خاطرات «هوشنگ ابتهاج»؛ وقتی به توصیه پدر به کارخانه سیمان رفتم
کتاب پیر پرنیان اندیش، جمعآوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد. هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان میپردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است.
در ادامه بخشی از این کتاب را می خوانید.
-شما رفتید به کارخانه سیمان برای کار؟ سیمان و شعر
سایه: خیلیها مثل شما با تعجب این سؤال رو از من پرسیدن.... تو اون سالهای ۳۰ و ۳۱ و ۳۲ وقتی شعرهای من تو روزنامهها چاپ میشد و پدرم اونا رو میخوند، خیلی نگران میشد. واقعاً همیشه نگران این بود که مبادا یـه بـلایـی بـه سـر مـن بیاد. میخواست هر طوری شده منو از اون فضای عجیب و غریب بیرون ببره.
- پس پدرتون شعرهای شما رو میخوند؟
لابد گمان میکنم، با شاعری من البته مخالف بود. ولی بیچاره پول چاپ کتاب اول منو نخستین نغمهها داد.
-میفرمودید...
بله... یادمه سالهای ۳۰ و ۳۱ وضع مالی پدرم خوب نبود. اصلاً بعد از مرگ مادرم یه دفعه وضع زندگی ما زیر و رو شد. تا مادرم بود ما تو یه ناز و نعمتی زندگی میکردیم. پدرم یه روز یه نامه برام نوشت که من با اینکه وضع مالیم خوب نیست حاضرم ماهی هزار و پونصد تومن بهت بدم، خیلی پول بود هزار و پونصد تومن. اون موقع یه دانشجو که میرفت خارج با سیصد تومن میتونست زندگی کنه.
پدرم گفت حاضرم ماهی هزار و پانصد تومن برات بفرستم بری فرانسه یا بلژیک، طب یا حقوق و یا حتی ادبیات بخونی من فهمیدم که میخواد منو از فضای تهران دور کنه. یادمه تو همین لالهزار با کیوان این نامه رو داشتیم میخوندیم. داشتیم میرفتیم طرف خونه نادرپور؛ کیوان پرسید چیکار میکنی میری؟ من با خنده گفتم: سنگرو که نمیشه خالی گذاشت!
- استاد تلقی پدر شما از حزب توده چی بود؟
هیچ وقت با من صحبت نکرد.
- برداشت شما چیه؟
تا همین لحظه بهش فکر نکردم ولی بی شک مخالف بود دیگه.
- پدرتون بیشتر چه نظام سیاسی رو میپسندید؟
آدم سیاسی نبود پدرم. من به این موضوع هیچ وقت فکر نکردم... ولی خب اینکه کار حکومتی قبول نمیکرد نشون میده که بی شک موافق حکومت نبود.
- داشتید درباره شرکت سیمان میگفتید.
آره، بعد از اینکه نامه پدرمو خوندم بهانه کردم که من سربازی نکردم و پاسپورت نمیدن به من، بعد پدرم به من برو پیش عموت اون همه کاره این مملکته و میتونه این مشکلو حل کنه. یه بار دوبار ده بار به من گفت. قبلاً هم به من گفته بود که عموت هی به من مینویسه که من شنیدم هوشنگ تهرانه، بیاد منو ببینه. یادمه هجده نوزده ساله بودم و عموم احمد علی خان میاومد خونه ما که منو ببینه، مـن میگفتم بگید نیستم. نمیخواستم ببینمش.
-چرا؟
میگفتم اینا پولدارن و به ما ربطی ندارن.... بله. بالأخره یه بار پدرم اومد تهران و منو با خودش برد خونه عموم
- چه سالی؟
سال ۲۵ ۲۶... این عموم احمد علی خان اون موقع تو خیابون سیمتری، جلوی ژاندارمری که اون موقع مرز شهر بود به خونه ساخته بود. من با پدرم رفتیم اونجا. عموم دو تا سگ گنده داشت و صحبت شد که این سگها روزی چقدر گوشت میخورن، من اخم کردم از خونه که اومدیم بیرون به پدرم گفتم من دیگه اینجا نمیآم، گفت چرا؟ گفتم پای دیوار خونهاش مردم دارن از گرسنگی میمیرن اون وقت این روزی فلان قدر خرج سگهاش میکنه.
پدرم برای اینکه منو آروم بکنه گفت آخه این سگها حکم نگهبان دارن من گفتم یک دهم خرج این سگها رو به آدمهایی که پای دیوار خونهاش دارن میمیرن بده، اونا جونشونو هم براش میدن. یه روز پدرم به من گفت برو پیش عموت برات معافی میگیره. سپهبد جهانبانی که رئیس نظامه با عموت دوسته پدرم گفت و گفت و گفت تا من بالأخره یه روز رفتم محل کار عموم پیشخدمتش اومد جلو، گفتم با آقای ابتهاج کار دارم گفت نیستن، گفتم بگین هوشنگ اومده و برگشتم و دیگه نرفتم بعد عموم از پدرم پرسید که هوشنگ چرا نمیآد.
پدرم گفت اومده عموم گفت بابا من ده تا دوست دارم که اسمشون هوشنگه من از کجا بفهمم این هوشنگ کیه، لااقلفامیلیش رو میگفت! گذشت تا ۲۸ مرداد شد و پدرم به تهران اومد و دید که من زندهام و بعد نامهای نوشت به شوهر عمه ناتنی من، سرتیپ صفاری، به او نوشت که یک کاری برای هوشنگ دست و پا بکنید من رفتم پیش او سرتیپ صفاری گفت: ا... آقای ابتهاج چرا برای من نامه نوشته عموت همه کارۀ مملکته و کلی تشکیلات داره و اله و بله. آقای صفاری خیلی به من احترام میذاشت و منو به عنوان شاعر میشناخت. البته اون موقع آقای سایه هم خیلی شهرت داشت و مثل امروز نبود که یک گوشه بنشینه}! این جملۀ آخری را با طنز و نیشخند میگوید. }
بعد شوهر عمهام منو به عموم معرفی کرد و گفت برو پیش عموت. رفتم تصادفاً اون روز عموم بود رفتم و عموم ـ نگاهی بهم کرد. انگار چهرهام یادش رفته بود گفت که شنیدم شعر میگی؟ گفتم: بله. یک نگاه پرافسوسی به من انداخت. یعنی حیف! ول معطلی. بعد گفت چی کار بلدی؟ گفتم هیچ کار گفت چیکار میتونی بکنی؟ گفتم همه کار.
بعد رئیس دفترش آقای طاهری رو صدا کرد و گفت هوشنگ برادرزاده من از شنبه میآد دفتر با شما کار میکنه. اونم تعظیم کرد و پس پسکی رفت پرسیدم شنبه چه ساعتی باید بیام؟ گفت نمیدونم. ظاهراً هشت و نیمه شروع کا؛ر من شنبه رفتم پیش آقای طاهری و اون هم با احترامات رفتار کرد.
از همون روز آقای طاهری دید که من از مصدق حرف میزنم و اون هم هوادار مصدق بود و دیگه محرم شدیم تا حدی که اگه میخواست به عموم اعتراضی بکنه جلوی من میکرد براش جالب بود که این چه آقای ابتهاجیه که از مصدق و مارکسیسم حرف میزنه یادش به خیر چند بار هم کیوان اومد اونجا و شوخی میکرد که سایه کارمند رو هم ببینیم. {لبخند میزند.} این شعر «بهار غمانگیز» رو من تو اتاق طاهری ساختم... بیچاره طاهری هم تلفنچی هم ماشیننویس و هم منشی مخصوص آقای رئیس بود. بعد از چند وقت بهش گفتم تلفنها رو من جواب میدم خیلی زود همه شمارههای تلفنو حفظ شدم مثل یک تلفنچی حرفهای خلاصه این شد شروع کار ما در اونجا.
منبع: انتخاب
منبع: faradeed-194375