
* شما دلیل کم خواندن کتاب در جامعه و به طور خاص نوجوانان را چه میدانید؟ سهم مولفان و ناشران در این بین چقدر است؟
نوجوان جهان را با گوشی موبایل می شناسند برخلاف ما که راه های دیگری داشتیم. شاید هم نشود کاریش کرد .یعنی طبیعیِ زمان باشد. همانطوری که یک زمانی سینما آمد و جای روزنامه را مثلا گرفت یا کتاب آمد و جای آموزش شفاهی و سینه به سینه را گرفت. حالا این هم بماند که با هوش مصنوعی شاید اصلا نیازی هم نباشد بخواهیم چیزی را توی ذهن نگه داریم. هرسوالی را می شود از هوش مصنوعی پرسید. زحمتی هم ندارد. حتی آموزش زبانهای دوم و سوم هم کم کم دارد کار بیخودی می شود. در چنین جهانی مطالعه برای یادگیری خیلی عشق می خواهد. می ماند بحث لذت خوانش که احتمالا هنوز تا حدودی برجا است. البته نباید فراموش کرد بازی های توی گوشی و کامپیوتر به شدت لذتبخش تر از خوانش رمان هستند. خب همین است که هست. کاریش نمی شود کرد. جهان دارد از بیخ و بن عوض می شود.
* چه تصویری از دوران پیری خود دارید؟ این تصویر به داستان های شما هم راه پیدا کرده است؟
تا وقتی می توانم بنویسم یا سالم باشم هستم بعدش نمی خواهم باشم. بنابراین اصلا به پیری فکر نمی کنم و طبعا چندان در داستان هایم راه پیدا نکرده.گمانم آدم پیر زیاد توی داستان هایم ندارم. اکثرا در مورد آدم های هم سن خودم نوشته ام. زمان جوانی از جوان ها و زمان میانسالی از میانسال ها. شاید پیر شدم از پیرها هم نوشتم اگر زنده بمانم تا آن وقت.
* تا کنون چند بار به مرگ فکر کرده اید؟ مرگ در داستان های شما چقدر و چگونه حضور دارد؟
از بچگی به مرگ فکر می کردم. یکجوری شبیه راه حل نهایی است و طبعا در داستان هایم حاضر بوده. تقریبا در همه رمان هایم یکی دوتا مرگ یا قتل هست. ستوان در بولوار پارادیس می خواهد خودکشی کند و در خون تشنگی می میرد . دختر زیر پل و زن خان در خودکشی در شهری دور می میرند. در رمان تونل که همه می میرند و در خوابگاه هم چندین مرگ و قتل هست. در فراموشی به وقت بیداری مرگ ندارم ولی در پرزنتور هست و در دلمشغولی با مرگ هم که مادر می میرد. اینها جنبه فیزیکال مرگ هستند. مرگ اندیشی البته سطوح مختلف و عمیقتری هم دارد. در رمان هایم مرگ یک حادثه محرک بوده. یک راه نجات بوده .یک راه برای اعتراض بوده. یک راه برای رسیدن به غرور یا حفط ان بوده. مرگ هم واقعیتی عینی و هم مسئله ای ذهنی است. هم نماد است و هم استعاره و هم یک چیز بدیهی و طبیعی مثل کوه دماوند یا رودخانه کارون. مرگ خیلی مهم است. شاید اصلا مادر هنر و فرهنگ و دین و خیلی از آداب و رسوم انسانها باشد. مرگ محرک خیلی از کارها و رفتارهای ماست . خود مرگ یا ترس از مرگ یا ترس از چطوری مردن.
* اگر قرار باشد یک جایزه ادبی جدید را شما طراحی کنید دوست دارید این جایزه در حوزه خلق اثر باشد و یا در حوزه نقد؟ چرا؟
سوال و در حقیقت پیشنهاد خوبی است. نقد خیلی مهم است . یک علت رشد نکردن خواننده ما و نویسنده ما رشد نکردن نقد و ناقد ماست. طبیعی هم هست. منتقد باید شغلش نقد باشد تا تمام داستان های سال کشور را بخواند و با ارزش هایشان را نقد و تحلیل کند و یک تصویری کلی از نویسندگان کشور توی ذهنش داشته باشد و بتواند تشخیص بدهد که کی می تواند بماند و کی رفتنی است. همچین منتقدی نداریم. از طرف دیگر نوشتن کار سختی است و حتما باید نویسندگان تشویق شوند و چی بهتر از جایزه. چون در کشور ما حق التالیف که اگر هم داده شود خیلی کم است و کفاف نمی دهد. در حالی که نویسنده باید حرفه ای باشد یعنی از نوشتن زندگی کند والا کسی که شغلش چیز دیگری است نوشتن برایش یک تفریح، یک کار دلی می شود و لاجرم رشدی هم نخواهد داشت.
*چقدر به پرسه زدن اعتقاد دارید و کجاها پرسه می زنید؟
اهلش نیستم. سیر در انفس و شناخت روح و ذهن آدم ها را دوست تر دارم. شناخت آدم ها برایم از شناخت اهرام مصر و پرسه زدن توی خیابان های کرمان و حتی تهران و استامبول جالب تر است. با این وجود توی اخبار، توی کتاب ها و توی اینستاگرام پرسه هایی می زنم.
* در داستان زندگی خودتان، کجاها دانای کل هستید؟
هیچ کجا . در رمان هایم و نیز زندگی خودم راوی دانای کلی ندارم. یک دانای محدود شاید باشد اما کل؟ اصلا! در نهایت راوی متواضع و گوش بزنگی هستم که امیدوار است بتواند یاد بگیرد.
*زوایه دید شما با چه کسانی فاصله دارد؟
چپها در هر جای زمین که باشند. تجزیه طلبها، افراط گراها، بنیادگراها، متعصبین، فمنیستهای تندرو، جمهوری خواهان و باز هم چپها و دمکراتها.
*هم اکنون مشغول نوشتن چه کاری هستید؟ بزودی از شما چه اثری منتشر می شود؟
طی این پانزده شانرده سالی که از 1387 می نویسم سیزده رمان تکمیل شده دارم و حدود دویست و پنجاه داستان کوتاه. میانگین بدی نیست. نمی دانم تا کی می شود با این فرمان پیش رفت . دیر یا زود به تهِ دیگِ خلاقیتم می خورم و دوست دارم تا آن وقت حسابی از خودم کار کشیده باشم. اقدام برای چاپ تا حدودی تمرکزم را از روی نوشتن برمی دارد و اصولا برایم از نوشتن خیلی سخت تر است. ترجیح می دهم به جای دنبال ناشر رفتن و چانه زدن و قرارداد امضا کردن و ناز ناشر را خریدن بنویسم. امسال تا حالا یک کتاب آموزش رمان نوشته ام. یک رمان هم هست که حدودا چهل و چهار هزار کلمه اش نوشته شده . این کار و یک مجموعه داستان کوتاه را تا پایان سال بر ذمه خودم گذاشته ام. اما اینکه چیزی چاپ میشود یا نه؟ نمیدانم. بیشتر کتابهایی که این چند سال نوشته ام دچار مشکل ممیزی میشوند و دلم نمیرود که بچه هایم را بدهم زیرتیغ سانسور. از حدود سیزده داستان کوتاهی هم که امسال باید بنویسم سه چهارتایش را نوشته ام.
*چطور می شود کتابهای شمارا تهیه کرد؟
برخیشان در سایت طاقچه یا فیدیبو هستند . افغانی کسی که نسخه صوتیش هم هست. مهاجر مرجوعی هم در حال تبدیل به نسخه صوتی است. ولی راحترین راه دریافت کتابهایم و دریافت نسخه کاغذی برخی و نسخه الکترونیک بعضی دیگر این است که سراغ خودم را بگیرید. یک پیامی در اینستاگرامم بدهید راهنمایی می کنم. (rezazolala53 )
*و سخن آخر
قرار نیست همه خیرین مسجد و مدرسه بسازند می شود یک خیر هم هزینه چاپ و نشر یک کتاب را بدهد. اسمش هم بهتر می ماند چون در تمام کشور دیده می شود و نه فقط مدرسه ای در یک شهر که صد سال بعد هم از بین رفته. خاندان مدیچی مگر چکار کردند؟
خوانش متن توسط نویسنده
برشی از رمان نامه هایی به پیشی