نانآوران كوچك خانه
ليلا مهداد| «ما كُرديم. من، آرش و پدرم.» ميگويد ٩سال دارد، اما جثهاش به ٧-٦سالهها ميماند. «آرش ١١سال داشته و دارد١٢ساله میشود.» «آرش» هم به همسنوسالهايش نميماند. هر دو پيراهن چهارخانه سبز و سرمهاي و شلوار سبزرنگ پوشيدهاند. منتظر آمدن مترو هستند. مادرشان كمحوصله است و با بيقراري نوزادش، بيتاب ميشود. مادر «فاطمه» را كه هنوز يكسالش تمام نشده روي صندليهاي پلاستيكي زردرنگ مترو ميخواباند و به زور شيشه شير را در دهانش ميگذارد .
«عرشيا» آدامسهايش را به ترتيب طعم كنار هم ميچيند. دارچيني، نعنايي، سقز، هفتميوه. «آرش» هم سرگرم پاكتهاي فال حافظ است و آنها را كه مرتب ميكند، نوبت وسايل مادر ميرسد مرتب كند؛ پدهاي لاكپاكن كنار هم، سوهان ناخنها در يك گوشه و ... چهارنفري سوار مترو ميشوند. «آرش» بعد از تبلیغ و فروختن دو فال حافظ، كنار مادر مينشيند و خواهرش را در آغوش ميگيرد تا مادر اجناسش را تبليغ كند. از «آقتپه» ميآيند. هر روز سوار مترو ميشوند؛ اول متروی كرج، بعد شهري، اما هر روز اين قانون بايد اجرايي شود؛ نبايد از هم جدا شوند، هر چهارنفري سوار و پياده ميشوند. پدر سالها پيش براي يكي از فاميلها كار ميكرده تا مخارج خانه تامين شود؛ دوراني كه مادر «آرش» و «عرشيا» هنوز آنها را ترك نكرده بود.«پدرم كابل بلندي را جمع ميكرده و حواسش نبوده كابل دور پايش پيچيده و در چشم بههمزدني پايش آسيب ميبيند و ديگر نميتواند كار كند.»
با اين اتفاق «پرويز» خانهنشين ميشود و براي تامين مخارج خانه در مترو دستفروشي ميكند، اما تشخيص پزشكان اين است که «نبايد كار كني وگرنه پايت قطع ميشود.» از همان روز «پرويز» چشم به دست پسران و زن دومش ميشود؛ مادر «فاطمه» كه اصالتش به ساوه ميرسد. «آرش» از پدرش عصباني است. «پدرم را نميبخشم. نبايد رضايت ميداد.» بعد از حادثهاي كه براي «پرويز» ميافتد، از صاحبكارش كه نسبت فاميلي هم داشته، شكايت ميكند، اما پادرمياني فاميل «پرويز» را مجاب ميكند رضايت بدهد. از آرزوهايش كه ميپرسم چشمهايش ميخندد. «دوست دارم خلبان شوم اگر بشود. «آرش» هم دوست دارد مهندس شود.» ميگويد: «اينها كه سخت نيست، من درس خواندن را دوست دارم.» قد بلند، سلامت دندانها و قلب و سيگارينبودن هم از شرايط خلباني است كه با شنيدن آنها ميگويد: «دندانهايم را از اين به بعد مسواك ميزنم و سيگاري هم نيستم و نميخواهم اصلا سيگار بكشم. پدرم خيلي سيگار ميكشد و معدهاش براي همين درد ميكند، اما يكروز سيگار نكشد ميميرد.»
اين را كه ميگويد دوباره به پنجره خيره ميشود. «خلبان كه شوم ميتوانم همهجا بروم. هميشه به پرندهها نگاه ميكنم.» هر دو مدرسه ميروند و مادر اجازه نميدهد ايام مدرسه خيلي دستفروشي كنند اما تابستان تمام سرگرميشان دستفروشي در مترو است. «سختم نيست، بالاخره بايد پول درآورد ديگر، اما دلم براي «فاطمه» ميسوزد از صبح تا شب مجبور است با ما باشد. كوچك است گناه دارد.» آرش می گوید: «هر شب پولهايمان را ميدهيم به پدرم. مخارج درمان پدرم زياد است، تازه دفترچهام نداريم و همه خرج را خودمان ميدهيم.» بعد كمي مكث ميكند. «مرد شوم قوي ميشوم مگر نه. وقتي مرد شوم براي پدرم خانه ميخرم تا اجاره ندهد و پولهايش براي خودش بماند بعد خلبان ميشوم و همهجا ميروم.» ايستگاه ارم سبز پياده ميشوند تا شانسشان را در خطهاي ديگر مترو امتحان كنند. «روزهايي كه فروشمان كم است تا ٩شب كار ميكنيم، اما روزهاي دیگر ، ساعت ٧ می رویم تا مادرم شام بپزد.»