خاله سارا: خیلی خطرناک بودم، دو بادیگارد مسلح داشتم
اسمش بهناز است، ولی خاله سارا صدایش میکنند. خاله سارا امروز، زن خطرناک دیروز شهر بود. دو مرد مسلح همیشه در کنارش ایستاده بودند تا او مواد مخدری که در گوشه شهر وزن میکرد را در دست معتادان بگذارد.
هیچ کس در سیاهی به دنیا نمیآید. ورود به سیاهی شاید دست خودمان نباشد، ولی بیرون آمدن از آن مسلما به اراده و تلاش خودمان و البته حمایت جامعه بر میگردد.
آدمهایی از تاریکی بیرون میآیند که قوی ترند، امیدوارترند و این باور را دارند که میتوانند از سختی روزگار بگذرند و پیروز بر آنها باشند.
هر کدام از ما یک قهرمان در وجودمان داریم و این قهرمان میتواند ما را در آغوش بگیرد و از دل سیاه تاریکی تا نور امید برساند. بعضی از ما این قهرمان را میشناسیم و بعضی هم نمیشناسیم. این قهرمان خود ما هستیم. فقط کافی است که قهرمان زندگی مان را بیدار کنیم و گام به گام با آن حرکت کنیم و لذت ببریم.
بهناز ۴۶ سال دارد او در شوش معروف به خاله سارا بود. تا انتهای جاده سیاه رفته اما، میگوید این روزها خوشحال است و از روزگار فعلی خود لذت میبرد و تاکید میکند:"یک زمانی به من میگفتند زنیکه حالا به من میگویند «خانم»! خودم قهرمان خودم شدم. "
دوران کودکی تان چگونه گذشت؟
دوران کودکی زیاد قشنگی نداشتم، اما آنقدر هم بد نبود که بخواهم ناراحتی داشته باشم. سرکش بودم. در خانه از من میترسیدند. فقط حرف پدرم را میخواندم، حرف مادرم را گوش نمیکردم. هر کاری میگفت برعکسش را انجام میدادم.
چندتا خواهر و برادر بودید؟
۱۰ تا.
خودتان مصرف کننده موادمخدر شدید؟
بله.
چطور مصرف موادمخدر را شروع کردید؟
در میدان میرداماد با دوستانمان میگشتیم. حدود ۲۳-۲۴ ساله بودیم، پلیس به ما گیر داد... خیلی درد داشت و اذیت شدم. یک دوستی به نام ساناز داشتم که گفت بشین تا من برگردم. رفت سه تا دونه هروئین گرفت. آن روزها ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ هزار تومان بود. آمد خانه روی زرورق کشیدیم و من دیگر درد نفهمیدم. این اولین باری بود که مصرف کردم.
بعد از هروئین چه چیزهایی مصرف کردید؟
حدود ۵-۶ سال که هروئین مصرف کردم زیاد جوابگو نبود. دنبال بهانه یا دستاویز جدید بودم. کراک تازه به بازار آمده بود و کشیدنش راحت بود. روی سنجاق میزدی و با یک سنجاق دیگر دور میگرفتی. به آن میگفتند سه دود. از حالت عادی خارجت میکرد و یک حال دیگری پیدا میکردی. ۶-۷ سال هم کراک مصرف کردم.
در دوران مصرف امرار معاشت چگونه بود؟
از هر راهی پول در میآوردم. آنچه که داشتم از دست داده بودم. هر چیزی داشتم میفروختم، پس اندازم تمام شده بود و ضایعات جمع میکردم. در ماشینی را باز میکردم تا چیزی از آن بردارم. به هر حال من مصرف میکنم که زندگی کنم و زندگی میکنم که مصرف کنم. حالا چطور تهیه این زیاد برام مهم نیست. از جیب تو در بیاورم یا از جیب خودم. فقط دنبال پول مصرفم فرقی نمیکند چطوری! بتوانم کار کنم، کار کردم. دوران مصرف طوری نیست که بگویم حتما کار میکردم. اگر حتما را بگویم دروغ گفته ام.
بزرگترین خلافی که انجام دادید چه بود؟
حدود ۹ سال مواد میفروختم. در اتوبان ها، در پاتوق علی پاشا، پاتوق میلاد، زیر پل همت پاتوقهای بزرگ بود و آدمها میخریدند. من ترازوداری میکردم و دو سه نفر با اسلحه این طرف و آن طرف ایستاده بودند که مواد را ندزدند. منم ترازو دار بودم، مواد را میکشیدم و به آنها میدادم. از این راه امرار معاش میکردم.
هیچ وقت پلیس برخوردی با شما نکرد؟
نه. یک روز مهمان داشتم نرسیدیم خورش درست کنیم برنج درست کردیم. صد تومان به من دادند و گفتند برو جوجه کباب بگیر. آمدم میدان شوش جمع آوری معتادان بود. ایستاده بودم که غذا بگیرم. پولش را هم داده بودم که دستبند خورد تو دستم و کردنم تو ماشین. هر چه گریه کردم فایده نداشت. شب در کلانتری بودیم و فردایش ما را فرستادند کمپ صفری. ۶ ماه آخر را در کمپ بودم. ۶ ماه و ۸ روزی که آنجا بودم شاید یکبار خدا را شکر نکردم... شاید یک بار حرفشان را گوش نکردم و همیشه میگفتم من را به زور اینجا آورده اند و دارم حبسش را میکشم بروم بیرون خودم را هم میکشم. مگر میشود ۶ ماه من را اینجا نگه داشتند... کتک خوردم... شپش گرفتم... موهایم را کوتاه کردند... موهایم تا زانو بود از ته زدند. همه کله شان جوجو گرفته بود. این شده بود عقده. فکرم این بود که به زور من را اینجا آوردند. فکرم این نبود که به واسطه آنها پاک شدم.
میگفتم آن مامور به من گفت شما خطرناکترین آدمها هستید که مصرف میکنید و معتاد هستید. من قهقه به او میخندیدم. مرد گنده به من میگفت تو خطرناکی. من یک معتاد پیزوری چه خطری دارم؟ اما امروز میفهمم واقعا من خطرناک هستم. من وقتی به خودم، مادرم، برادرم یا هیچ کسی رحم نمیکنم خطرناکم. با نور سپید هدایت توانستم یک سرپناه و غذای گرم پیدا کنم و کار کنم. مدتها آنجا کار کردم و بعد پیشنهاد این مرکز به من شد که کار کن و پرسنل اینجا باش. اول آشپز اینجا شدم بعد کم کم مسئولیت خوابگاهها را به من دادند و گفتند از عهده تو بر میآید. با کمک خانم علیزاده توانستم این کارها را بکنم. آشپزی ۱۲۰-۱۳۰ نفر را میکنم و مسئولیت خوابگاهها را هم دارم. سفیر خانم علیزاده از طرف مرکز سپید هستم داخل پارکها و چند منطقه دیگر که برای گشت میروند. به کارتنخوابها کمک رسانی میکنم و برایشان دارو میبرم و پانسمان شان میکنم. چیزهایی که از طرف اینجا به من میدهند را به آنها میرسانم... مثل آب مقطر، سرنگ و...
پس به نظر شما زندگی هنوز ادامه دارد؟
بله. زندگی من خیلی هم قشنگ است و خوشحالم. آرزو میکنم تمام کارتنخوابها یک روزی به امروز من دست پیدا کنند به این عشق و خوشحالی که من الان دارم. یک زمانی هیچ کسی به من اعتماد نمیکرد که یک قوطی سیگار برایش بخرم. چون فکر این را نمیکرد که پولش را برمی گردانم یا نه...، ولی امروز مدیر اینجا اینقدر به من اعتماد دارد که کارت اعتباریش را به من میدهد و من برایش خرید میکنم. امروز اینقدر اعتبار پیدا کردم که به من میگویند خانم! به من نمیگویند «زنیکه» «عملی» امروز خانم خالدیان صدایم میکنند. اگر برگردم به دو سه سال پیش به من میگفتند: «هیییی! با توییم بابا.»
آدمهایی از تاریکی بیرون میآیند که قوی ترند، امیدوارترند و این باور را دارند که میتوانند از سختی روزگار بگذرند و پیروز بر آنها باشند.
هر کدام از ما یک قهرمان در وجودمان داریم و این قهرمان میتواند ما را در آغوش بگیرد و از دل سیاه تاریکی تا نور امید برساند. بعضی از ما این قهرمان را میشناسیم و بعضی هم نمیشناسیم. این قهرمان خود ما هستیم. فقط کافی است که قهرمان زندگی مان را بیدار کنیم و گام به گام با آن حرکت کنیم و لذت ببریم.
بهناز ۴۶ سال دارد او در شوش معروف به خاله سارا بود. تا انتهای جاده سیاه رفته اما، میگوید این روزها خوشحال است و از روزگار فعلی خود لذت میبرد و تاکید میکند:"یک زمانی به من میگفتند زنیکه حالا به من میگویند «خانم»! خودم قهرمان خودم شدم. "
دوران کودکی تان چگونه گذشت؟
دوران کودکی زیاد قشنگی نداشتم، اما آنقدر هم بد نبود که بخواهم ناراحتی داشته باشم. سرکش بودم. در خانه از من میترسیدند. فقط حرف پدرم را میخواندم، حرف مادرم را گوش نمیکردم. هر کاری میگفت برعکسش را انجام میدادم.
چندتا خواهر و برادر بودید؟
۱۰ تا.
خودتان مصرف کننده موادمخدر شدید؟
بله.
چطور مصرف موادمخدر را شروع کردید؟
در میدان میرداماد با دوستانمان میگشتیم. حدود ۲۳-۲۴ ساله بودیم، پلیس به ما گیر داد... خیلی درد داشت و اذیت شدم. یک دوستی به نام ساناز داشتم که گفت بشین تا من برگردم. رفت سه تا دونه هروئین گرفت. آن روزها ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ هزار تومان بود. آمد خانه روی زرورق کشیدیم و من دیگر درد نفهمیدم. این اولین باری بود که مصرف کردم.
بعد از هروئین چه چیزهایی مصرف کردید؟
حدود ۵-۶ سال که هروئین مصرف کردم زیاد جوابگو نبود. دنبال بهانه یا دستاویز جدید بودم. کراک تازه به بازار آمده بود و کشیدنش راحت بود. روی سنجاق میزدی و با یک سنجاق دیگر دور میگرفتی. به آن میگفتند سه دود. از حالت عادی خارجت میکرد و یک حال دیگری پیدا میکردی. ۶-۷ سال هم کراک مصرف کردم.
در دوران مصرف امرار معاشت چگونه بود؟
از هر راهی پول در میآوردم. آنچه که داشتم از دست داده بودم. هر چیزی داشتم میفروختم، پس اندازم تمام شده بود و ضایعات جمع میکردم. در ماشینی را باز میکردم تا چیزی از آن بردارم. به هر حال من مصرف میکنم که زندگی کنم و زندگی میکنم که مصرف کنم. حالا چطور تهیه این زیاد برام مهم نیست. از جیب تو در بیاورم یا از جیب خودم. فقط دنبال پول مصرفم فرقی نمیکند چطوری! بتوانم کار کنم، کار کردم. دوران مصرف طوری نیست که بگویم حتما کار میکردم. اگر حتما را بگویم دروغ گفته ام.
بزرگترین خلافی که انجام دادید چه بود؟
حدود ۹ سال مواد میفروختم. در اتوبان ها، در پاتوق علی پاشا، پاتوق میلاد، زیر پل همت پاتوقهای بزرگ بود و آدمها میخریدند. من ترازوداری میکردم و دو سه نفر با اسلحه این طرف و آن طرف ایستاده بودند که مواد را ندزدند. منم ترازو دار بودم، مواد را میکشیدم و به آنها میدادم. از این راه امرار معاش میکردم.
هیچ وقت پلیس برخوردی با شما نکرد؟
نه. یک روز مهمان داشتم نرسیدیم خورش درست کنیم برنج درست کردیم. صد تومان به من دادند و گفتند برو جوجه کباب بگیر. آمدم میدان شوش جمع آوری معتادان بود. ایستاده بودم که غذا بگیرم. پولش را هم داده بودم که دستبند خورد تو دستم و کردنم تو ماشین. هر چه گریه کردم فایده نداشت. شب در کلانتری بودیم و فردایش ما را فرستادند کمپ صفری. ۶ ماه آخر را در کمپ بودم. ۶ ماه و ۸ روزی که آنجا بودم شاید یکبار خدا را شکر نکردم... شاید یک بار حرفشان را گوش نکردم و همیشه میگفتم من را به زور اینجا آورده اند و دارم حبسش را میکشم بروم بیرون خودم را هم میکشم. مگر میشود ۶ ماه من را اینجا نگه داشتند... کتک خوردم... شپش گرفتم... موهایم را کوتاه کردند... موهایم تا زانو بود از ته زدند. همه کله شان جوجو گرفته بود. این شده بود عقده. فکرم این بود که به زور من را اینجا آوردند. فکرم این نبود که به واسطه آنها پاک شدم.
میگفتم آن مامور به من گفت شما خطرناکترین آدمها هستید که مصرف میکنید و معتاد هستید. من قهقه به او میخندیدم. مرد گنده به من میگفت تو خطرناکی. من یک معتاد پیزوری چه خطری دارم؟ اما امروز میفهمم واقعا من خطرناک هستم. من وقتی به خودم، مادرم، برادرم یا هیچ کسی رحم نمیکنم خطرناکم. با نور سپید هدایت توانستم یک سرپناه و غذای گرم پیدا کنم و کار کنم. مدتها آنجا کار کردم و بعد پیشنهاد این مرکز به من شد که کار کن و پرسنل اینجا باش. اول آشپز اینجا شدم بعد کم کم مسئولیت خوابگاهها را به من دادند و گفتند از عهده تو بر میآید. با کمک خانم علیزاده توانستم این کارها را بکنم. آشپزی ۱۲۰-۱۳۰ نفر را میکنم و مسئولیت خوابگاهها را هم دارم. سفیر خانم علیزاده از طرف مرکز سپید هستم داخل پارکها و چند منطقه دیگر که برای گشت میروند. به کارتنخوابها کمک رسانی میکنم و برایشان دارو میبرم و پانسمان شان میکنم. چیزهایی که از طرف اینجا به من میدهند را به آنها میرسانم... مثل آب مقطر، سرنگ و...
پس به نظر شما زندگی هنوز ادامه دارد؟
بله. زندگی من خیلی هم قشنگ است و خوشحالم. آرزو میکنم تمام کارتنخوابها یک روزی به امروز من دست پیدا کنند به این عشق و خوشحالی که من الان دارم. یک زمانی هیچ کسی به من اعتماد نمیکرد که یک قوطی سیگار برایش بخرم. چون فکر این را نمیکرد که پولش را برمی گردانم یا نه...، ولی امروز مدیر اینجا اینقدر به من اعتماد دارد که کارت اعتباریش را به من میدهد و من برایش خرید میکنم. امروز اینقدر اعتبار پیدا کردم که به من میگویند خانم! به من نمیگویند «زنیکه» «عملی» امروز خانم خالدیان صدایم میکنند. اگر برگردم به دو سه سال پیش به من میگفتند: «هیییی! با توییم بابا.»