هنرنمایی ادبیات
نادر شهریوری (صدقی)
آدمی را در نظر بگیرید که هر روز بر سر مختصر پولی بازی میکند و زندگی فارغ از ملال را پشت سر میگذارد. حالا بیایید هر روز صبح پولی را که میخواهد ببرد به او بدهید به این شرط که بازی نکند. در این صورت دچار ملال میشود، چون علاقهاش برانگیخته نمیشود، چون نمیتواند هیجان و احساس خود را متوجه هدفی کند که خودش ساخته است. آنچه برای او در وهله نخست اهمیت دارد خود بازی است و نه لزوما برد و باخت آن یا به بیان کلیتر آنچه برای او اهمیت دارد واقعیت متعهدبودن به بازی است و نه نتیجه آن، چراکه بازی به زندگیاش معنا میدهد و او را به ادامه ماجرا ترغیب میکند. اگر غیر از این بود میتوانست با پولی که هر روز دریافت میکند از ادامه بازی منصرف شود، در حالی که بازی محرک او میشود که بهواسطه آن هر بار با ترکیبی تازه متناسب به کار خود که همان تعهد به بازی است استمرار ببخشد.
ادبیات را از یک منظر میتوان شبیه به همان بازیگری دانست که در عین استمرار ناگزیر بازی میکوشد هر بار با ترکیبی تازه متناسب با زمانه خود متنی نو ارائه دهد. ادبیات در طول حیات خود بیش از هر چیز در جستوجو و در حقیقت دلبسته ترکیب، تنوع و در یک کلام فرم است، تا علاوه بر تضمین حیات خود خواننده را نیز مجذوب نمایش خود کند. به بیان دیگر ادبیات بازیگر متعهد به بازی است که همچون بازیگر نقش بازی میکند، نقشی که با فلسفه وجودیاش پیوند خورده است، به این ترتیب ادبیات بدون نقش، نمایش و فرم و... ادبیات نخواهد بود. اما این بهمنزله آن هم نخواهد بود که ادبیات بهرغم بیان شکلهای متنوع زندگی، فرقی با زندگی ندارد و با آن یکی است. ادبیات در حین زنده نگهداشتن زندگی از یکیکردن خود با زندگی یا یکیشدن با زندگی پرهیز میکند، بهخصوص آنکه این نوع یکیشدن ادبیات را از منزلت و جایگاه خود و حیات مستقل دور میکند و او را دچار همان غم و اندوهی میکند که بازیگر منعشده از بازی را ملول کرده است.
نقشی که «ادبیات» بر عهده میگیرد و فرمالیستی که خود را به آن متعهد میداند، شباهت به مضمون داستانهایی دارد که جوزف کنراد نویسنده شهیر لهستانی-انگلیسی نوشته است. کنراد بهعنوان نویسنده شکاک و پراگماتیست به مضمون یا محتوای حقیقی چیزی در این جهان باور ندارد و در حقیقت آن را پوچ و بیمعنی میداند اما میکوشد حفظ ظاهر کند. او شبیه به همان بازیگری است که میخواهد بازی را ادامه دهد اما نه لزوما از بازی لذت ببرد، اتفاقا آنچه در داستانهای کنراد غیبت دارد لذت است. تقریبا بیشتر آدمهای داستان کنراد درگیر اتفاقات وحشتناک زندگیاند و بالطبع بهرهای از آنچه لذت گفته میشود نمیبرند. در همه داستانهایش تقدیری عجیب و سهمگین وجود دارد که آدمها را مرعوب میکند، حتی شخصیتهایی مانند لرد جیم که مصمم و با اراده هستند هم بازی داده میشوند. «لرد جیم» داستان بلندی است که در آن تقدیر حکمروای مطلق است. وقتی «لرد جیم» به کشتی مسافربری پانتا برمیگردد که جیم در آن مشغول به کار است. پانتا کشتی فرسودهای است که عدهای زوار را به سوی جده میبرد اما به مانع برمیخورد و در ظرف مدت کوتاهی انباشته از آب میشود، زائران در خوابند و از سرنوشت هولناک خود بیخبر. تنها کاپیتان کشتی و لرد جیم معاونش و دو سه نفری معدود از غرقشدن قریبالوقوع کشتی آگاهی مییابند. آنها مرددند که چه کار کنند، لرد جیم مرددتر است و رهاکردن زوار را کاری زشت و بد میداند اما این ظاهر ماجرا است، چون در آخر تصمیم میگیرد خود را نجات دهد و با کشتی غریق زائران را به دست سرنوشت بسپارد، هرچند خود قربانی سرنوشتی دیگر میشود. قدرت قاهر سرنوشت، تقدیر و... چنان در داستانهای کنراد نقش بازی میکند که کنراد آن را به صورت امری طبیعی درمیآورد تا بدان اندازه که میگوید «... یک ببر نمیتواند خطوط و پلنگ نمیتواند خالهایش را تغییر دهد و حداکثر کاری که آدمها میتوانند فقط تغییر نامها است».1 بهرغم چنین نهیلیستی که در داستانهای کنراد موج میزند، ایدهای که کنراد جایگزین میکند قابل تأمل است و شباهت به همان بازیگری دارد که هر روز بازی میکند بدون آنکه به نتیجه یا عایدی بازی توجه کند.
کنراد در مقام یک شکاک و پراگماتیستی تمامعیار همچون همه پراگماتیستها به حقیقتی غایی باور ندارد و میگوید اگر باوری عمیق به معنا، غایت یا هدفی در زندگی ندارید مهم نیست، چون زندگی در اساس فاقد همه آن چیزهایی است که شما به آن نسبت میدهید، اما برای آنکه بتوانید به زندگی ادامه دهید و از کسالت آن رهایی پیدا کنید میبایست ظاهرسازی کنید و طوری رفتار کنید که گویی زندگی همه آن معانی را که به آن نسبت میدهید «در خود» دارد. در اینجا کنراد به سیاق اگزیستانسیالیستها مفهوم محوری «زیستن در خود» را پیش میکشد تا خوانندگان را درگیر بازی ذهنی کند، تا در دنیایی که همچون امواج دریا سهمگین، تکراری و بیمعنی است، سبک یا فرمی از زندگی ارائه دهد که هیجان خود را همچون همان مرد بازیگر متوجه هدفی کند که ساخته است. کنراد میگوید لازمه این فرمولیسم ذهنی در وهله نخست نوعی وفاداری به چیزی مشخص است -مهم نیست آن چیز چه باشد- آن چیز میتواند مانند شخصیتهای داستانی کنراد ازجمله لرد جیم وفاداری به دریانوردی باشد یا مانند خود کنراد نوشتن باشد یا وفاداری به یک دوست، به یک ایده یا حتی یک شیء تا درست مانند همان بازیگر شعف روحی حاصل شود و بازی اگرچه در چرخه تکراری اما به هر حال همچون «توفیق اجباری» ادامه یابد. به نظر کنراد مهم در هر حال بازیکردن است و نه عایدی یا نتیجه بازی. جالب آن است که کنراد چنین ایدههایی را نه بهعنوان فردی رمانتیک بلکه بهعنوان یک محافظهکار مطرح میکند.
حرفه کنراد دریانوردی بود و تنها در دو دهه آخر عمر خود در انگلستان به نوشتن روی آورد و به نظر میرسد تجربیات زندگیاش بهعنوان فردی لهستانیالاصل که همواره در تبعید به سر میبرد* در ایدههایش تأثیر گذارده باشد. کنراد (1857- ۱۹۲۴) کموبیش معاصر و کمی متأخر از فلوبر (1821-۱۸۸۰) بود، اما فلوبر استاد و پیشکسوت او بود. ایدههای فلوبر تأثیری اساسی در نوشتههای او گذارد. فلوبر در جمله مشهورش درباره ادبیات گفته بود «ادبیات جشن بیکران است». منظور فلوبر از «جشن بیکران» کموبیش مترادف با همان تعبیری است که کنراد از ادبیات دارد. فلوبر نیز مانند کنراد بر این باور بود که زندگی کسالتبار و تکراری است و آدمی درگیر رنجی مزمن و نهان است و لازمه کار ارائه نوعی فرمالیسم یا نوعی وفاداری خودخواسته است تا کسالت زندگی -که فلوبر نیز از آن در رنج بود و چاره کار را نوشتن و وفادار بودن به کلمه میدانست- التیام پیدا کند. این کار به نظر فلوبر تنها با کمک ادبیات بهمثابه جشن بیکران امکانپذیر است، زیرا ادبیات میتواند با ارائه ترکیبات متنوع از ایدههای کلی در قالب امور انضمامی حفظ ظاهر کرده و زندگی را قابل تحمل کند. ایدههای فلوبری کنراد کموبیش به نیچه راه پیدا میکند. به نظر نیچه سخن از تقابل یک دنیای واقعی یا یک دنیای دیگر نیست، زیرا تنها یک دنیا وجود دارد و آن هم دنیای بیرحم، متناقض، افسونگر و بیمعناست. دنیای واقعی چنین دنیایی است و برای غلبه بر چنین دنیایی و نه عبور از آن، باید سبکی از زیستن با «وهمی آگاهانه»** پدید آورد.
* زندگی جوزف کنراد سراسر سختی و شگفتی بود. پدرش شاعر و فردی سیاسی بود که با روسیه تزاری مبارزه میکرد. او زود میمیرد و کنراد از آن پس راهی سرزمینهای دور و نزدیک میشود. او که علاقه شدید به دریانوردی داشت، مدتی بهعنوان دیدهبان کشتی مشغول به کار میشود و در تنگدستی مبادرت به قاچاق اسلحه و خودکشی میکند تا آنکه به دریانوردی انگلستان میپیوندد و تابع آن کشور میشود. کنراد به لحاظ سیاسی نویسندهای محافظهکار بود و ایدهای که ارائه میدهد -وفاداری فرمالیستی- در حقیقت کوششی برای جلوگیری از آشوب اجتماعی بود که همواره از آن وحشت داشت.
** به نظر نیچه هنر یا ادبیات در حقیقت نوعی توهم آگاهانه است.
1. «از چشم غربی»، جوزف کنراد، ترجمه احمد میرعلایی.
منبع: sharghdaily-932003