۱۰ سریال مشهور که یک نقطه ضعف بزرگ دارند
هیچ سریالی بینقص نیست. اصلاً یک سریال عالی و مشهور، هرچقدر هم باکیفیت به نظر برسد، نمیتواند بینقص باشد، خصوصاً با توجه به برنامهی زمانی فشردهای که بیشتر سریالها مطابق با آن ساخته میشوند و بودجهی پایینتر و زمان کمتر اختصاصدادهشده به آنها در مقایسه با فیلمهای سینمایی.
با این حال، ساختن یک سریال درجهیک که مشهور شود و تا سالها و شاید حتی دههها در یاد مردم باقی بماند، کار هرکسی نیست و باید به آن غبطه خورد.
گاهی حتی بهترین سریالها نیز یک ضعف بزرگ دارند که شاید برای سازندگانش واضح نباشد، ولی هوادارانی که سالهاست در حال تماشای سریال بودهاند، بهوضوح آن را میبینند.
باز هم میگوییم: این احمقانه است که از سریالها انتظار کمال مطلق داشته باشیم، ولی با توجه به فوقالعاده بودن این سریالها، مایهی افسوس است که ضعفی بزرگ مانع از این شده که قلههای بلندتری را فتح کنند.
این ضعف بزرگ انواع مختلفی دارد: کش داده شدن سریال، تکرار بیشازحد یک سری خط داستانی، رسیدن به اوج پیش از رسیدن به نقطهی پایان یا حتی شخصیت اصلیای که بدترین شخصیت سریال است.
با این حال، این نشانهی کیفیت بالای سریالهای زیر است که حتی با وجود یک ضعف بزرگ، بهشدت محبوب باقی ماندهاند؛ قصهگویی، بازیها و دنیای کلی هرکدام از سریالها آنقدر هیجانانگیز و سرگرمکننده است که موفق شدهاند در مقابل مشکلات خلاقانهی نهچندان مهم ایستادگی کنند…
۱۰. «آفیس» – وقتی استیو کرل سریال را ترک کرد، به پایان نرسید
حتی اگر بتوانید این حقیقت را نادیده بگیرید که بازیگران جوان «چیزهای عجیب» (Stranger Things) دارند با سرعت بزرگ میشوند و دیگر سنشان به سن شخصیت داخل سریال – که خط زمانی فشردهتری دارد – نمیخورد، نمیتوانید این حقیقت را نادیده بگیرید که این سریال در سبک وحشت علمیتخیلی، تعداد زیادی شخصیت دور هم جمع کرده است که از گنجایش سریال فراتر رفتهاند.
در حال حاضر، این سریال بیش از دوازده شخصیت مهم دارد که لازم است کاری برای انجام دادن داشته باشند. بهخاطر همین، نویسندگان سریال مجبور شدند در فصل ۴ آنها را بین یک سری خردهپیرنگ مشخص تقسیمبندی کنند و این کارشان باعث شدند پیکر بادکردهی سریال در این فصل، حتی از قبل هم بادکردهتر شود.
کاملاً مشخص است که داستان سریال نمیتواند حضور این همه شخصیت جورواجور را پشتیبانی کند و حضور ادامهدار بعضی از آنها زورچپانیشده به نظر میرسد، در حدیکه مایا هاوک (Maya Hawke)، یکی از ستارههای آن، اعتراف کرده که احساس میکند تعداد شخصیتهای سریال بیشازحد زیاد است.
بهتر است در فصل ۵ سریال، شرور سریال یعنی وکنا (Vecna) سریعاً کلک چندتا از شخصیتها را بکند. این کار باعث میشود که تهدیدِ پیشِ روی شخصیتها در فصل آخر و هنگام نبرد نهایی با وکنا، به حد نهایت برسد.
حداقل برادران دافر (Duffer Brothers) تایید کردهاند که اپیزودهای فصل ۵ از فصل ۴ کوتاهتر خواهند بود؛ امیدواریم این خبر حاکی از این باشد که قصهگویی در این فصل منظمتر و فشردهتر باشد.
۸. «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» – بالا رفتن وضوح تصویر و پاستوریزه کردن جلوهی بصری سریال
«سوپرانوز» (The Sopranos) بدونشک یکی از بهترین سریالهای تمامدوران است، ولی از قرار معلوم، نویسندگان آن نتوانستند در برابر وسوسهی تبدیل کردن هر سانحهی رانندگی به یک اتفاق مهم داستانی مقاومت کنند.
اگر تا به حال کل اپیزودهای سریال را پشتسرهم تماشا کرده باشید، یک حقیقت عجیب برایتان مشخص میشود: اینکه دیوید چیس (David Chase)، سازندهی سریال، چقدر به استفادهی روایی از سانحههای رانندگی، ماشیندزدی و تیراندازی به یک نفر از داخل ماشین وابسته بوده است.
البته میتوان استدلال کرد که چیس میخواست از راه تکرار یک اتفاق پیشپاافتاده و واقعگرایانه همچون سانحهی رانندگی، کمی روزمرگی به زندگی این گانگسترها تزریق کند، ولی با توجه به اینکه در طول ۶ فصل سریال شاهد دهها سانحهی رانندگی یا سانحهی مربوط به خودرو هستیم، این قضیه از یک جا به بعد کمی تکراری میشود.
تقریباً همهی شخصیتهای اصلی سریال پیش از پایان آن در یک سانحهی رانندگی دخیل میشوند؛ خود تونی (شخصیت اصلی) هم درگیر چند سانحهی رانندگی میشود که از لحاظ آماری، احتمال وقوعشان به آن شکل بسیار ناچیز است.
این قضیه اینقدر توی چشم است که باعث میشود فکر کنید سوانح رانندگی دلیل اول مرگومیر در نیوجرسی هستند و بعد از آن، سرطان، یکی دیگر از عناصری که بیشازحد در داستان مورد استفاده قرار گرفته، با فاصلهی زیاد در مقام دوم قرار دارد.
۶. «بازی تاجوتخت» – تمام شدن محتوا برای اقتباس
(خطر اسپویل داستان) گاس فرینگ (Gus Fring)، شرور افسانهای «بریکینگ بد» که در کار فروختن مواد در مقیاسی وسیع است، یک مشکل اساسی دارد: او زیادی خوب است.
گاس برای اولین بار در انتهای فصل دوم معرفی شد و طولی نکشید که هویتش بهعنوان منحصربفردترین و پیچیدهترین شرور سریال تثبیت شد. او مردی فوقالعاده باهوش و بهشکلی زیرپوستی، ترسناک است که جانکارلو اسپوزیتو (Giancarlo Esposito) نقشاش را به بهترین شکل بازی کرده است.
با این حال، وقتی گاس در انتهای فصل چهارم کشته شد، فصل پنجم نتوانست شروری را وارد داستان کند که حتی به او نزدیک شود.
جک ولکر (Jack Welker)، نئونازیها و حتی تاد (Todd) هیچکدام در مقابل گاس حرفی برای گفتن نداشتند.
البته میتوان استدلال کرد که تمرکز فصل آخر «بریکینگ بد» به پایان رساندن داستان والتر وایت بود، نه فراهم کردن بستری جدید برای جولان دادن شروری دیگر. با این حال، جای خالیای که گاس با خروج انفجاری خود به جا گذاشت، زیادی بزرگ بود.
البته اگر از حق نگذریم، جک، تاد و دار و دستهیشان برخلاف گاس فرصت کوتاهی برای درخشیدن داشتند و در چند فصل شخصیتپردازی نشدند. با این حال، گاس فرینگ آنقدر شبیه به غولآخر سریال به نظر میرسید که واقعاً هر شرور دیگری پس از او، چارهای نداشت جز اینکه شبیه به جایگزینی سطحپایینتر برای او به نظر برسد.
۴. «لست آو آس» – تعداد کلیکرها کافی نیست
آغاز عصر طلایی جدید در عرصهی سریالهای تلویزیونی بهدرستی به «سوپرانوز» نسبت داده میشود، ولی نباید فراموش کرد که پخش «اُز» (Oz)، درام زندانمحور فوقالعادهی HBO ۱۸ ماه پیش از «سوپرانوز» آغاز شد و این سریال هم در این زمینه حق آب و گل دارد.
«اُز» در طول شش فصلی که پخش شد، یک سریال درام بهشدت واقعگرایانه، رُک و تحریککننده بود که بهلطف شخصیتهای جورواجورش – که یک سریهایشان زندانیهای زندان ایالت ازوالد بودند و یک سری کارکنان آن زندان – مخاطب را در خود غرق کرد.
در سال ۱۹۹۷، هیچ سریالی بهاندازهی «اُز» مرزهای محتوای خشونتبار و شوکهکنندهای را که میتوان در سریالها پخش کرد، جابجا نکرد، ولی در کنار شوکهکننده بودن، این سریال دربارهی تبدیل شدن زندان به یک صنعت بزرگ (Prison Industrial Complex) و نقش زندانیها در جامعهی آمریکا حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
این سریال بسیار رکگو، غیراحساسی و با بازیهای فوقالعاده بود و راه را برای تعداد زیادی سریال درام هموار کرد که ثابت کردند سریالها نهتنها میتوانند از لحاظ کیفیت قصهگویی همسطح فیلمهای سینمایی باشند، بلکه حتی میتوانند از آنها پیشی بگیرند.
مشکل اینجاست که در نهایت «اُز» در زمینهی کشتن شخصیتها زیادهروی کرد. چند فصل اول سریال موفق شدند مرگهای پشتسرهم شخصیتها را شوکهکننده و جنجالی نگه دارند، ولی از فصل ۴ به بعد، مخاطب نسبت به اجسادی که در حال تلمبار شدن روی هم بودند، بیحس شده بود.
وقتی «از» به پایان رسید، مرگ در آن بخشی از زندگی میرسید و در طی ۵۶ اپیزود آن بیش از ۱۰۰ شخصیت کشته شدند؛ دیگر آخرهای کار سریال شبیه به هجوی رسواگرایانه از خودش به نظر میرسید.
البته این سریال مشهور همچنان عالی است و باید خیلی بیشتر از اینها تحسین شود، ولی سریال باید در زمینهی کشتن شخصیتها از فلسفهی «هرچه کمتر بهتر» پیروی میکرد.
۲. «گستره» – شخصیت اصلی خستهکنندهترین شخصیت است
«فرندز» (Friends) یا «دوستان» یکی از نمادینترین سیتکامهای تمامدوران است و در طول ۱۰ فصلی که از آن پخش شد، بهطور غیرقابلتصوری محبوب باقی ماند و حتی تا به امروز یک منبع سودآوری اساسی برای شبکههای استریمینگ باقی مانده است.
با این حال، این روزها که با ذهنی آگاهتر «فرندز» را تماشا میکنیم، یکی از مشکلات آن بیشتر از بقیه به چشم میآید: عدم وجود تنوع نژادی.
البته سفیدپوست بودن شش شخصیت اصلی اصلاً مشکلی ندارد؛ مشکل اینجاست که آنها در نیویورک – که بین تمام شهرهای دنیا بیشترین تنوع نژادی را دارد – افراد رنگینپوست بسیار کمی ملاقات میکنند.
در طول ۲۳۶ اپیزود سریال، حدود ۲۴ شخصیت سیاهپوست حضور پیدا میکنند و تقریباً همهیشان شخصیتی بسیار فرعی و با حضوری کوتاه هستند، نه شخصیتهای مکمل جاندار و بهیادماندنی.
البته «فرندز» هم مثل هر سریال دیگری که چند دهه پیش ساخته شده، محصول زمانهی خودش است و عدم وجود تنوع نژادی در آن باعث نشده که از میزان سرگرمکننده بودن آن کاسته شود، ولی برای هرکس که در نیویورک زندگی کرده یا حتی به آنجا سر زده باشد، تصویرسازی «فرندز» از آن بهعنوان شهری عمدتاً سفیدپوست بسیار شوکهکننده خواهد بود.
منبع: خبرآنلاین
منبع: faradeed-198302