(تصاویر) 41 سکانس مرگ برتر تاریخ سینما که هر کسی باید ببینید
برای بسیاری از بازیگران بازی کردن آن چه که بیش از همه در این دنیا قطعیت دارد، یعنی مرگ، امر چندان آسانی نیست. به ویژه برای آنان که تحت آموزههای متد اکتینگ کار میکنند و تلاش دارند که در هر لحظه تمام وجوه نقش را احساس کنند و با شخصیت نمایشی خود یکی شوند.
این موضوع حتی برای بازیگران دیگر هم چندان ساده نیست. باید چند لحظهای در قالب تصویری قرار بگیرند که دور از جاودانگی است؛ یعنی آن چه که آدمی از آن پرهیز میکند اما همین بازی در یک صحنهی مرگ به شیوهای پارادوکسیکال تصویر این بازیگران را برای همیشه ماندگار میکند. مخصوصا اگر بازیگر در حال اجرای نقش یکی از شخصیتهای اصلی در آثاری با فراز و فرود بسیار باشد. در این لیست ۴۰ سکانس مرگ معروف و برتر تاریخ سینما معرفی شده است.
سالها پیش، در دوران سینمای کلاسیک و در کشور آمریکا، نمایش بی پردهی کشتن در سینما چندان جایز نبود. فیلمسازان و استودیوهای آمریکایی اگر هم بر مرگی مکث میکردند، آن مرگ یا بر اثر حوادث طبیعی بود یا بر اثر یک تصادف. دلیل این امر ترس استودیوها و سینماگران از نهادهای مدنی بود؛ چرا که این نهادها در آن زمان نسبت به سینما بسیار حساس بودند و نمایش هرگونه خشونت را جایز نمیدانستند. چند سالی گذشت تا این که مقرراتی به نام «قانون هیز» به وجود آمد که اجازه میداد تحت شرایطی خاص تصویر مرگ هم در سینما نمایش داده شود.
ویلیام اچ هیز مدیر انجمن تصاویر متحرک در آمریکا (بنیادی که حکم نهاد بالا دستی سینما در آن زمان را داشت) مجموعهای از مقررات را تبیین کرد و همهی استودیوها را بر آن داشت که از این مقررات پیروی کنند.
در آن زمان نهادهایی مانند کلیسا یا انجمنهای مذهبی بسیار با سینما سر جنگ داشتند و همین هم میرفت که به تصویب قانونی در مجلس نمایندگان و سنا منجر شود که همان قانون «سانسور» میشد؛ در این شرایط سانسور دیگر نه یک امر دورن سینمایی بلکه تبدیل به قانونی کشوری میشد که رهایی از آن چندان ساده نبود. در واقع جناب هیز با این کار خود شرایط سانسور را تبدیل به امری درون سینمایی کرد و از قانونی شدن آن جلوگیری کرد.
یکی از این مقررات مربوط به نمایش سکانس قتل با اسلحه میشد که اتفاقا در فیلمهای گانگستری و نوآر بسیار وجود داشت. این مقررات تصریح میکرد که صحنهی قتل یک نفر حتما باید از دو نمای مجزا تشکیل شود. به این شکل که مخاطب در یک نما شلیک گلوله از اسلحهی قاتل را ببیند و در نمایی جداگانه گلوله خوردن مقتول را.
این گونه تاثیر نمایش و جلوهگری خشونت کمتر میشد؛ چرا که حس واقعگرایی از بین میرفت، صحنه نمایشی میشد، مخاطب فراموش نمیکرد که در حال تماشای یک فیلم است و تاثیر عاطفی سکانس کاهش مییافت. شاید باور این موضوع برای مخاطب اشباع شده از دیدن تصاویر متحرک در جهان امروزه عجیب باشد اما باید برای لحظهای جای خود را با مخاطبی عوض کنید که تنها راه دیدن تصاویر متحرک برای او رفتن به سینما بود و به همین دلیل خیلی بیشتر از من و شما از دیدن یک سکانس قتل منقلب میشد.
از سوی دیگر از آندره بازن تا کنون، تئوریسینهای مختلف سینما باور دارند که یک پارچگی در نمایش اتفاقات بر رئالیسم جاری در قاب کمک میکند و باعث میشود که تماس حسی مخاطب با واقعه دچار سکته نشود؛ امری که با کات خوردن تصویر از یک نما با نمای دیگر کاهش پیدا میکند. پس جناب هیز نه تنها سینمای کلاسیک امریکا را از سانسور دولتی نجات داد و همه را راضی کرد بلکه مقرراتی را بنا نهاد که به ساخته شدن دستور زبان سینمای کلاسیک آمریکا کمک کرد. امروزه میبینیم که تصویر مرگ در سینمای آن دوران آمریکا بسیار نمایشیتر از هر سینمای دیگری در هر جای دنیا است.
اما این قضیه ربطی به دیگر کشورها نداشت. گرچه انگلیسیها برای امکان نمایش فیلمهایشان در سینماهای آمریکا سعی میکردند از مقررات هیز پیروی کنند اما دیگر کشورها چنین الزامی نداشتند. مثلا آلمانها که سالها بود با سینمای اکسرپرسیونیستی خود تصویری وحشتناک از مردن ارائه میکردند که میتوان از نقاط اوج آن به سکانس پایانی فیلم «نوسفراتو» (nosferatu) از فردریش ویلهلم مورنائو اشاره کرد که در آن دختری معصوم قربانی درندهخویی و خونخواری جناب دراکولا میشود.
یا در فرانسه که سینما تحت تاثیر جریانهایی مانند «امپرسیونیسم»، «سوررئالیسم» یا «رئالیسم شاعرانه» بود و آن چه برای فیلمسازان اهمیت داشت، پاسخ گفتن به تمناهای درونی خود بود نه سر و کله زدن با این نهاد و آن نهاد.
در چنین چارچوبی سالها گذشت تا این که با پشت سر گذاشتن جنگهای جهانی و آغاز جنگ سرد و پس از آن (در اواخر دههی ۱۹۵۰ و اوایل دههی ۱۹۶۰) حساسیتها نسبت به نمایش خشونت در سینما کم شد و با راه افتادن مقررات درجهی سنی برای نمایش فیلمها، مقررات هیز هم از بین رفت. ضمن آن که زمانی در حیات بشری رسیده بود که این نهادهای اجتماعی دیگر برای مردم اهمیت نداشتند چرا که نسل برخاسته از جنگ دوم جهانی، آن جنگ خشن را نتیجهی همین اخلاقگراییهای ظاهری میدید و دیگر برای بزرگترهایش تره هم خرد نمیکرد.
در این دوران بود که تصاویر خشن مرگ در همهی دنیا همهگیر شد. حال میشد تصور کرد که فیلمسازی مانند سام پکینپا پیدا شود و نزدیک به ده دقیقه در فیلم «این گروه خشن» مرگ و جسد تلنبار شده نمایش دهد؛ آن هم در فیلمی وسترن که زمانی از نمادهای سینمای اخلاقگرا به حساب میآمد. یا مارتین اسکورسیزی در فیلمهایش جاری شدن خون را با نمایش فوارهوار آن گره بزند و تصویری نزدیک به واقعیت از جنایت نمایش دهد نه آن تصویر همراه با محافظهکاری سابق را.
در چنین چارچوبی سینمای ترسناک هم درگرگون شد و به سمت نمایش هر چه بیشتر خشونت پیش رفت. همین راه بود که باعث شد کارگردانانی مانند کوئنتین تارانتینو با آزادی عمل به نمایش خشونت دست بزنند و به جز خود هم به کسی جوابگو نباشند؛ گرچه هنوز هم کسانی به بهانهی اخلاقیات، این جا و آن جا غر میزنند اما دیگر کسی جدی نمیگیرد.
گفته شد که هیچ چیز به اندازهی مرگ در این دنیا با قطعیت همراه نیست. چنین قاطعیتی به خودی خود ترسناک است؛ به همین دلیل نمایش تاثیرگذار آن بر پردهی سینما نیاز به نوعی هنرمندی دارد که هر کسی از آن بهره نبرده.
برخی فیلمسازان مانند ژان پیر ملویل فرانسوی استاد نمایش مرگ در سینما بودند و هویت و پرسوناژ برخی بازیگران مانند آلن دلون هم با آن گره خورده است. اما چرا من و شمای مخاطب مرگ برخی از شخصیتها را با جزییات به یاد میآوریم و برخی را نه؟ در ادامهی مطلب تلاشی برای کشف همین موضوع خواهیم کرد. با ذکر این توضیح که سعی شده در عنوان هر شماره، از اسم شخصیتی که میمیرد استفاده شود.
۴۱. «آنجو» با آب دریاچه یکی میشود (سانشوی مباشر Sansho the bailiff)
- کارگردان: فرانک دارابونت
- بازیگران: مورگان فریمن، تیم رابینز و جیمز ویتمور
- محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
بروکس با بازی جیمز ویتمور تقریبا تمام عمر خود را در زندان گذرانده. زمانی پایش به زندان باز شده که هنوز خبری از اتوموبیل در خیابانها نبوده و حال که آزاد شده، نمیتواند آن چه را که میبیند باور کند. او هیچ دنیایی به جز آن دنیای پشت دیوارها را نمیشناسد. زمانی سیستم او را از جهان آزاد جدا کرده تا شاید از شرارتهایش جلوگیری کند اما در عوض آدمی ساخته که باید برده باشد و مطیع.
بروکس پایش را روی چهارپایه میگذارد، طناب را دور گردنش میاندازد و خلاص؛ در حالی که دارابونت دوربینش را با زاویهای رو به بالا نگه داشته تا کنده شدن و رهایی روح و روان او از این دنیا را برجسته کند. آن هم با تاکید بر جملهای که خود بروکس نوشته: «بروکس این جا بود.» یعنی شاید جسد وی باقی بماند اما روحش پرکشیده و رها شده از این تن که جایی جز زندان نمیشناسد.
۳۹. تشبیه سیسیلیهای ایتالیایی به سیاه پوستها کار دست «کلیفورد ورلی» میدهد (داستان عاشقانه واقعی True Romance)
- کارگردان: مایکل چیمینو
- بازیگران: رابرت دنیرو، کریستوفر واکن، مریل استریپ و جان کازال
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
سالها است که از جنگ ویتنام میگذرد و هر کدام از افراد حلقهی رفقا در حال تحمل سختیهای آن روزگار هستند. اما وضع نیک (کریستوفر واکن) با دیگران فرق میکند. او هنوز هم در ویتنام مانده تا در جنگ دیگری شرکت کند؛ جنگی رودررو با خود مرگ. انگار نیک بعد از روزگار شکنجه و زندان به زل زدن در چهرهی مرگ عادت کرده و هربار آن را به مبارزه دعوت میکند. مدتها است که طلب مردن دارد اما حضرت مرگ درخواستش را اجابت نمیکند و میگذارد تا در تلخترین شرایط یقهی او را بچسبد.
رفیق سالهای دور و نزدیکش یعنی مایکل (رابرت دنیرو) تمام مدت فراموشش نکرده و برگشته به ویتنام تا دست رفیق را بگیرد و بازگرداند. او که انگار بهتر از بقیه از پس آن دوران برآمده دلش پر میزند برای دوباره جمع شدن و چند روزی به شکار گوزن گذراندن. اما نیک این طور فکر نمیکند و خیلی وقت پیش آن دنیای خوش را فراموش کرده. مایکل او را مییابد و تقاضا میکند که چهره به چهره شدن با مرگ را به زمان دیگری موکول کند. همه منتظر نیک هستند اما …
این بار گلوله از اسلحه در میرود و خون از سر نیک فواره میزند و این فریادهای مایکل است که از دست این دنیا شکایت دارد.
۳۷. وقتی فیلمساز دلش نمیآید مرگ شخصیتهای محبوبش را نمایش دهد (بوچ کسیدی و ساندنس کید Butch Cassidy and the Sundance kid)
- کارگردان: پیتر جکسون
- بازیگران: الایجا وود، ویگو مورتنسن، شان بین و ایان مکلین
- محصول: ۲۰۰۱، نیوزیلند و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
همین چند لحظه پیش برومیر ( شان بین) قصد داشت که با به دست آوردن حلقه به هم نژادهای خود کمک اما جمع یاران را ترک کند. این کمک مساوی بود با خیانت به همراهان و خیانت به ماموریت. من و شمای مخاطب هم حسابی از دست او کفری بودیم و تصور میکردیم که تا پایان داستان از دست این مرد ظاهرا خبیث راحت نخواهیم بود و او تلاش میکند که به خواستهاش که همان حلقه است، دست یابد.
از طرف دیگر برومیر آشکار قصد دارد که پدر خود را تحت تاثیر قرار دهد. انگار تمام رفتارهایش به همین دلیل است و هیچ چیز هم بیش از به دست آوردن حلقه سببساز رضایت پدر نیست. اما از طرف دیگر او یک نجیبزادهی شریف هم هست که میداند با زیر پا گذاشتن قولش مبنی بر حفاظت از فرودو (الایجا وود) و حلقه، دیگر چیزی برای افتخار کردن ندارد. او از نسل مردانی است که دوست دارند در میدان نبرد بمیرند، پس فرصت حملهی اورکها را به این راحتیها از دست نخواهد داد.
دو نفر از اهالی «شایر» محاصره شدهاند و چیزی تا مرگشان نمانده. برومیر خودش را سپر میکند و جانانه میجنگد و پس از دفع خطر در خون خود میغلتد و ما را تنها میگذارد با احساسات متناقضمان نسبت به او و این عذاب وجدان که همین چند لحظه پیش قضاوتی خطا از وی داشتیم.
۳۵. «تلما» و «لوییز» ادامه میدهند (تلما و لوییز Thelma and Louise)
- کارگردان: جیمز کامرون
- بازیگران: آرنولد شوارتزنگر، لیندا همیلتون و رابرت پاتریک
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
تی ۸۰۰ (آرنولد شوارزنگر) که هیولایی نابودگر است، در طول درام در دل مخاطب و شخصیتهای انسانی فیلم جا باز میکند. او رباتی است که برای نجات هستی به گذشته فرستاده شده و هرچه در توان دارد خرج میکند که از ربات پیشرفتهتر شکست نخورد. یواش یواش و در یک همزیستی مسالمتآمیز با آدمها چیزهایی یاد میگیرد که قطعا در وجود هیچ ماشینی نیست. انگار که فراتر از ماموریتش، پای شرافت و آبرویش هم در میان است.
به همین دلیل تی ۸۰۰ در پایان دیگر آن ربات بی احساس ابتدای فیلم نیست. حال میتوان او را دوست داشت و جزیی از خانواده دانست. پسرک قهرمان فیلم هم که در آینده نجات دهندهی زندگی انسانی است، او را جای پدر نداشتهاش میپذیرد. اما ماموریت تمام شده. تی ۸۰۰ از پس تی ۱۰۰۰ برآمده است و باید راهی برای نابودی خود پیدا کند، او قدم به مواد مذاب میگذارد، در حالی که شصتش را به نشانهی موفقیت به پسرک و مادرش نشان میدهد؛ بنا به همهی این دلایل است که از بین رفتن یک ربات را به مرگ تشبیه میکنم و سکانس پایانی فیلم «نابودگر ۲» را در این فهرست قرار میدهم.
۳۳. یک اشتباه اعضای فنی به خلق مرگی ماندگار ختم شد (سانجورو Sanjuro)
- کارگردان: روبرتو روسلینی
- بازیگران: آنا مانیانی، آلدو فابریزی
- محصول: ۱۹۴۵، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
تنها دو ماه پس از خروج آلمان از خاک ایتالیا روبرتو روسلینی به همراه دستیارانش پروژهی ساخت فیلم را کلید زد تا نتایج دهشتناک اشغال و جنگ را به شکلی واقعبینانه به تصویر بکشد. فیلمی که به یکی از نمادهای جنبش نئورئالیسم تبدیل شد. در نیمهی ابتدایی فیلم قهرمان داستان زنی به نام پینا با بازی معرکهی آنا مانیانی است که در گیر و دار جنبش مقاومت و ماموران آلمان هیتلری دست و پا میزند و سعی میکند از مردی که دوستش دارد، مراقبت کند. در آخر ماموران با هجوم به ساختمان فکسنی محل زندگی او، دوستانش را میگیرند و میبرند و او دوان دوان طول خیابان را ملتمسانه طی میکند و دوربین که از کامیون حمل متهمان صحنه را نظاره میکند، بیرحمانه از او دور میشود. ماموری گلولهای شکلیک میکند و تمام.
پینا یا همان زن تبدیل به نماد معصومیتی میشود که دیگر در این دنیا وجود ندارد. جنگ این نماد مقاومت و زنانگی را میکشد تا جهان پس از او به جایی تاریکتر تبدیل شود. روسلینی نیمهی ابتدایی فیلم را این گونه تمام میکند تا در ادامه مهر تاییدی بزند بر دنیای تیرهتری که با مرگ او شکل گرفته است.
۳۱. «پدر کاراس» از پنجره به بیرون پرت میشود (جنگیر The exorcist)
- کارگردان: کارل رید
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و آلیدا ولی
- محصول: ۱۹۴۹، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
هری لایم (ارسن ولز) بالاخره توسط نیروی پلیس و دوستش (جوزف کاتن) در تله میافتد. در همانجایی که شهر را به دو نیمه تقسیم میکند؛ همان جایی که محل فرار و البته رفت و آمد یواشکی هری در طول این مدت بوده. کارل رید در یک همکاری آشکار با ارسن ولز دوربینش را در میان این فاضلاب و این هزارتو میگرداند تا استیصال این مرد به دام افتاده را ترسیم کند.
او میدود و میدود و به دنبال ذرهای نور میگردد تا امیدی پیدا کند و درست در زمانی که نوری را بالای سرش میبیند، دستانش را به سمت دریچهی فاضلاب میبرد تا آن را باز کند. در نمایی شاهکار کارل رید از سطح خیابان خالی فقط انگشتان بیرون زدهی او را نمایش میدهد که ملتمسانه خواستار رهایی است اما به آن نمیرسد.
باز نشدن دریچه راهی جز بازگشت باقی نمیگذارد. اما هری لایم اهل تسلیم شدن نیست و در یک درگیری کاری میکند که کشته شود. مخاطب با مرگ هری لایم و این سکانس باشکوه نمیداند که برای این جنایتکار اشک بریزد یا دلش خنک شود؛ چرا که او یکی از غریبترین و البته خوش تیپترین جانیانی بود که تاریخ سینما به خودش دیده است.
۲۹. همان بهتر که «میشل» جوانمرگ شد (از نفس افتاده Breathless)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: جیمز استیوارت، کیم نواک
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
اسکاتی (جیمز استیوارت) دوباره به آن کلیسای اسپانیایی آمده. جایی در دل جنگل، جایی که هیچ شاهدی نیست تا به او دل ببندد. یک بار مادلین (کیم نواک) محبوبش را در این جا از دست داده، به خاطر ترس از ارتفاع لعنتیاش. همان سرگیجهای که در ابتدای فیلم سبب مرگ پلیس همراهش شد و او را از کار بیکار کرد. حال که میداند اصلا مادلینی در کار نبوده و همهی داستان با هنرمندی همین جودی (باز هم کیم نواک) اجرا شده، از او می خواهد که به بالای ناقوس کلیسا برود. میخواهد بداند که در آن روز چه گذشته و چه بر سرش آمده.
اسکاتی تمام زورش را میزند که این بار سرگیجه نگیرد. از ارتفاع نترسد و پا به پای جودی پلهها را طی کند. اما این بار تفاوتی در میان است؛ جودی میلی به بالا رفتن ندارد و این کار صحنهسازی اسکاتی را به هم میزند. پس او تلاشش را میکند که جودی را به بالا ببرد. اگر بار اول، افتادن کسی از آن بالا فقط یک پاپوش بود، حال اسکاتی قاتلی است که جودی را قربانی عشق اثیری خودش کرده است؛ چون این بار جودی واقعا از بالای ناقوس کلیسا سقوط میکند و به خاطرهی تلخ مادلین ماحق میشود.
۲۷. من چی کار کردم؟ (پل رودخانه کوای The bridge on the river Kwai)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت، لی ماروین و ورا مایلز
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
جیمز استیوارت در این حماسهی باشکوه جان فورد نقش مردی را بازی میکند که در دوران عوض شدن همه چیز باید حاکمیت قانون را اجرا کند. او در سنین پیری که سناتور هم شده، درست در زمانی که دوست دیرینش مرده به شهری کوچک بازمیگردد که همه چیز از آن جا شروع شد. حال آن شهر متمدن شده و دیگر خبری از آن گنداب سابق نیست. همان گندابی که دست و پا میزد تا به آستانهی دروازههای تمدن برسد. خلاصه که در آن روزگار مردی شرور قصد جان استودارد را داشته و او را به دوئل دعوت کرده است و او هم تصور میکرده که آن مرد ترسناک را در حالی که اصلا تیراندازی بلد نبوده، از بین برده است.
ما دوبار این سکانس مرگ را در فلاش بک میبینیم. یک بار از دریچهی چشم استودارد قبل از پیری، با این تصور که او آن جانی یا همان لیبرتی والانس را در دوئل کشته و یک بار هم از زاویهی دید همان دوستش تازه درگذشتهاش یعنی تام دانافین (جان وین). دومی نشان میدهد که این تام بوده که در تاریکی کمین کرده و لیبرتی والانس را از پا درآورده است و هیچ وقت هیچ نگفته. عدم افشای حقیقت هم سبب شهرت استودارد تازه کار شده و او را به این جا رسانده است.
اما تام چرا این کار را کرده؟ او آگاهانه میدانسته که دوران مردان خوش قلب بزن بهادر در غرب وحشی تمام شده و اصلا دیگر دوران خود غرب وحشی هم تمام است. همه چیز در حال پوستاندازی است و دنیای جدید نیازی به امثال او ندارد و دقیقا مردانی مانند استودارد میخواهد که به جای اسلحه کتاب قانون به دست دارند. پس صدای آن چه که بر خودش گذشته را در نمیآورد و در گمنامی میمیرد و حتی محبوبش را هم به سناتور واگذار میکند. به قول سناتور در پایان فیلم «هیچ چیز برای مردی که لیبرتی والانس را کشت، به اندازهی کافی خوب نیست.»
۲۵. جنون آمریکایی یا پرش از ارتفاع با بمب هستهای؟ (دکتر استرنجلاو Dr. Strangelove)
- کارگردان: دیوید میلر
- بازیگران: کرک داگلاس، جینا رولندز و والتر متئو
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
کرک داگلاس سکانس مرگ معرکه کم ندارد. میشد مردن او در فیلم «آخرین غروب آفتاب» (the last sunset) از رابرت آلدریچ یا مرگش در فیلم «داستان کارآگاهی» (detective story) از ویلیام وایلر را هم در این لیست گذاشت یا حتی آن قدم زدن و ولو شدن کف اتاق تحریریهی فیلم «تکخال در حفره» (ace in the hole) ساختهی بیلی وایلدر را. اما مردن او در فیلم دیوید میلر چیز دیگری است.
جان برنز (کرک داگلاس) کاری به کار این دنیا ندارد. از همان ابتدا که مخاطب را گول میزند تا ما تصور کنیم که با فیلمی در دوران غرب وحشی طرفیم تا نقشهی سرقتش، خبر از این میدهد که دورانش مدتها است به سر آمده. یا باید این نظم نوین را بپذیرد و دست از آن دوران سپری شده در غرب وحشی بردارد و یا به زندان برود. اما او نقشهی دیگری در سر دارد و آن هم فرار از این دنیا به هر قیمتی است. اما آن چه کارگردان بر سرش نازل میکند مرگی متفاوت و ماندگار است که باورش ندارد.
او در حالی که پلیس گام به گام تعقیبش میکند با اسبش از دامنهی کوه بالا میرود؛ تصور میکند که در دوران مدرن و با پلیسهای مدرن بازی را به زمین خودش یعنی همان طبیعت وحشی کشانده و میتواند قسر در برود. او پس از شلیک پلیس سقوط میکند و با همان اسب به کامیونی که بارش سنگ توالت است، برخورد میکند.
روی آسفالت جان میکند تا یوایش یواش بمیرد در حالی که به نظر میرسد هنوز آماده مردن نیست. این مرگ نمادین و برخورد با چنین کامیونی اشارهای صریح به این موضوع است که دوران این مرد مدتها است که تمام شده و او و امثال او باید به زبالهدانی تاریخ بپیوندند. اندر احوالات اهمیت و تاثیرگذاری این مرگ در تاریخ سینمای خودمان همین بس که مسعود کیمیایی سکانس مرگ رضا در فیلم «رضاموتوری» را با الهام از مرگ همین جان برنز ساخت.
۲۳. وقتی رییس نمیتواند مجنون شدن مکمورفی را تحمل کند (پرواز بر فراز آشیانه فاخته one flew over the cuckoo’s nest)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارتین شن، مارلون براندو و رابرت دووال
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فیلم «اینک آخرالزمان» فراتر از یک فیلم مملو از سکانسهای جنگی، هزارتویی برای کشف چگونگی گم شدن هویت یک تمدن در غبار تاریخ است. اینکه چگونه آدمی با گذر از دالانهای تاریک وجودش و پذیرش تمام سایههای درونش به نبش قبر گذشتهی حیوانی خود دست میزند. فصل پایانی فیلم و بازی موش و گربه دو طیف ماجرا و خطابههای درخشان سرهنگ کورتز با بازی براندو، از بهترین سکانسهای یک فیلم جنگی در تاریخ سینما است. اما ما این سکانس را به خاطر چیز دیگری انتخاب کردهایم.
در انتهای همین سکانس است که کاپیتان ویلارد (مارتین شین) برای رد شدن از حواریون سرهنگ کورتز از دل آب بیرون میزند و مانند یک کماندوی ورزیده با چاقو/ قمهای به سراغ سرهنگ میرود. او سرهنگ را میکشد در حالی که انگار سرهنگ هنوز هم در حال بازگو کردن مانیفست تلخ خود نسبت به زندگی است. سرهنگ دو بار و با تاکید میگوید: «وحشت … وحشت» و جان میدهد. فرانسیس فورد کوپولا در کنار مدیر فیلمبرداریاش ویتوریو استورارو و مارلون براندو کاری کردهاند که اگر نویسندهی کتاب «دل تارکی» یعنی جوزف کنراد زنده بود به این بازسازی معرکه از مرگ سرهنگ دست مریزاد می گفت.
۲۱. این فقط یک سکانس مرگ نیست؛ رسما کشتار است (راننده تاکسی Taxi driver)
- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: جک نیکلسون، فی داناوی و جان هیوستن
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
کارآگاه جک گیتیس (جک نیکلسون) ترتیبی داده که هر دو زن از دست پدر جنایتکار خود فرار کنند و به مکزیک بروند. همین چند لحظه پیش بوده که هم من و شما و هم گیتیس از رابطهی سردمداران خلافکاران با این دو زن باخبر شدهایم و هیچ چیز به اندازهی رهایی آنها از چنین مرد جانی ما را خوشحال نمیکند. به ویژه برای دختر دومی دل میسوزانیم که ضعیفتر است و بلد نیست با این دنیا کنار بیاید. گیتیس میداند که تحت هیچ شرایطی دست پدر خلافکارش نباید به این دختر معصوم برسد.
آنها میرانند تا به مجله چینیها برسند. همان جایی که سبب شده گیتیس از ادارهی پلیس بیرون برود. دوباره همان جا و دوباره دلهره دست از سر ما برنمیدارد. آیا این تقدیری شوم است که دوباره میخواهد گیتیس را قربانی کند؟ نوآه یا همان پدر دو دختر با بازی جان هیوستون به گیتیس نارو میزند و جای دخترها را پیدا میکند. گیتیس میراند تا به آن جا یعنی محله چینیها برسد اما خیلی دیر میرسد.
اولین (فی داناوی) یا همان دختر بزرگتر به همراه خواهرش از دست پلیسی در حال فرار است و پلیس به سمت او شلیک میکند. ماشینش میایستد در حالی که صدای بوقی ممتد به گوش میرسد. شلیک پلیس اولین را کشته و سر او روی بوق وسط فرمان اتوموبیل افتاده است. در حالی که گیتیس فریاد میزند و سعی میکند از میان پلیسها خود را به صحنه برساند، نوآه را میبینیم که دختر بیپناه دیگرش را در آغوش گرفته و آرامش میکند. گیتیس نمیتواند چنین صحنهی تلخی را تحمل کند اما یکی از پلیسها دم گوشش میگوید: «فراموشش کن جک. اینجا محلهی چینیها است.»
۱۹. زل زدن به خلاء (مخمصه Heat)
- کارگردان: اینگمار برگمان
- بازیگران: مکس فون سیدو، بیبی اندرسون
- محصول: ۱۹۵۷، سوئد
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
حضرت مرگ پس از ظاهر شدن بر جناب شوالیه، میپذیرد که در بازی شطرنج او شرکت کند. شوالیه با او قرار میگذارد که اگر برندخ شد، زنده بماند و اگر باخت، مرگ او را با خود ببرد. زمانی میگذرد و سفری آغاز میشود و شوالیه پس از بازگشت از جنگ، با مردمانی دیگر آشنا میشود که آنها را نمیشناسد. شمایل، رفتار و همراهش ما را یاد دن کیشوت میاندازد و در نظر دیگران بازی او با مرگ هم مانند جنگ با آسیابهای بادی است. اما من و شمای مخاطب میدانیم که این گونه نیست و مرگ از رگ گردن به شوالیه نزدیکتر است.
شوالیه به منزل میرسد. همسرش شام درست میکند، غافل از این که این شام، شام آخر است. مرگ از در وارد میشود و در همان زمان دختر خدمتکار از راه میرسد و میگوید: «همه چیز تمام شد.» طوفانی در میگیرد و شوالیه و خانوادهاش به هم پناه میبرند. این نما به نمایی از دامنهی کوه در پرتو نور صبحگاهی برش میخورد که در آن شوالیه و همراهانش دست در دست مرگ با هم میرقصند و می روند و میروند. این تنها فیلم فهرست است که در آن «مرگ» سیمایی زمینی دارد.
۱۷. «پایک» و همراهانش حمام خون راه میاندازند ( این گروه خشن The wild bunch)
- کارگردان: آرتور پن
- بازیگران: وارن بیتی، فی داناوی و جین هاکمن
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
بانی و کلاید، بی خبر از نارو خوردن و لو رفتن با ماشین میرانند و میروند. آنها نمیدانند که عدهای در کمین هستند که هر چه گلولهی سربی دارند، خالی کنند در این تنهای خسته و پایان دهند عصیان آنها را. کامیونی در برابرشان متوقف میشود. شصتشان خبر میشود که کلکی در کار است. در این جادهی روستایی که پرنده پر نمیزند، هیچ فعالیتی هم در کار نیست که این کامیون را آن جا نگه دارد. اما دیگر خیلی دیر است.
آرتور پن دوست ندارد که انسانهای برگزیدهاش به مرگی طبیعی بمیرند. آنها از دست این دنیا خشمگین بودند و هر چه توانستند این خشم را جاری کردند و مرگ آنها هم با خالی کردن خشم طرف مقابل همراه است. رگبار گلوله بر این تنهای زخمی مینشیند تا جای سالمی باقی نماند. میتوان درد را در بدن هر دو احساس کرد و آرتور پن برای لمس این درد همهی سکانس را در اسلوموشن برگزار میکند. این چنین سکانس صحنهی مرگ دیگری به این فهرست اضافه میشود که میتوان آن را رقص مرگ نامید.
۱۵. «کودی» مرگ را هم با مادرش شریک میشود (اوج التهاب White heat)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
دو مرد در برابر هم ایستادهاند. یکی که ما او را با نام هارمونیکا (چارلز برانسون) میشناسیم از ابتدای فیلم در صدد انتقام گرفتن از دیگری است. نه ما میدانیم که چرا و نه فرانک (هنری فوندا) که قرار است در این دوئل شرکت کند. سرجیو لئونه دوربینش را روی چشمهای دو مرد زوم میکند و هر بار این نما را درشتتر میکند تا تنش موجود در قاب را افزایش دهد. فرانک از پس همهی موانع دور و اطرافش برآمده و حال که میرود تکه زمین ارزشمندی را مال خود کند و زنی زیبا را تصاحب، این مرد از ناکجا بر سرش آوار شده و او را به مبارزه دعوت میکند.
سرجیو لئونه از ابتدای داستان تکههایی از تبحر هر دو در تیراندازی را نشان داده؛ این که این دو رو دست ندارند. به همین دلیل هیجان جاری در صحنه بالا است. ناگهان گلولهای شلیک میشود و تمام. فرانک میچرخد و به زمین میافتد. او رو به مرگ است اما هنوز هم نمیداند که چرا و این مرد چه دشمنی با او دارد؟ هارمونیکا به سمتش میآید. سازدهنی را از جیبش بیرون میآورد و در دهان فرانک میگذارد. موسیقی بی نظیر انیو موریکونه اوج میگیرد و آن سکانس فلاش بکی را که هیچگاه کامل نمیشد و لئونه هر بار تکهای از آن را به ما نشان میداد، کامل میکند.
مشخص میشود که فرانک سالها پیش برادر هارمونیکا را کشته و همان سازدهنی را به وی داده است و او هم تمام مدت آن را مینواخته تا فراموش نکند که چرا و به چه هدف زنده است. حال فرانک که تصور میکرده به خاطر داستان راه آهن دشمنی برای خود تراشیده، متوجه میشود که گذشتهای در ظاهر بیاهمیت امروز یقهی او را چسبیده که هیچ ربطی به جنایتهای این چند وقت ندارد. فقط تاریخچهی خشونت و میل به انتقام هیچگاه دست از سر فرانک برنداشته است.
۱۳. «مککیب» در حسرت آمدن یار جان میدهد (مککیب و خانم میلر McCabe and Mrs. Miller)
- کارگردان: برایان دیپالما
- بازیگران: آل پاچینو، میشل فایفر، استیون بائر
- محصول: ۱۹۸۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
تونی مونتانا (آل پاچینو) که تصور میکند دنیا را تصاحب کرده و حال در محاصرهی عدهای آدمکش قرار گرفته، قصد جا زدن ندارد و میخواهد به روش خودش بمیرد. قدرت امروز او نتیجهی یک همکاری چرک و خونین میان اتفاقات مختلف در دنیا است؛ از انقلاب کوبا گرفته تا جنون و رویای آمریکایی. تونی برای به دست آوردن همه چیز امروزش تلاش کرده و از بروز هیچ خشونتی ابا نداشته است.
حال نمیخواهد که همه آن چه را که به دست آورده، راحت تسلیم دشمن کند و بدون مبارزه بمیرد. سری به زرادخانهی اسلحههایش میزند و یک خمپارهانداز بیرون میآورد و فریاد میزند: «به دوست کوچولوی من سلام کن.» و سپس شلیک میکند و خانهای که آن همه به آن دل بسته بود را نابود میکند.
در ادامه تونی زیر رگبار قاتلانی که انگار از زمین و زمان بر سرش آوار میشوند، جان میدهد و در همان استخری میافتد که آن همه دوستش داشت و سر در آن نوشته بود: جهان مال ما است. حال به طرزی کنایهآمیز جازهاش زیر همان نوشته دمر روی آب افتاده و داستان تونی و جاهطلبیهایش این گونه بسته میشود تا رویای آمریکایی برای او تبدیل به کابوس آمریکایی شود.
این سکانس اوج هنرنمایی آل پاچینو در اجرای سکانسهای پر از تنش است. او را متخصص بازی در قالب نقش آدمهای برونگرا میشناسیم، آدمهایی که از بیان احساسشان و از رفتارهای ناگهانی هیچ ابایی ندارند و میتوانند ناگهان مانند یک صاعقه بر صحنه وارد شوند. همهی اینها در سکانس مرگ با شکوه تونی مونتانا وجود دارد.
۱۱. چرا اسلحه را روی ضامن نگذاشتی آقای «وینسنت»؟ (داستان عامهپسند Pulp fiction)
- کارگردان: رائول والش
- بازیگران: جیمز کاگنی، همفری بوگارت و پریسیلا لین
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
مجسمهی پیتا، از مهمترین آثار تارخ هنر است. این مجمسمه در کلیسای سنپیتروی واتکیان نگهداری میشود و تصویری از حضرت مریم را نمایش میدهد که فرزندش عیسی مسیح (ع) را پس از مصلوب شدن در آغوش گرفته است. مسیح روی دستان مادرش زجرکشیده نمایش داده شده در حالی که حضرت مریم جوان مینماید.
در شاهکار رائول والش ادی بارتلت (جیمز کاگنی) در غم از دست دادن معشوق میسوزد. البته خودش میداند که با آن زندگی خفتبار و آن همه جنایت لیاقت رسیدن به چنین عشق پاکی را ندارد. او سالهای بعد از جنگ جهانی اول را به خلاف گذرانده و با رسیدن رکود اقتصادی بزرگ فقط تلاش کرده که دوام بیاورد. در این راه البته دو دوست و دو همخدمتی هم داشته که هر دو راههای مختلفی در زندگی پیش گرفتهاند: یکی پس از جنگ زندگی سالمی را شروع کرده و نمایندهی قانون شده و دیگری در عالم گانگستری پیشرفت کرده و به یکی از قدرتنمدترین خلافکارهای شهر تبدیل شده است.
البته همراه سومی هم هست؛ زنی بدکاره که عاشقانه ادی را دوست دارد همه جا پابهپای او است. او هم در عشق پاک خود به ادی میسوزد و میداند با وجود احساسات قدرتمند ادی به زن دیگری، هیچ شانسی برای رسیدن به او ندارد؛ همان زن بیوفایی که امروز همسر دوست درستکار ادی است و به ظاهر از زندگی خود لذت میبرد.
ادی متوجه میشود که همان گنده لات شهر، همان رفیق خلافکارش شب قبل از یک دادگاه مهم قصد دارد که همسر معشوقش را از بین ببرد تا کار به محاکمه نکشد. او تک و تنها به دل تشکیلات گانگسترها میزند و گرچه موفق میشود اما گلولهای تنش را سوراخ کرده و شانسی برای زنده ماندن ندارد. افتان و خیزان خود را به پلههای میدان شهر میرساند؛ جایی که همان زن باوفا، همان زن بدکاره منتظرش نشسته، روی پاهای زن میافتد و در آغوش او درست مانند مجسمهی پیتا جان میسپارد. پلیسی سر میرسد و این چند خط دیالوگ میان او و زن رد و بدل میشود:
- زن: اون مرده.
- پلیس: اون کی بود؟
- زن: اون ادی بارتلته.
- پلیس: چطوری باهاش آشنا شدی؟
- زن: هیچ وقت نخواهم فهمید.
- پلیس: شغلش چی بود؟
- زن: اون قبلا واسهی خودش کسی بود.
این گونه رائول والش یکی از جذابترین مرگهای تاریخ سینما را با اشارهی واضحی به مجمسهی پییتا رقم میزند.
۹. وقتی «صورت چرمی» دردناکترین مرگ تاریخ سینما را رقم میزند (کشتار با اره برقی در تگزاس The texas chainsaw massacre)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: روی شایدر، ریچارد درایفوس و رابرت شاو
- محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
کوئینت (رابرت شاو) مدام سر همه غر میزند. اما نشان میدهد که در کارش تبحر دارد. او بهترین مرد برای شکار جانوری است که تفاوتی با هیولا ندارد. شبی هر سه مرد حاضر در قایق کوئینت به حرف زدن میگذرانند. اما این آرامش، آرامش قبل از طوفان است. میتوان این موضوع را با تمام وجود احساس کرد، میتوان در آن فضای کوچک کابین قایق فهمید که این مردان صبح سختی در پیش رو دارند؛ چرا که هماورد آن بیرون است و ایشان را به مبارزه میطلبد.
استیون اسپیلبرگ جدال قهرمانان فیلمش را به جدال شوالیههای باستانی شبیه میکند. همان شوالیههای شرافتمندی که جان خود را به خطر میانداختند که زنی معصوم را از قلعهای که اژدهایی از آن مراقبت می کند، نجات دهند. این مردان حال به شکار هیولایی مشغول هستند که از کشتن انسانها لذت میبرد. حملهی کوسه آغاز میشود و این آدمیان او را بزرگتر و درندهخوتر از تصورات خود مییابند.
امیدی به زنده ماندن نیست و احتمالا هیچ کدام از حساب و کتابهای جناب پروفسور (ریچارد درایفوس) هم درست از کار در نخواهد آمد. ظاهرا کوسه هم این را میداند؛ به همین دلیل اول به سراغ مهمترین دشمنش یعنی کوئینت میرود. کوسه قایق را میشکند و تمام وزنش آن هیکل عظیم را روی یک سمت آن میاندازد.
کوئینت که سمت دیگر قایق ایستاده با از دست رفتن تعادل آن با ترسناکترین کابوسش روبهرو میشود. او سر می خورد تا به دهان کوسه برسد اما خیال جا زدن ندارد. سعی میکند پاهایش را دو طرف دهان کوسه بگذارد. تقلا میکند و تلاش برای فرار اما از جایی به بعد این تلاش هیچ سودی ندارد و برندهی این نبرد، کوسهای است که چیزی از آن اژدهاهای داستانهای اساطیری کم ندارد.
۷. گریستن در باران (بلید رانر Blade runner)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هریسون فورد، شن یانگ و روتخر هائر
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا و هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
دوربین ارسن ولز از فراز فنسهایی که بر سردر آن نوشته شده «ورود ممنوع»، دست ما را میگیرد و وارد عمارتی باشکوه میکند. اما این عمارت، عمارت زندهای نیست و در هر گوشهاش مرگ خانه دارد. تصاویر ارسن ولز ما را به یاد وحشت جاری در قاب های سینمای اکسپرسیونیستی میاندازد و او با هر کات، ضمن نمایش ترس لانه کرده در عمارت، به اتاقی که در آن مردی خوابیده نزدیک میشود؛ تا این که از بیرون خانه پنجرهی آن اتاق را در قاب میگیرد.
اتاق تاریک است، ناگهان چراغی روشن میشود و صحنه کات میخورد به نمای بسیار درشتی از لبهای یک مرد که با صدایی رسا میگوید: «غنچه رز» مرد در دم جان میدهد و گویی کریستالی که خانهای برفی در میان آن است از دستش رها میشود و میشکند. این آخرین کلام غولرسانهای، سیاستمدار و یکی از قدرتمندترین و ثروتمندتین مردان دنیا است. پرستاری وارد میشود اما دیگر خیلی دیر شده. ولز آمدن پرستار به درون اتاق را از زاویهی دید گوی شکسته نمایش میدهد؛ انگار که این گوی جان دارد. پرستار دستان مرد را جمع میکند و تسلیم مرگ او میشود.
سکانسی که توصیفش رفت، مهم ترین سکانس مرگ در تاریخ سینما است؛ چرا که بهانهای میشود برای ادامهی فیلمی که امروزه مهمترین فیلم تاریخ سینما است. آن کلمه، آن کلمهی جادویی دلیلی میشود برای سرک کشیدن در زندگی مردی که رویا و کابوس آمریکایی را در طول زندگی خود تجربه کرد و در ادامه قرار است همهی این تجربیات به نمایش درآید.
۵. آدمفروش یا دشمن؟ مساله این است (اسب کهر را بنگر behold a pale horse)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
این یکی هم مرگ یک کامپیوتر است. البته میتوان آن را خاموش کردن هم نامید اما استنلی کوبریک آن را طوری برگزار میکند که نمیتوان نامی جز مردن روی آن گذاشت. هال یا همان کامپیتر سفینهی فضایی رسما پدر تنها بازماندهی این ماموریت خطرناک فضایی را درآورده و همراهانش را هم کشته است. هرچه زمان می گذرد به نظر میرسد که هوش او هم افزوده میشود و میتواند مانند یک دیکتاتور افسار آدمها را به دست بگیرد.
دیوید (کر دوله) تنها یک راه نجات دارد و آن هم از کار انداختن هال است. او به محل نگهداری پردازندهی این کامپیتر میرود و سعی میکند که خاموشش کند. اما هال مانند یک انسان به التماس میافتد. با خارج کردن هر قطعه از پردازندهی هال، صدای او آرامتر میشود؛ مانند انسانی که در حال بیهوش شدن است و در آستانهی جان دادن. انگار قطره قطره خون خود را از دست میدهد تا در پایان بمیرد.
کوبریک از هال، تصویری ترسناک در تمام طول فیلم ساخته. کامپیوتری که فقط صدایش شنیده میشود و نوری قرمز رنگ دارد. اما در آن لحظهی مرگ دل مخاطب را میلرزاند چون مانند یک انسان گیر کرده در چنگال قاتلی بیرحم، برای نجات جانش التماس میکند.
۳. چرا به وقت خشم محافظانت را نبردی جناب کورلئونه؟ (پدرخوانده The Godfather)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: آنتونی پرکینز، جنت لی و ورا مایلز
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
از این سکانس مرگ بارها و بارها گفتهاند. از شیوهی تدوین آلفرد هیچکاک تا موسیقی گوشخراش اما درستی که برنارد هرمان برای آن ساخته است. افسانه هم دور و بر آن کم نیست. برخی در زمان اکران فیلم ادعا کردهاند که در حین نشان دادن کف حمام و جاری شدن خون توانستهاند سرخی خون آن جا را ببینند؛ آن هم در یک فیلم سیاه و سفید. فارغ از این که این موضوع به لحاظ فیزیکی امکان ندارد اما نکتهای را میرساند؛ آن هم تاثیرگذاری بیش از حد این سکانس در تاریخ سینما است.
نورمن بیتس (آنتونی پرکینز) که لباس پیرزنی را به تن کرده، پردهی حمام را کنار میزند و با چاقو به جان زنی میافتد که در حال دوش گرفتن است. موسیقی غیرریتمیک برنارد هرمان در ترکیب با کاتهای پیاپی آلفرد هیچکاک که هماهنگ با فرود آمدن ضربات چاقو است، سبب میشود که مخاطب دلنازک قطعا درد آن را احساس کند؛ به ویژه اگر در سالن سینما فیلم را ببینید و عظمت کار این اساتید را احساس کنید.
امروزه کمتر کسی است که این درندهخویی نورمن بیتس را ندیده باشد. آن تدوین پرشتاب در هماهنگی کامل با ضربات چاقو در کنار چهرهی وحشت زده و درد کشیدهی زن و صورت ضدنور نورمن، مثال مناسبی برای درک و فهم تاثیرگذاری هنر سینما بر مخاطب است.
۱. رفتن به پیشواز مرگ (سامورایی Le Samourai) کارگردان: ژان پیر ملویل - بازیگران: آلن دلون، کتی رسیه، ناتالی دلون و فرانسوا پریه
- محصول: ۱۹۶۷، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
سینما مرگهای آگاهانه در تاریخش کم ندارد. بسیاری از قهرمانان فیلمهای کلاسیک آگاهانه مسیری را میرفتند که به مرگ آنها منتهی میشد. این مرگ آگاهی خصوصیت ویژهی قهرمانان یا ضدقهرمانهایی بود که حاضر نبودند به هر قیمتی زندگی کنند. ژان پیر ملویل هم از این دست قهرمانها کم ندارد. مرگبازی آنها به ویژه وقتی آلن دلون نقش اصلی را بر عهده داشت، چیز دیگری میشد و آه از نهاد مخاطب برمیخاست.
اما این یکی تفاوتی اساسی دارد. اول بار این رابرت آلدریچ بود که ضدقهرمان درامش را با تفنگی خالی به دوئل فرستاد تا یکی از عجیبترین مرگهای تاریخ سینما را رقم بزند. آن مرگ به فیلم «آخرین غروب آفتاب» مربوط میشد که در آن کرک داگلاس با اسلحهی خالی به سمت دوئل با راک هادسون میرفت تا بمیرد و از دست عشقی که هرگز نصیبش نشد، در امان باشد. اما آن مرگ هم قطعیت پوچگرایانهی این یکی را ندارد.
در این جا جف کاستلو (آلن دلون) که عادت کرده در یک حریم دست نخورده زندگی کند، همه چیزش را برباد رفته میبیند. او دوست ندارد توسط پلیس یا رقبایش کشته شود یا اصلا به زندان بیوفتد. او از نسل کسانی است که تمایل دارند خود، برنامهریز مرگشان باشند و طوری کلکشان کنده شود که خود میخواهند.
جف به شاهد پلیس نزدیک میشود. پلیسها که در کمین هستند فکر میکنند که جف قصد قتل آن زن را دارد، دستش را روی پیانویی میگذارد که زن در حال نواختن آن است. اسلحهاش را درمیآورد و ناگهان، تمام. گلولهی پلیس به گلویش میخورد و در حالی که دستش را به محل اصابت گلوله چسبانده آرام مینشیند و جان میدهد.
افسر پلیس به اسلحهی او نزدیک میشود و ژان پیر ملویل در یک اینسرت باشکوه آن را خالی نشان میدهد؛ پیغامی بعد از مرگ از جف کاستلو و از طرف او به همهی قاتلانش که آگاهانه به این جا آمده و اصلا این کار وی یک خودکشی است. مرگی چنان با قاطعیت که سبب متوقف شدن همه چیز میشود و گویی جهان را از حرکت بازمیدارد؛ شاید هم نه، همه در شوک تصمیم مردی هستند که او را در آستانهی یک قتل برنامهریزی شده میدانستند.
قرار بود در آن لحظه که جف دستانش را روی زخم میگذارد، آلن دلون لبخند بزند؛ به نشان رضایت از گرفتن نقشهاش اما در نهایت همین نسخهی کنونی توسط ژان پیر ملویل انتخاب شد.
منبع: خبرآنلاین
منبع: faradeed-192645