نامههایی برای خواندهشدن
شرق: هر انسانی گذشتهای دارد؛ مسیرهای پرپیچوخمی که سرنوشت آدمها را تحت تأثیر قرار میدهد. همچون کودکان کاری که روزهای بسیاری از زندگی خود را در سختی سپری کردند و حالا بعد از گذشت آن روزها، با تلاش برای گذر از سختی در جایی متفاوتتر ایستادهاند. در این مطلب افرادی که خودشان روزی کودک کار بودند، از روزهایی روایت میکنند که شاید شنیدنش رنج آنها را برای ما ملموستر کند.
نمیگذارم فرزندم مثل ما بشود
دختری از حاشیه شهر هستم. من و خانوادهام همیشه در ترس زندگی کردیم. مهاجرهای غیرقانونی که بیش از 50 سال است در این خاک زندگی کردیم، کار کردیم و با مشقت درس خواندیم. البته خیلی از ما نتوانستیم درس بخوانیم. شاید بهتر است بگویم چند نفرمان درس خوانده، به تعداد انگشتان دست، آنهم چه درسی؟ فقط توانستیم خواندن و نوشتن یاد بگیریم.
حالا من حدود 17 سال دارم. مثل خیلی از دخترهای دیگر کتاب میخوانم، آهنگ گوش میدهم و برای دل خودم هم گاهی یادداشت یا شعری مینویسم. همه اینها را مدیون گروهی هستم که چند سال قبل به این منطقه آمدند و برای ما کلاسهای آموزشی گذاشتند. به ما خواندن و نوشتن یاد دادند و وقتی آن را کامل آموزش دیدیم، داستان و شعرنوشتن آموختند. خطاطی و عکاسی یاد دادند. خلاصه بیشتر ما نوجوانهای این منطقه خاکی، همه مدیون این گروه هستیم که نقش پررنگی در کودکی ما دارند.
اما فرق است بین ما و بچهها در جاهای دیگر شهر. ما به اجبار باید مسیری از زندگی را برویم که تغییر آن کار بسیار سختی است. بیشتر خانوادههای اطراف ما هر روز صبح با کودکانشان سر چهارراه میروند و غروب هم همانجا میمانند. الان رهگذرهای همیشگی این چهارراه چشمشان عادت کرده. برای همین هیچکدامشان مدرسه نمیروند. البته حتی اگر سر چهارراه هم نمیرفتند، امکان مدرسهرفتن نداشتند؛ چون هیچکدام اوراق هویتی ندارند.
ما بلوچهایی هستیم که سختیهای زیادی را تحمل میکنیم. از همه شهر دور افتادهایم، در انتهای شهر سالهای سال است برای خودمان زندگی میکنیم و کسی از دردهای ما خبر ندارد. خدا میداند باران که میبارد، چه ترسی در دل ما میاندازد. بارها بارش باران باعث شده خانهخراب شویم، سقف فرو ریخته و آدمهای داخل خانه یا مردهاند یا آسیب جدی دیدهاند. آدمها در جاهای دیگر شهر هم همینقدر از باران میترسند؟ نمیدانم، شاید، اما حداقل دیگر کسی از نداشتن جایی برای دستشویی مریض نمیشود. خلاصه بین ما و آدمهایی که از کودکی به آنها فال فروختیم یا اسفند دود کردیم، فرق زیادی هست. شاید بین آنها هیچ دختری همسن من ازدواج نکند و باردار هم نشود. من دوست داشتم مثلا 25سالگی ازدواج کنم، اما به اجبار هزار چیز در 16سالگی ازدواج کردم و الان هم چهار ماهی است که باردارم. منتظرم پسرم به دنیا بیاید تا او را مثل بچههای جاهای دیگر شهر بزرگ کنم.
مسائل ما آنقدر زیاد است که به روزها و ماهها حرف پیدرپی نیاز دارد. مثلا چند وقت قبل همان گروه که به ما سواد یاد داد، نمایشگاه نقاشی گذاشت. برای ما آهنگی بیکلام گذاشته بودند و قرار بود بر اساس آن ما نقاشی بکشیم. بعد از اتمام نقاشی هم از ما خواستند به نقاشی نگاه کنیم و برای آن داستانی بنویسیم. اثر هرکدام از ما به نمایشگاه رفت و آدمهای مختلف برای خرید آنجا میآمدند و ما هم با ذوق برایشان تعریف میکردیم. نقاشی من روز دوم فروخته شد و خیلی خوشحال بودم. اما بعد از اتمام نمایشگاه، با وجودی که هنوز هم خوشحال هستم، یک چیز خیلی ذهنم را درگیر کرد؛ اینکه فرق ما با بازدیدکنندگان در چه چیزی بود؟ ما هم استعدادی داشتیم، ما هم توان انجام کارهایی را داریم که آنها دارند، مثلا با گوشدادن به یک آهنگ احساسات مشترک داریم یا خیلی از ما قلم بهتری نسبت به آنها داریم، اما چرا حق ما این است؟ چرا ما نباید بتوانیم به مدرسه برویم؟ یا به دلیل نبود بهداشت کافی در منطقه، دچار بیماریهای خیلی بد شویم؟ نمیدانم، اما فکرکردن به همه این چیزها قلبم را به درد میآورد. نمیگذارم پسرم به اندازه ما درگیر این مسائل شود... .
به قبل بازنمیگردم
مادرم من را در بغل میگرفت و راهی خیابانها میشدیم. یاد گرفته بودم دیگر بدون ترس جلو بروم و از مردم پول بخواهم. در گرمای تابستان زیر سایهای در خیابان و در زمستان زیر نور خورشید مینشستیم. همان روزها با هزار داستان نگفته گروهی آمد و من را تحویل بهزیستی داد؛ درسم را خواندم و چند سالی گذشت. بعد از 18سالگی و بیرونآمدن از بهزیستی، به دنبال کار بودم که چون استعدادی در نوشتن داشتم، وارد یکی از رسانهها شدم و مدتی هم آنجا مشغول بودم. حالا ازدواج کردهام و از آن روزها که با مادرم در خیابان تکدیگری میکردیم خیلی گذشته است و دلم میخواهد هرگز به آن روزها بازنگردم. راستش فکرکردن به دوران کودکیام حتی در تنهایی باعث خجالت خودم میشود. به خودم نگاه میکنم که آن زمان کجا بودم و الان کجا هستم؟ روی آن را ندارم که درباره آن روزها حتی برای کسی روایت کنم و شاید بهتر است برخی از خاطرات در دل آدم بماند و برای هیچکس بازگو نشود... .
من عذاب وحشتناکی کشیدم. مادرم تازه از پدرم جدا شده بود. پدر پیری که همسن پدربزرگم بود و بعد از جدایی، من و مادرم را از خانه بیرون کرد. ما جای خیلی کوچکی را اجاره کرده بودیم. شاید من 9 سال داشتم که مادرم تصمیم گرفت در خیابان گدایی کند. من هیچوقت با او نرفتم، چون خجالت میکشیدم. از خانه بیرون میرفت، چادرش را بر روی سرش میکشید و لابهلای ماشینها میچرخید و... . روزهای تلخی بود. من در خانه منتظر برگشت مادرم بودم، تنها و ترسیده. خلاصه آن روزها گذشت و کمکم مادرم کار پیدا کرد، به خانه مردم میرفت و کار میکرد و بعدها هم پرستار یک پیرزن شد. من دیگر بزرگ شده بودم و به دبیرستان میرفتم. همه میگفتند درسم خوب است و خودم هم درسخواندن را دوست داشتم. یکوقتهایی به سرم میزد درس را ول کنم و فقط کار کنم تا کمکخرج خانه باشم، ولی این کار را نکردم. نمیدانم شاید خودخواهی بود یا هر چیز دیگر، ولی میدانستم اگر درس نخوانم عاقبتم شبیه به مادرم خواهد شد. همان موقعها حال پدرم آنقدر بد شده بود که فهمیدیم راهی کهریزک شده است. چند باری هم به او سر زدیم، ولی رفتار خوشی نداشت. من کنکور دادم و رشته آزمایشگاهی قبول شدم. در اواسط دانشگاه جذب یک آزمایشگاه شدم و حالا در آزمایشگاهها من را خانم دکتر صدا میزنند. خیلی وقتها در اوج کار وقتی یکی من را خانم دکتر صدا میزند، به اندازه یک لحظه گذشته از جلوی چشمانم رد میشود. گذشتهای که حتی نمیخواهم خیلی وقتها برایم یادآوری شود، ولی در واقعیت بخشی از زندگی من بوده است... .
منبع: sharghdaily-931863