«محمد مهتاب»، دوباره از میانمان رفت!
آنقدر با فکر و زبان و قلمش آشنا بودم که نپرسم، این محمد مهتاب کیست و چرا پیش از این نامی از او نرفته!
سخن مهتاب، سخنی کهن نبود. او درد آشنا بود و از اهالی امروز؛ هر از گاهی که رضا بابایی، به دغدغهای اجتماعی، یا اندیشهای دینی یا امری سیاسی بر میخورد که فراتر از مقاله و کتاب بود، به سراغ مهتاب میرفت.
آنقدر تحت تاثیر قلم و اندیشه محمد مهتاب قرار گرفتم که پیشنهاد دادم، مجموعهای گرد آورند.
این اواخر تعداد حکایتهای مهتاب به نوزده رسید و باز که اصرار کردم، گفتند باید به پنجاه برسانم تا در کتابی بگنجد! و «ناگهان چه زود دیر میشود.» حکایتها به بیست نرسید و مهتاب، از صحبت ما نیک به تنگ آمد و رفت.
خواستم حق شاگردی به جا بیاورم و پیش از آن که زمانه چنگ بردستنوشتههایش بیاندازد و محمد مهتاب سر از قلم سارقان ادبی در آورد، به صوت جلی بگویم: ای مردم، بدانید که محمد مهتاب دوباره از میانمان رفت. او با ما میزیست.
درد آشنایی بود که چون 6 جهتش راه ببستند، گاه به «ندبههای دلتنگی» روی آورد و گاه اندیشهاش را در «یادداشتها» تلگرامی کرد و گاه «خارج از نوبت» به نام محمد مهتاب، سِرّ مگو را گفت.
برای شناخت خواجه محمد مهتاب، باید به سراغ رضا بابایی رفت که دینداری بود دگر اندیش.
اگر بابایی را شناختی، مهتاب را یافتهای که گفت: «شیخ ابوالقاسم دربندی را دید که شتابان و رجزخوان از پیش میآید و مریدان از پس او. چون به هم رسیدند و سلام و پُرسه به جای آوردند. مهتاب گفت: یا شیخ، هرگز تو را در این کوی و برزن ندیده بودم. به کجا میشوی؟
گفت: به خانۀ فریدالدین رازی، امام مسجد شهر.
خواجه گفت: خیر است!
شیخ ابوالقاسم گفت: نه والله! آنچه از او بر سر زبانها افتاده است، زود باشد که خانۀ دین را خراب کند و ایمان خلق را بر باد دهد.
مهتاب گفت: چگونه؟
شیخ ابوالقاسم گفت: مردک از مسجد به میخانه رود پنهان، و از میخانه به مسجد آید آشکارا. چندین کس گواهی دادهاند که وی را در میخانه دیدهاند که جام در دست دارد و نازنینی در آغوش. میرویم تا از شراب و شاهد منعش کنیم.
مهتاب گفت: پسندیدهتر آن است که از محراب و منبر منعش کنید؛ تا هم او آسوده باشد و هم خلق خدا.»
محمد مهتاب، مثل من و شماست و دغدغه نان دارد و گاهی نانش را به نرخ روز میخورد تا دمی بیاساید.
روزی «دیدند که از مطبخ یحیی فرزند هارون بیرون میآید و کباب و نان تازه در دست دارد. گفتند: بدینجا چه میکنی؟ ندانی که فرزند هارون نصرانی است؟ مسلمان، لقمه از کافر نگیرد.
گفت: آری؛ اما من با خود اندیشیدم که اگر او بر دین من نیست، من نیز دین او ندارم. این به آن در. اکنون نوبت کباب است.»
«بدحالان و خوشحالان» در نظر او باخبران و بیخبرانند. روزی «محمد مهتاب در خانه نشسته بود، در جمع اصحاب. یکی پرسید: خبر چیست؟
مهتاب گفت: چند روزی است که خروس ما خوش نمیخواند.
دیگری گفت: سلطان غیاثالدین هروی، وزیر خویش خلع فرموده است و ندانیم ردای وزارت بر که خواهد پوشاند.
مهتاب گفت: این بوی خوش که در مجلس است، از کیست؟
یکی گفت: از عطری است که من بر خویش مالیدهام.
مهتاب گفت: از آن برای ما نیز بیاور.
گفت: بر دیده.
از گوشۀ مجلس، مریدی نازکاندام برخاست و گفت: یا شیخ، دوش بر من فاش شد که در قاعدۀ «الشیء ما لم یجب، لم یوجد» حق با متکلمان است نه فلسفیان.
مهتاب گفت: دوش، خورشید از برج حَمَل به ثَور آمد. دانستی؟
گفت: لا والله. چندان به لم یجب و لم یوجد گرفتار بودم که از ثور و حوط و حمل، فارغ بودم.
مهتاب گفت: تا بر شما سنگ نبارد، اندیشۀ سقف نکنید.
از گوشهای دیگر صدایی برخاست که در شب اول قبر، پرسش از اعتقادات است یا احکام؟
مهتاب گفت: از همسایه است و از خویشان و همسر و فرزندان.
گفتند: یا شیخ، چگونه است که ما را از زمین برنمیکنی و به آسمان نمیبری؟
گفت: اهل آسمان، به زمین معراج کنند. آسمان، منزل پیشین است.
گفتند: خدا را کجا بجوییم؟
گفت: هر جا که سخن از او بسیار است، او در آنجا زار و نزار است.
گفتند: ما را هدیتی ده.
گفت: به شهرها و روستاها روید و دعوی پیغمبری کنید. اگر از شما معجزه خواستند، بگویید: ما به دو لفظ، حال شما را دریابیم. این است معجزۀ ما. اگر گفتند آن دو لفظ چیست، بگویبد: ما از شما میپرسیم «چه خبر؟» هر پاسخی که دهید، ما ضمیر شما را به شما بنماییم. پس، از ایشان بپرسید: چه خبر؟
اگر از سیاست و وزارت و جنگ و صلح گفتند، بدانید که آنان مردمی بدحالاند و نگران. و اگر از مرغ و خروس و عطر و هوای خوش گفتند، بدانید که روزشان تابان است و روزگارشان بهسامان.»
دغدغههای مهتاب، دغدغههای جمعی است وقتی از او «پرسیدند: تو را دین چیست؟
گفت: اصلود.
گفتند: این نامْ پیشتر نشنیده بودیم. دین خدا، یا مسلمانی است یا نصرانی یا یهودی. این چیست که تو میگویی؟
مهتاب گفت: آن سه، دینهای نامدار است؛ دینهای بینام و گمنام بر روی زمین، بیش از شمار ستارگان در آسمان است، بل به شمار نفسهای هر آدمی در عمر خویش است. اما آنچنانکه هر ستارهای را نامی نیست، هر دینی را هم نام ننهادند و همه را به اسلام و نصرانی و یهود شناسند.
گفتند: اصلود کدام است؟
گفت: من نیز ندانم چیست؛ چنانکه مسلمان نداند مسلمانی چیست و نصرانی نداند عیسی کیست و یهودی را از موسی خبری نیست. پس در ندانستن یكسانیم و در دعوی همسان، و كسی را بر كسی نیست برهان.»
مهتاب را زبان هم شیرین است و هم تلخ و گزنده و عمیق وقتی تفکری را به نقد میکشد:
«زنی از مهتاب پرسید: چرا خدای تبارک و تعالی، فرستادگانش را از میان مردان برگزید؟ مهتاب گفت: خدای عز و جل، عادل است و کار بهتساوی میان زن و مرد تقسیم کرده است. مردان را به آوردن دین از آسمان به زمین مأمور کرد و زنان را به افزودن بر آن.»
بابایی، در سخن مهتاب گاه به سراغ اندیشههای خداباور میرود و از خدای خالق به «خدای مخلوق» میرسد.
«برهان الدین دربندی میگوید: محمد مهتاب را شبی در خانۀ خویش میزبان بودم. چون وقت نماز رسید، نزدیک شیخ سجاده گستردم و خود به مطبخ رفتم. چون بازگشتم، مهتاب در جای خویش بود و سجاده در جای خویش. گفتم: شیخ ما را با نماز کاری نیست؟
گفت: هست. لیک مرا دو خدا است و من هر شب یکی از آن دو را نماز میگزارم. امشب هر چه اندیشیدم، به یاد نیاوردم که نوبت کدامین خدا است.
گفتم: مگر نشانۀ مسلمانی، یکتاپرستی نیست؟
گفت: آری، اما چه کنم که من دو خدا میبینم و هیچیک را انکار نمیتوانم کرد: یکی آن است که ما آفریدۀ اوییم و دیگر آن است که او آفریدۀ ما است. خدای مؤمنان، مخلوق است و خدای کافران، خالق. مؤمنان خدای کافران را منکرند و کافران خدای مؤمنان را. من به جبران آن انکارها هر دو را عبادت میکنم.»
بدان، اگر مهتاب را از حکایاتش شناختی، رضا بابایی و اندیشههاش را نیز دریافتهای.