آشپزخانه اي براي زنان سرپرست خانوار
صبحها ساعت پنج کارگران یک شرکت را با سرویس به سرکارشان میرساند و ساعت هشت صبح به میدان بار شیراز می رفت و روزانه مواد غذایی مصرفی شرکت را می خرید و تحویل میداد و بعد از آن محصولات تولید شده در کارخانه را در مغازههای شهر پخش میکرد. خودش تعریف میکند که آنوقت ها شب ها وقت شام آنقدر خسته بود که نمیتوانست لقمه ای را به راحتی از گلویش پایین ببرد و خستگی و بی خوابی، زندگی اش را مختل کرده بود. کار کردن در سه شیفت کاری همچنان ادامه داشت اما لیلا حقوقی برای کارش نمی گرفت و هر ماه به ماه آینده موکول می شد. سرانجام ادامه زندگی برایش آنقدر سخت شد که تصمیم گرفت به علت بی پولی و نداشتن هزینههای درمان همسرش خانه و زندگی اش را رها کند و به خانه مادر و پدرش برود. او میگوید:« هیچ وقت باورم نمی شد آن زندگی ای که یک روزی داشتیم دوباره برگردد و من و شوهرم بتوانیم مثل قدیم کنار همدیگر باشیم». در همان روزهایی که لیلا برای پخش موادغذایی کارخانه ای که در آن کار می کرد به مغازه ها و شرکتهای مختلف سر می زد، به این فکر افتاد که شاید خودش هم بتواند کسب و کاری راه بیندازد و با دست خالی دوباره از صفر شروع کند. 10 سال پیش یک روز به خانه رفت و پیشنهاد یک تولیدی کوچک مواد غذایی را با شوهرش مطرح کرد. گفت که توانایی اش را دارد و می تواند به تنهایی کار را شروع کند. لیلا از شوهرش خواست تا تنها از روی زمین بلند شود و انگیزه اش را برای ادامه زندگی و تلاش به او نشان دهد. لحظه های اول با مخالفت همسرش روبه رو شد. لیلا شوهرش را میدید که یک سمت بدنش فلج شده و یک چشمش خشک شده است. می دید که او دیگر انگیزه ای برای ادامه ندارد اما باز هم با مخالفت های ابتدایی او دست از تلاش برنداشت و برای جنگی عظیم خودش را آماده کرد. لیلا از همان روزهای اول دلش میخواست از همان اول کار خیر انجام دهد و از همان روزهای اول این را به همه اعلام کرده بود. پدر همسرش از اولین کسانی بود که به کمکشان آمد و سرمایه اولیه اندکی را برای کار در اختیارشان گذاشت و توانستند ساختمانی کوچک در شیراز اجاره کنند. مادر لیلا در شرکتی پیمانکاری کار می کرد، کارش را رها کرد و همراه با دختران دیگرش همگی آمدند تا به خواهرشان کمک کنند تا زندگی اش را از نو بسازد.آنها سه نفری در سوله ای کوچک هر روز مقداری بادمجان، سیب زمینی، سبزی و پیاز را می خریدند و می شستند و پاک می کردند و در مغازه های شهر پخش میکردند. محصولاتشان با استقبال مغازهدارها مواجه شد تا اینکه لیلا تصمیم گرفت مجوز یک خانه اشتغال خیریه ای را از بهزیستی بگیرد و از زن های سرپرست خانوار دعوت کند تا در کنارش کار کنند و درآمدی داشته باشند. بهزیستی با آنها مخالفت کرد اما رفت و آمدهای لیلا به بهزیستی و پیگیری چند ماهه اش، مسئولان را هم مجبور کرد تا به درخواستش جواب مثبت بدهند.
سنگهايي كه بهزيستي جلوي پايشان گذاشت
قرار بود موسسه ای که لیلا آن را راه می اندازد، غذای آماده هم تولید کند که این با مخالفت بهزیستی مواجه شد آن هم فقط به خاطر اینکه تا آن موقع هیچ موسسه خیریه ای که سرپرست خانوار در آن کار می کرد غذای آماده تولید نمی کرد. سرانجام بعد از پیگیری های فراوان مجوز این کار را هم گرفتند و تعدادی زن سرپرست خانوار در کنار لیلا و مادر و خواهرش مشغول به کار شدند. لیلا می گوید:«بهزیستی از ما هیچ بودجه ای نگرفت و مجوز را به ما داد». آنها در یک ملک مسکونی کارشان را شروع کرده بودند اما شهرداری رهایشان نمیکرد و هر روز برای گرفتن مجوز تجاری شدن ملک به آنجا سر می زد و دستور پلمب می داد. سرانجام آنها مجوزی از دیوان عالی کشور گرفتند که تا وقتی که آنها همراه زن های سرپرست خانوار در آنجا کار می کنند کسی دستور پلمب را ندارد. همسر لیلا از دیدن پیشرفتها و درآمد نسبتا خوبی که داشتند، روحیه گرفته بود و تقریبا زندگی شان به حالت عادی برگشته بود. لیلا باردار شد و با وجود اینکه هر روز سر کارش حاضر میشد اولین بچه اش را سالم به دنیا آورد. حالا همسر لیلا کارهای اداری و خرید را انجام می دهد و خودش سرپرست کارگاهی است که 20 نفر از زنان سرپرست خانوار در آن مشغول فعالیت هستند. حالا ظرف ها و کیسه های کوچک سبزی و فلافل و کتلتی که که لیلا روزهای اول خودش به تنهایی درست می کرد، تبدیل به دیگ ها و ماهیتابه های بزرگی شده که روزانه برای 400 نفر غذا می پزد و به بازار عرضه می کند. لیلا درباره رمز موفقیتش می گوید:« از همان روزها می خواستم یک کارگاه با کارگران زیاد داشته باشم. از مغازه دارهایی که محصولاتم را به آنها می فروختم می پرسیدم که مشتریهایشان به چه خوراکی هایی نیازمندند و آنها را درست می کردم و می فروختم. به این ترتیب کم کم سلیقه مشتری ها و بازار را به دست گرفتم».
فقط زنان بی سرپرست یا بدسرپرست
زن هایی که حالا در کارگاه لیلا کار می کنند، همگی یا بی سرپرست یا بدسرپرست هستند. لیلا این زنها را از طریق آگهی هایی که در کوچه و خیابانهای شیراز به دیوار می زند، شناسایی و مشغول به کار میکند. حالا بعد از 11 سال دیگر همه موسسه خیریه «مهریزدان» را می شناسند و خریدهای مواد غذایی شان را در شیراز از این کارگاه انجام می دهند. او میگوید:« تعداد زنان بی سرپرست و بدسرپرست در شیراز زیاد است و من لیست بلندبالایی از این زنها دارم که منتظرم اگر خانمی از کار انصراف داد او را استخدام کنم». لیلا حالا که کارگاه را به روزهای درآمدزایی رسانده حتی چند روز پشت سرهم نتوانسته برای خودش به مرخصی برود چون دوباره همه چیز به هم می ریزد و همیشه به حضور او نیاز است. او هر روز صبح ساعت هشت تا 10 صبح به کارهای حسابداری موسسه رسیدگی می کند و بعد در آشپزخانه بالای سر آشپزها می ایستد تا همه کارشان را به بهترین شکل انجام دهند و چیزی کم نباشد. کوکتل ها، پیراشکی ها، رل مرغ ها، کوفته قلقلیها و بادمجانهای سرخ شده روزانه برای 400 نفر آماده میشود تا مشتری ها از راه برسند و خریدهای روزانهشان را انجام دهند. روزهایی هست که حجم کار بیشتر از روزهای دیگر است و 20 کارگر نمی توانند آن را انجام دهند. لیلا این روزها خودش در کنار کارگران مشغول به کار می شود تا هر چه زودتر کارها را به سرانجام برسانند. ساعت سه بعد از ظهر همه تب و تاب روزانه می خوابد و محصولات فروخته می شود. لیلا با شوهرش به بازار می روند و خریدهای روزانه را برای فردا انجام میدهند. حقوق زنان در این موسسه ماهانه بین 700 تا 800 هزارتومان است که با سه روز اضافه کاری به 900 هزارتومان می رسد. لیلا تعریف می کند:« یکی از زنانی که در شرکت ما کار می کند، دوپسر بزرگ دارد که هر دو بیماری عصبی و افسردگی دارند. هر دو ازدواج کردهاند و مادرشان مجبور است هزینه خورد و خوراک و پوشاک و اجاره خانه آنها را تامین کند. این زن نظافت موسسه را به عهده دارد. یکی دیگر از زنان ما از ازدواج اول یک پسر دارد و همسرش قبول نمیکند که هزینه های پسرش را بدهد. این زن خودش کار می کند تا هزینه پسرش را تامین کند. زن هایی در اینجا داریم که شوهرانشان توانایی کار کردن ندارند و دخترانشان دم بخت هستند و تمام حقوقشان را میدهند تا جهیزیه دخترها را تامین کنند و به خانه بخت بفرستند».
روزهایی که به سختی می گذرد
ساعت سه ظهر که می شود زن ها فارغ از کار روزانه کنار هم می نشینند و از مشکلات زندگیشان می گویند. خانم رنجبر میگوید:« یکی از خانم هایی که اینجا کار می کند همسرش موجی است. چند روز پیش وقت صبحانه از راه رسید و شروع کرد به گریه کردن. گفت که شوهرش او را کتک زده و از خانه بیرون انداخته چون یخچال خانه خراب شده بود. همسرش محکم به سرش کوبیده بود که چرا از خانه بیرون رفته و یخچال سوخته است. چند روز بعد دوباره آمد و گفت خانه ای که در آن زندگی میکردند پدر شوهرش از آنها گرفته و به دخترش داده. آنها شب را در چادر خوابیده بودند. سرانجام مجبور شدند در مسکن مهر نیمه کاره ای که مدت ها پیش ثبت نام کرده بودند زندگی شان را ادامه دهند. این خانه حتی شیرآلات هم نداشت. بخشی از حقوقش را به او دادیم تا در یک روز بارانی شیرآلات را نصب کند». لیلا و شوهرش زندگی شان را ادامه می دهند و به روزهایی فکر می کنند که تنها راهشان جدایی و دست کشیدن از زندگی بود. حالا زندگی راحتی ندارند و شب روز کار می کنند اما دیگر ناامید نیستند.