دوشنبههای خوب، دوشنبههای امیدوار
اعضای «پویش آفتابگردان» ١٣ گروهاند که هر دوشنبه به ٤٥ نقطه تهران میروند و میدانها، چهارراهها، پارکها و پاتوقهای شهر را به دنبال کودکان کار گز میکنند و بازی را یادشان میآورند
«قیس» فقط یک چشم دارد، یک چشم شبیه کاسه عسل. آن یکی حفرهای سفید است پر از اشک. برای او که یک کودک از میان هزاران کودک کار است، دوشنبهها تنها روز خوب هفته است؛ وقت تق و تقِ سنگهای یه قل دو قل، چرخیدن فرفرههای سفید توی باد، خانههای رنگ به رنگ نقاشیها، خندههای قاه قاه. سال پیش قیس را با یک چشم عفونی پیدا کرده بودند که در میدان فاطمی، فاصله این ماشین تا آن ماشین را میدوید و برای پاککردن شیشهها تقلا میکرد. بعد چشمش را تخلیه کردند و کمکم عادت کرد دنیا را با همین یک چشم ببیند. دوباره با همین یک چشم روشن، لکههای روی شیشه ماشینها را پیدا کرد و هر روز را به امید رسیدن دوشنبه کار کرد و کار کرد.
بچههای قد و نیمقد، از زمستان سال پیش یادشان ماند که عصرهای دوشنبه کار را ول کنند و سر قرار بروند. قرار یا در پارکهاست یا گوشههای دنج شهر. آنها کمکم فهمیدند که عموها و خالههای «آفتابگردون»، مامور مخفی شهرداری نیستند، قرار نیست کتکشان بزنند و آنها دزد نیستند که مثلا بیهوششان کنند و کلیهشان را بفروشند. خالهها و عموها، اعضای داوطلب پویش آفتابگرداناند؛ زیرمجموعهای از «جمعیت طلوع بینشانها» و «بنیاد سپاس لحظه حال». ١٣ گروهاند که هر دوشنبه به ٤٥ نقطه تهران میروند و میدانها، چهارراهها، پارکها و پاتوقهای شهر را به دنبال کودکان کار گز میکنند و بازی را یادشان میآورند. قیس را هم آنها وقتی چشمش عفونت کرده بود، دیده بودند. بردهبودندش پیش چشمپزشک و راهی نمانده بود جز تخلیه.
به وقت بازی
وقتی سایههای روی زمین بزرگ میشود، فرزاد که تازه پایش شکسته و دست به عصا شده، راهش را به پارک لاله کج میکند. فرشته و فهیمه دست به دست هم و منصور و محمود هر کدام از طرفی سر قرار بازی میآیند. بیشتر آنها که از مهاجران افغاناند، آفتابگردونیها را که اغلب جوانهای دهه شصتیاند، میشناسند و تا یکیشان را میبینند، دستشان را پیش میآورند و با خوشی میگویند سلام. بعد نمنمک، دست کم برای چند ساعت غمِ نان فراموششان میشود و در پارک لاله هیاهوی شادی جای هراس را میگیرد تا پاسی از شب.
لیلا قنبری، سرگروه پارک لاله، قدمزنان از بلوار کشاورز به سمت قرار که زمین فوتبالی در پارک است، پیش میرود. در مسیرش آفتابگردونیها که هر کدام دنبال بچهها به خیابان رفتهاند، به او میپیوندند.
روی نیمکت سر راه «ستاره»، عضو آفتابگردون کنار پسر بچهای نشسته. انگار که دو دوست صمیمیاند، هر چند اوایل اینطور نبود: «خیلی نسبت به ما که غریبه بودیم، گارد داشتند. طول کشید تا اعتماد کنند. بعد از چند هفته، دیگر دوشنبهها منتظرمان بودند. آنها حس انساندوستی را به ما یاد میدهند و اینکه همه ما مثل همیم. اوایل برنامه فقط بازی بود.» بین گروهها معلم برای آموزش به بچهها هست؛ چون خیلی از بچهها مدرسه نمیروند. روز با آفتابگردونیها جز به نقاشی و فوتبال بازی و هفت سنگ، به بازی درمانی میگذرد. دو سه هفتهای است همراه بعضی گروهها روانشناس هم میآید و اگر کودکی به درمان نیاز داشته باشد، کمکش میکنند. لیلا میگوید: «الان بیشتر از همهچیز آسیبشناسی میکنیم.» آفتابگردونیها کیسههایی در دست دارند که تویش توپ و طناب و انواع وسایل بازی است.
«عاطفه» کارمند است و از سر کار مستقیم به پارک آمده. با شوق و با صدای بلند به بچهها سلام میکند و جواب میشنود. بچهها یکی یکی با هم دست میدهند و سر به سر خالهها میگذارند و اسم تازهواردها را میپرسند. بعد یک توپ قل میخورد وسط زمین و بازی شروع میشود.
از کودکی چه خبر؟
«خب، چه خبر؟» فرشته میایستد جلوی خاله لیلا و تعریف میکند: «از کارمان آمدیم بیرون. دو ماه کار کردیم و یک ماه بیشتر حقوق نگرفتیم. روی بشقابها عکس میانداختیم، کارمان این بود. فقط ٦٠٠ هزار تومان بهم دادند.کم بود، آمدیم بیرون. باز بیکار شدیم.» فرشته و فهیمه خواهرند، دو کودک کار افغان که در کارگاه شوش دوام نیاوردند و دوباره به خیابان آمدند.
تعداد بچهها در قرارها گاهی به ٥٠ نفر هم میرسد و حالا تعدادشان هر ساعت بیشتر میشود. ستاره موسویان میگوید: «بیشتر کودکان کار در اکیپ لاله افغاناند و تک و توک بین آنها ایرانی پیدا می شود. ایرانیها مثل بچههای افغان ارتباط نمیگیرند و زیاد هم کار نمیکنند؛ اما این بچهها مدام در حال کاراند.»
لیلا هم میگوید: «خیلیها میگویند این بچهها درآمد بالایی دارند، اما واقعا اینطوری نیست. من بچهای را دیدم که ساعت ٦ بعد از ظهر فقط ٤ هزار تومان کار کرده بود. بین این بچهها، اعضای باند وجود ندارد. آنها بیشتر در مترو هستند. بچههای اینجا اکثرا نانآور خانواده هستند؛ مثلا فرهاد پدرش در افغانستان شاغل بود، اما وقتی آمدند ایران از کار افتاده شده و مجبور شدهاند او را سر کار بفرستند.»
قیس با دستش سنگهای ریز را توی هوا قاپ میزند: «من امروز فقط بازی کردم و درس خواندم. فقط بازی و درس.» سنگها را بالا میاندازد: «این یکه بالا است.» و از روی دستش سُر میدهد: «این شَرشَره (آبشار) است.» باقی بچهها مثل قیس وقت بازی از کار حرف نمیزنند. فهیمه هم: «امروز کار نکردم. سردرد گرفتم و دیگر کار نمیکنم.» یا مریم که برگههای نقاشی را ورق میزند و همین که نگاهش میکنی، میگوید: «من بچه کار نیستم.»
لیلا میگوید که این بچهها دوست ندارند به چشم کودک کار دیده شوند. «قیس که میگوید من فقط بازی میکنم، همین حالا در فاطمی شیشه پاک میکرد. همه این کودکان یا فالفروشاند یا شیشه پاک میکنند و آدامس و دستمالکاغذی میفروشند. آنها نانآور خانهاند، اما گدا نیستند.»
رویای کلبهای در دشت
بچهها اغلب لب خط زندگی میکنند؛ شوش، دروازه غار. قیس یک سالی است که به ایران آمده: «نمیدانم چی شد که آمدیم.» منصور، برادر قیس، که مثل او موهایش خرمایی و چشمهایش روشن است، یک کلبه میکشد وسط دشت: «شبیه این خانه را توی دشت دیدم.»
کدام دشت؟
همان که وقتی به ایران میآمدیم، توی راه دیدم. یک دشت بزرگ سبز بود در سیستان.
چقدر در راه بودید؟
چهارده روز. خیلی سخت بود. سه شب پیاده راه میرفتیم. قاچاقی آمدیم.
نگین هم به حرف میآید: «ما هم یک سال پیش از کابل آمدیم.» بعد محمود، برادر نگین تعریف میکند: «آنجا کار نبود. جا نبود. اینجا هست.»
بهروز زیر پیراهنش لباس تیم فوتبالشان را پوشیده؛ «تیم لاله» او شماره ١١ است، «شماره نِیمار»، منصور شماره ٨. بهروز یک کشتی میکشد و چند ماهی. کشتی کج شده و دارد میافتد توی آب. او هم ١٠ روز توی راه بود تا به اینجا برسد. «بابام بلد بود. او ٧ سال اینجا کار کرد. پشت این ماشینهای وانت نشسته بودیم و همه جا پُرِ خاک بود. بعد پارسال یک روز آمدیم توی پارک با خالهها دوست شدیم. خودشان گفتند بیایید بازی و به ما خوراکی دادند.» مریم یک قلب بزرگ را با رنگ سیاه و قرمز و سبز پر کرده و کنارش با مداد قرمز نوشته: افغانستان.
قیس با یک فرفره سفید توی باد میدود. میدود تا ساعت ٩ شب و آخر بازی. بچهها که تا قبل از این بساط کارشان را قایم کرده بودند، دوباره سر چهارراه میروند تا نیمهشب.
بچههای قد و نیمقد، از زمستان سال پیش یادشان ماند که عصرهای دوشنبه کار را ول کنند و سر قرار بروند. قرار یا در پارکهاست یا گوشههای دنج شهر. آنها کمکم فهمیدند که عموها و خالههای «آفتابگردون»، مامور مخفی شهرداری نیستند، قرار نیست کتکشان بزنند و آنها دزد نیستند که مثلا بیهوششان کنند و کلیهشان را بفروشند. خالهها و عموها، اعضای داوطلب پویش آفتابگرداناند؛ زیرمجموعهای از «جمعیت طلوع بینشانها» و «بنیاد سپاس لحظه حال». ١٣ گروهاند که هر دوشنبه به ٤٥ نقطه تهران میروند و میدانها، چهارراهها، پارکها و پاتوقهای شهر را به دنبال کودکان کار گز میکنند و بازی را یادشان میآورند. قیس را هم آنها وقتی چشمش عفونت کرده بود، دیده بودند. بردهبودندش پیش چشمپزشک و راهی نمانده بود جز تخلیه.
به وقت بازی
وقتی سایههای روی زمین بزرگ میشود، فرزاد که تازه پایش شکسته و دست به عصا شده، راهش را به پارک لاله کج میکند. فرشته و فهیمه دست به دست هم و منصور و محمود هر کدام از طرفی سر قرار بازی میآیند. بیشتر آنها که از مهاجران افغاناند، آفتابگردونیها را که اغلب جوانهای دهه شصتیاند، میشناسند و تا یکیشان را میبینند، دستشان را پیش میآورند و با خوشی میگویند سلام. بعد نمنمک، دست کم برای چند ساعت غمِ نان فراموششان میشود و در پارک لاله هیاهوی شادی جای هراس را میگیرد تا پاسی از شب.
لیلا قنبری، سرگروه پارک لاله، قدمزنان از بلوار کشاورز به سمت قرار که زمین فوتبالی در پارک است، پیش میرود. در مسیرش آفتابگردونیها که هر کدام دنبال بچهها به خیابان رفتهاند، به او میپیوندند.
روی نیمکت سر راه «ستاره»، عضو آفتابگردون کنار پسر بچهای نشسته. انگار که دو دوست صمیمیاند، هر چند اوایل اینطور نبود: «خیلی نسبت به ما که غریبه بودیم، گارد داشتند. طول کشید تا اعتماد کنند. بعد از چند هفته، دیگر دوشنبهها منتظرمان بودند. آنها حس انساندوستی را به ما یاد میدهند و اینکه همه ما مثل همیم. اوایل برنامه فقط بازی بود.» بین گروهها معلم برای آموزش به بچهها هست؛ چون خیلی از بچهها مدرسه نمیروند. روز با آفتابگردونیها جز به نقاشی و فوتبال بازی و هفت سنگ، به بازی درمانی میگذرد. دو سه هفتهای است همراه بعضی گروهها روانشناس هم میآید و اگر کودکی به درمان نیاز داشته باشد، کمکش میکنند. لیلا میگوید: «الان بیشتر از همهچیز آسیبشناسی میکنیم.» آفتابگردونیها کیسههایی در دست دارند که تویش توپ و طناب و انواع وسایل بازی است.
«عاطفه» کارمند است و از سر کار مستقیم به پارک آمده. با شوق و با صدای بلند به بچهها سلام میکند و جواب میشنود. بچهها یکی یکی با هم دست میدهند و سر به سر خالهها میگذارند و اسم تازهواردها را میپرسند. بعد یک توپ قل میخورد وسط زمین و بازی شروع میشود.
از کودکی چه خبر؟
«خب، چه خبر؟» فرشته میایستد جلوی خاله لیلا و تعریف میکند: «از کارمان آمدیم بیرون. دو ماه کار کردیم و یک ماه بیشتر حقوق نگرفتیم. روی بشقابها عکس میانداختیم، کارمان این بود. فقط ٦٠٠ هزار تومان بهم دادند.کم بود، آمدیم بیرون. باز بیکار شدیم.» فرشته و فهیمه خواهرند، دو کودک کار افغان که در کارگاه شوش دوام نیاوردند و دوباره به خیابان آمدند.
تعداد بچهها در قرارها گاهی به ٥٠ نفر هم میرسد و حالا تعدادشان هر ساعت بیشتر میشود. ستاره موسویان میگوید: «بیشتر کودکان کار در اکیپ لاله افغاناند و تک و توک بین آنها ایرانی پیدا می شود. ایرانیها مثل بچههای افغان ارتباط نمیگیرند و زیاد هم کار نمیکنند؛ اما این بچهها مدام در حال کاراند.»
لیلا هم میگوید: «خیلیها میگویند این بچهها درآمد بالایی دارند، اما واقعا اینطوری نیست. من بچهای را دیدم که ساعت ٦ بعد از ظهر فقط ٤ هزار تومان کار کرده بود. بین این بچهها، اعضای باند وجود ندارد. آنها بیشتر در مترو هستند. بچههای اینجا اکثرا نانآور خانواده هستند؛ مثلا فرهاد پدرش در افغانستان شاغل بود، اما وقتی آمدند ایران از کار افتاده شده و مجبور شدهاند او را سر کار بفرستند.»
قیس با دستش سنگهای ریز را توی هوا قاپ میزند: «من امروز فقط بازی کردم و درس خواندم. فقط بازی و درس.» سنگها را بالا میاندازد: «این یکه بالا است.» و از روی دستش سُر میدهد: «این شَرشَره (آبشار) است.» باقی بچهها مثل قیس وقت بازی از کار حرف نمیزنند. فهیمه هم: «امروز کار نکردم. سردرد گرفتم و دیگر کار نمیکنم.» یا مریم که برگههای نقاشی را ورق میزند و همین که نگاهش میکنی، میگوید: «من بچه کار نیستم.»
لیلا میگوید که این بچهها دوست ندارند به چشم کودک کار دیده شوند. «قیس که میگوید من فقط بازی میکنم، همین حالا در فاطمی شیشه پاک میکرد. همه این کودکان یا فالفروشاند یا شیشه پاک میکنند و آدامس و دستمالکاغذی میفروشند. آنها نانآور خانهاند، اما گدا نیستند.»
رویای کلبهای در دشت
بچهها اغلب لب خط زندگی میکنند؛ شوش، دروازه غار. قیس یک سالی است که به ایران آمده: «نمیدانم چی شد که آمدیم.» منصور، برادر قیس، که مثل او موهایش خرمایی و چشمهایش روشن است، یک کلبه میکشد وسط دشت: «شبیه این خانه را توی دشت دیدم.»
کدام دشت؟
همان که وقتی به ایران میآمدیم، توی راه دیدم. یک دشت بزرگ سبز بود در سیستان.
چقدر در راه بودید؟
چهارده روز. خیلی سخت بود. سه شب پیاده راه میرفتیم. قاچاقی آمدیم.
نگین هم به حرف میآید: «ما هم یک سال پیش از کابل آمدیم.» بعد محمود، برادر نگین تعریف میکند: «آنجا کار نبود. جا نبود. اینجا هست.»
بهروز زیر پیراهنش لباس تیم فوتبالشان را پوشیده؛ «تیم لاله» او شماره ١١ است، «شماره نِیمار»، منصور شماره ٨. بهروز یک کشتی میکشد و چند ماهی. کشتی کج شده و دارد میافتد توی آب. او هم ١٠ روز توی راه بود تا به اینجا برسد. «بابام بلد بود. او ٧ سال اینجا کار کرد. پشت این ماشینهای وانت نشسته بودیم و همه جا پُرِ خاک بود. بعد پارسال یک روز آمدیم توی پارک با خالهها دوست شدیم. خودشان گفتند بیایید بازی و به ما خوراکی دادند.» مریم یک قلب بزرگ را با رنگ سیاه و قرمز و سبز پر کرده و کنارش با مداد قرمز نوشته: افغانستان.
قیس با یک فرفره سفید توی باد میدود. میدود تا ساعت ٩ شب و آخر بازی. بچهها که تا قبل از این بساط کارشان را قایم کرده بودند، دوباره سر چهارراه میروند تا نیمهشب.