قاضی منصوری به کجا رسید؟
اکنون که نه تنها تشتِ رسواییِ قاضی فراری غلامرضا منصوری از بام به زیر افتاده که خود او هم از بالای هتل دوک رومانی به پایین سقوط کرده و مُرده است میتوان نکتهای را بازگفت.
مهرداد خدیر در ادامه یادداشت خود در «عصرایران» نوشت: اتهام او در پروندۀ اکبر طبری دریافت ۵۰۰ هزار یورو (رشوه) است ولی وقتی نام او اعلام شد روزنامه نگاران بازداشت شده در سال ۹۱ اعلام کردند او همان قاضییی است که حکم بازداشت آنان را صادر کرده بود و اندک اندک فاش شد که پروندههای مهم سیاسی و مطبوعاتی در اختیار او بوده و اتفاقا سختگیریهای فراوان هم داشته که میتوان به عنوان «آزار» هم تلقی کرد. مثلا این که وثیقۀ ملکی سالها آزاد نشود یا بدون احضار جلب کند و مانند اینها.
نکتۀ مورد نظر این است که در پروندههای سیاسی و امنیتی و مطبوعاتی سخت میگرفته تا جای دیگر بتواند منافعی برای خود دست و پا کند نه آن که رفتار او از سر وفاداری یا اعتقاد باشد.
به عبارت دیگر با فشار به روزنامهنگاران و ژست وفاداری، برای خود حاشیۀ امنیت درست میکرده تا مورد وثوق قرار گیرد و بتواند از این اعتماد برای جلب منافع نامشروع شخصی استفاده کند.
سالها پیش فردی مدام به من مراجعه میکرد تا به سرمایهگذاری در شرکت هرمی دعوت کند و وقتی دلیل مخالفت من را جویا شد به او گفتم: برای این که مانند تو ناچار نشوم دیگران را به این ورطه بیندازم تا خودم بخواهم از روی آنها عبور کنم.
در عین حال به او گفتم: تمام حرفهای تو نادرست نیست و واقعاً شاید بتوان به آلاف و الوفی رسید اما آن طرفِ باتلاق است و برای عبور از این باتلاق باید دیگران را درون آن انداخت و پایمان روی سر آنها بگذاریم و عبور کنیم. شکل غیر انسانی و پلید داستان همین است. تو از آن سوی باتلاق میگویی ولی از خود باتلاق نه!
حالا به ماجرای قاضی فاسد برمیگردیم. بر پایۀ تمثیل بالا میتوان گفت منصوری رشوهخوار روزنامهنگاران بیگناه را وسیلۀ اثبات وفاداری خود کرده بود و آنان را در باتلاق میانداخت تا پای خود را روی سر آنها بگذارد و خودش به جایگاهی و در نتیجه پول برسد؛ کثیفترین پول.
با اینکه نسبتی با گرایشهای سیاسی علیرضا قزوه ندارم و با اشعار سالهای اخیر او ارتباط برقرار نمیکنم اما یکی از اشعار قدیمی و بسیار مشهور او را دوست دارم:
سخت گمنامید اما ای شقایقسیرتان
کیسه میدوزند با نام شما شیادها
با شما هستم که فردا کاسۀ سرهایتان
خشت میگردد برای عافیتآبادها
قاضی منصوری با آن سختگیریها میخواست عافیتآباد خود را با خشت سر دیگران بنا کند.
نکتۀ مورد نظر همین است: ظاهر را حفظ میکرده تا پشت پرده زد و بند کند. عین این جمله را خوشبختانه آقای زاکانی هم گفته است. اینکه «ظاهر انقلابی به خود میگرفته اما در واقع اهل زد و بند بوده است».
بر این اساس میتوان گفت پای خود را روی سر اهل فکر میگذشته تا به آن سو برسد. به کجا رسید؟!
نکتۀ مورد نظر این است که در پروندههای سیاسی و امنیتی و مطبوعاتی سخت میگرفته تا جای دیگر بتواند منافعی برای خود دست و پا کند نه آن که رفتار او از سر وفاداری یا اعتقاد باشد.
به عبارت دیگر با فشار به روزنامهنگاران و ژست وفاداری، برای خود حاشیۀ امنیت درست میکرده تا مورد وثوق قرار گیرد و بتواند از این اعتماد برای جلب منافع نامشروع شخصی استفاده کند.
سالها پیش فردی مدام به من مراجعه میکرد تا به سرمایهگذاری در شرکت هرمی دعوت کند و وقتی دلیل مخالفت من را جویا شد به او گفتم: برای این که مانند تو ناچار نشوم دیگران را به این ورطه بیندازم تا خودم بخواهم از روی آنها عبور کنم.
در عین حال به او گفتم: تمام حرفهای تو نادرست نیست و واقعاً شاید بتوان به آلاف و الوفی رسید اما آن طرفِ باتلاق است و برای عبور از این باتلاق باید دیگران را درون آن انداخت و پایمان روی سر آنها بگذاریم و عبور کنیم. شکل غیر انسانی و پلید داستان همین است. تو از آن سوی باتلاق میگویی ولی از خود باتلاق نه!
حالا به ماجرای قاضی فاسد برمیگردیم. بر پایۀ تمثیل بالا میتوان گفت منصوری رشوهخوار روزنامهنگاران بیگناه را وسیلۀ اثبات وفاداری خود کرده بود و آنان را در باتلاق میانداخت تا پای خود را روی سر آنها بگذارد و خودش به جایگاهی و در نتیجه پول برسد؛ کثیفترین پول.
با اینکه نسبتی با گرایشهای سیاسی علیرضا قزوه ندارم و با اشعار سالهای اخیر او ارتباط برقرار نمیکنم اما یکی از اشعار قدیمی و بسیار مشهور او را دوست دارم:
سخت گمنامید اما ای شقایقسیرتان
کیسه میدوزند با نام شما شیادها
با شما هستم که فردا کاسۀ سرهایتان
خشت میگردد برای عافیتآبادها
قاضی منصوری با آن سختگیریها میخواست عافیتآباد خود را با خشت سر دیگران بنا کند.
نکتۀ مورد نظر همین است: ظاهر را حفظ میکرده تا پشت پرده زد و بند کند. عین این جمله را خوشبختانه آقای زاکانی هم گفته است. اینکه «ظاهر انقلابی به خود میگرفته اما در واقع اهل زد و بند بوده است».
بر این اساس میتوان گفت پای خود را روی سر اهل فکر میگذشته تا به آن سو برسد. به کجا رسید؟!