چهره به چهره همچون فوئنتس
نادر شهریوری (صدقی)
فوئنتس به چهارراه میماند، چون یک فوئنتس وجود ندارد؛ مکزیکی، سرخپوست اسپانیایی، اشرافی، فرانسوی، چپگرا، مرکزگرا، مهاجر و... شکلهایی از فوئنتساند. نمونه دیگر، ازرا پاوند؛ آمریکایی، ایتالیایی، شاعر، آوانگارد، شدیدا راستگرا و مهاجر و... شکلهایی از ازرا پاونداند. یا چهرهای سرشناستر، رومن گاری، برنده دو جایزه نوبل؛ لیتوانی-فرانسوی، دیپلمات، جهانگرد، ماجراجو و مهاجر و... شکلی دیگر از چهارراه یا چندچهرگی است.
چند چهره بودن یا هر بار به شکلی درآمدن، نوعی بازی یا شرارت است. شکلها در یک نقطه مشترکاند و آن عبور از مرز است. «عبور از مرز» ایده مهم در نوشتههای فوئنتس است؛ مثل کاری که گرینگوی پیر هنگام عبور از مرز میکند تا به آن طرف مکزیک آشوبزده برسد، یا کاری که کونسوئلوی ۱۰۹ساله میکند تا به شکل دختری جوان درآید. «عبور از مرز» در فوئنتس همراه با «لذت دیونوزوسی» و «آزادی پروستی» انجام میشود. دیونوزوس سمبلی از تلاش برای عبور است. این کار علیرغم مخالفت آپولون -خدای چارچوب- صورت میگیرد. آپولون میکوشد دیونوزوس را در شکلی معین محدود کند، در حالی که دیونوزوس میکوشد گذشتهها را با «بازگشت جاودان» در جهان زندگی روزمره نمایان کند. این کار به واسطه پروست یعنی تخیل و خاطرههای ناخودآگاه و غیر قابل پیشبینی رخ میدهد.
فوئنتس درباره «آئورا» گفته بود بیان ناخودآگاه من است که هر بار به شکلی ظاهر میشود. در «آئور» جوانی به نام فیلیپه مونترو که ویراستار است، به خدمت زنی کهنسال به نام کونسوئلو درمیآید تا خاطرات پراکنده ژنرال کونسوئلو همسر زن را بازنویسی کند. فیلیپه در خانه کهنه، در سایهروشن مملو از بوی کهنه گیاهان کار خود را شروع میکند. او در آنجا با زنی جوان به نام آئورا آشنا میشود که برادرزاده و در حقیقت مونس کونسوئلو است. فیلیپه عاشق آئورا میشود و میکوشد او را از آن خانه قدیمی و کونسوئلوی پیر نجات دهد. در آخر فیلیپه به آئورا نزدیک میشود، اما متوجه میشود که آئورا همان کونسوئلو است و کونسوئلو همان آئوراست؛ هر دو یکی هستند یا در آن واحد به شکل یکدیگر درمیآیند. یکی پیر و دیگری جوان، یا یکی با ظاهری اما پیر. نوعی بازگشت جاودان که فیلیپو آن را درنمییابد، اما اسیر و مسحور آنچه میبیند میشود. کونسوئلو به او میگوید: «... راهم را نبند. من به سوی جوانیام میروم و جوانیام به سوی من میآید».1 در آخر کونسوئلو پیرزن ۱۰۹ساله به فیلیپو میگوید: «تو شوهر منی» و فیلیپه نمیتواند فرقی میان خود و ژنرال شوهر سابق کونسوئلو قائل شود، آنگاه با خود میاندیشد که از مرزی عبور کرده که امکان بازگشت آن وجود دارد، مگر به این شرط که هیولا شود.
ازجمله خصوصیات هیولاها -نیروهای شر- بازگشتپذیری آنهاست. گویا زمان در آنها تأثیری ندارد. شیاطین پس از هر نبرد، دوباره با نیروی بازیافته بازمیگردند و از نو به حیات خود ادامه میدهند. هیولاها بسیارند، یکی از آنها هاویشام در «آرزوهای بزرگ» اثر چارلز دیکنز* است که با چهرهای دوگانه ظاهر میشود. خانم هاویشام از جهاتی در این رمان به کونسوئلو شباهت دارد؛ او نیز به دنبال بازیافتن جوانی خویش است، پس میکوشد با استفاده از موقعیتش رؤیای دیوانهوار خویش را که تربیت دختری بیقلب و بیعاطفه است، به انجام رساند تا نیاز خود به انتقامجویی جنسی را تحقق بخشد. خانم هاویشام اگرچه در کار خود تا حدودی موفق میشود، اما در آخر فنای انزوایی میشود که مجبور به تحمل آن است. او که وجود دیگران و ازجمله انسانهایی مانند پیپ را نادیده میگیرد، به خود بسنده میکند و در حقیقت به خود عشق میورزد. اینگونه خودخواهی را بسیاری ازجمله داستایوفسکی، انزوا نام دادهاند. داستایوفسکی ناتوانی در عشقورزیدن به دیگری را شر تلقی میکند و تعدادی از شخصیتهای مهم داستانیاش نمونههایی از اینگونه شیاطین هستند؛ آنان در انزوای شیطانی خود گاه به جنون سرخوشانهای مانند دراکولا میرسند و گاه به آستانه تلاشی و انزوا مانند هاویشام منتهی میشوند. آن جنونی که هاویشامِ دیکنز آن را مایه تشخص خویش نام میدهد.
دوگانه هاویشام-استلا تکرار میشود و این بار در شکل کونسوئلو و آئورا بازگشت پیدا کرده و به حیات خود ادامه میدهد، در حالی که نمیتوان فرقی میان کونسوئلو و آئورا قائل شد و حتی نمیتوان دریافت که کدام اصل است و کدام کپی آن دیگری است؛ گویا نه اصل وجود دارد و نه نسخهای و همه چیز در بازی دایرهوار به نقطه شروع بازمیگردد. کونسوئلو به دنبال جوانی خویش است و میخواهد آن را بهرغم جسم پیر و فرتوت خود بازیابد و بهتدریج خواننده درمییابد که آئورا نیز جدا از کونسوئلو نیست، بلکه شکلی دیگر از او است. همچنان که استلا همان هاویشام است؛ اینها یکی هستند. زندگی از میان نمیرود، تنها از شکلی به شکل دیگر درمیآید، همواره زمانی دیگر وجود دارد که آدمی از گذشته، گذشته دور یا نزدیک، بازگشت پیدا میکند و به زمان آینده میآید. فیلیپو همان پیپ است؛ این هر دو نیز مطیع وسوسههایی میشوند که سر تا پای وجود آنها را تسخیر کرده است. آنها در دنیای خیالی زندگی میکنند؛ دنیایی که نمیتواند بازتاب واقعیت باشد، بلکه خود واقعیت است.
اگر از آینهها سخن نگوییم، مثل آن است که از فوئنتس نگفتهایم. آینه در ادبیات فوئنتس جایی مهم دارد که راه به باوری اسطورهای پیدا میکند. در حقیقت جادویی در خود نهفته دارد که قدرتی عجیب از خود ساطع میکند. شاید به همین خاطر است که بسیاری از خیرهشدن به آینه پرهیز میکنند و بسیاری آن را نماد روشنایی میدانند و به آن خیره میشوند. به نظر فوئنتس، واقعیت بازنمایی صرف آینه از آنچه نشان میدهد نیست، بلکه واقعیت در پشت آینه وجود دارد، اما پیداکردن راهی به پشت آینه ممکن نیست، چون جهان روشنایی خود را از دست میدهد. اگر آدمی طالب بخت باشد یا بخت خود را در آینه جستوجو کند، باید به جادوی آن تن دردهد و چهره به چهره شود و این همانی است که فوئنتس به آن بازتاب نام میدهد؛ یعنی بازتاب چیزی از گذشته که به مدد خاطره زمان را درمینوردد و در لحظه ظاهر میشود؛ همواره زمانی دیگر یا آدمی که آدمِ دیگر است؛ مثل کونسوئلو که آئورا است یا آئورا که کونسوئلو است. این چهره به چهره شدن که میتوان آن را نوعی «مسخ» نام داد، ازجمله مضامین تکرارشونده ادبیات مدرن است. شاید ادبیات به نظر فوئنتس یکی از دلالتهای آئورا/کونسوئلو باشد؛ چیزی شبیه به آینه که بازتاب نمیدهد، بلکه چهره به چهره میشود. در این صورت ممکن است کپی برابر اصل باشد، اما چیزی اضافه یا کمتر از اصل را با خود همراه میکند. این به ماهیت شیطنتی برمیگردد که در ذات ادبیات وجود دارد. به نظر فوئنتس ادبیاتی که بیانگر وسوسههای آدمی نباشد، ادبیات نیست.
پینوشت: اتفاقا چپگرابودن فوئنتس میتواند به جادوی آینهها ربط پیدا کند، به «بازتاب» که همه چیز به زمانی دیگر، به جهان دیگر یا از چهرهای به چهره دیگر وعده داده میشود.
* فوئنتس متأثر از کافکا و بورخس، در «آئورا»، مسخِ کافکا و باورهای اسطورهای بورخس را به نمایش درمیآورد و همینطور آئورا را تحت تأثیر «آرزوهای بزرگ» دیکنز به رشته تحریر درمیآورد.
1. آئورا، کارلوس فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری
منبع: sharghdaily-927298