قهرمان ملی یا ملت قهرمان؟
آلبـــــــــر کامـــــــــو، گلـــــــر خستهجانی بود که اگرچــــــــــه بعدها به یکــــــــــــی از مطرحترین روشنفکران فرانسه و اروپا تبدیل شد و پلی بین طبقه انتلکتوئل و فوتبالباز زد که هنوز این ارتباط ادامه دارد، اما او تا آخر عمرش آموزههای فوتبال را بر گوشه قلبش حک کرد.
با این حساب تعجبی نداشت که کامو برخلاف خیلی از روشنفکران عصر خود که فوتبال را افیون اجتماع تلقی میکردند همیشه جزو دلدادگان فوتبال بماند و تا پای مرگ از این عشق دفاع کند. حتی اواخر عمرش وقتی ازش پرسیدند بین تئاتر و فوتبال کدام را انتخاب میکنی فقط گفت فوتبال. بیشک فوتبال. اما داستان این است این فقط کامو نبود که تا ابد عاشق قفس توری ماند و تا وقتی بیماری سل او را از فوتبال دور نکرد فضیلتهای این بازی را در قلب و مغزش حک کرد، بلکه در ایران نیز بخش اعظمی از طبقه انتلکتوئلها در زمره عشاق خونینجگر فوتبال باقی ماندند. از ساموئل خاچیکیان تا کیانوش عیاری و ناصر تقوایی در سینما، از ملکالشعرای بهار تا ابتهاج و سهراب سپهری در شعر، از فرهاد فخرالدینی تا شجریان در موسیقی، از نادرافشار در حـــــــــــوزه مردمشناســـــــــــی آکادمیک تا اســـــــــــتاد محیططباطبایی در حوزههای فرهنگی، به تمامی چنان در لذت افیونی فوتبال غرقه شدند که گاه خود در امجدیه میان شور و کف و هورای تودههای بیشکل سکونشین گم میکردند و آخ نمیگفتند. اینان مردانی بودند که فوتبال را از زاویه دیگری میدیدند. اگر کیانوش عیاری همچون کامو دروازهبان بود، اگر ناصر تقوایی از لشکریان پاپتی زمینهای خاکی آبودان محسوب میشد، اگر سهراب سپهری عاشق عقاب و مصطفی عرباش بود، اگر هوشنگ ابتهاج، سایهنشین سمج سکوهای امجدیه بود، استاد محیططباطبایی نیز خود در جوانی در زمره ورزشگران وطن بود و مقاله دلانگیز و تخصصیاش در هنگامه المپیک مونیخ1972 برای تحلیل کارکرد کاروان ورزشی ایران که در روزنامه اطلاعات 30شهریور 1351 چاپ شد نگاه بکری در دل خود دارد که هنوز کاربردی به نظر میرسد. او مینویسد: «مسابقه در هر موردی، از مفهوم محاربه و مبارزه جداست. در مبارزه، پیروزی و شکست وجود دارد ولی در مسابقه به فرض اینکه سبقت گرفتن را یک نوع پیروزی به حساب آوریم، برای دیگری شکست وجود ندارد.» از نظر آقای محیط: «اگر مملکتی در «ورزشهای جسدی» که مایه نشاط تن و دوام استحکام بدن و افزایش مقاومت جسمی و روحی در برابر حوادث میشود عقب بیفتد قابل تاثر و تالم است» آیا این مانیفست محیط که نوشته بود «هرکارزار جهانی به جای اینکه احساسات ما را برانگیزد، باید فکر ما را به کار بیندازد تا به جای افرادی قهرمان که سینه آنها شایسته مدال افتخار باشد، ملتی قهرمان تربیت کنیم» برای همین جام جهانی هم کاربرد دارد؟ حرف کمی نیستها: «به جای اینکه قهرمان ملی بپرورانیم، ملت قهرمان پرورش دهیم.»
در تمام بازیهای فرانسه، مخصوصا فینال، جای خالی نویسندهای چون آلبر کامو را مجسم کردهام که در آستانه یک دروازه بزرگ، با شورت و دستکش و کلاه گلری ایستاده است و چشمهای بزرگش در عکسهای سیاه و سفید همچون پیاله است. چرا مردی که بیگانه و طاعون و افسانه سیزیف را نوشته و برنده جایزه نوبل بود، باید آن همه شیفته توپ گرد میبود؟ البته روشنفکران فرانسوی هیچکدام با فوتبال بیگانه نبودند. حتی آندره مالرو نیز نزدیکی سببی و نسبی با فوتبال داشت. مردی که اصفهان را زیباترین شهر جهانی میدانست (1929) پیش از آنکه فوتبال را بیاموزد جنگ را آموخته بود. وقتی از پاریس به مادرید جنگ زده رفته بود تا بهعنوان خلبان در خدمت نیروهای جمهوریخواه باشد به دست فالانژها زخمی شده بود و در جنگ جهانی دوم نیز که بهعنوان راننده تانک در خدمت نیروهای فرانسه بود به دست گشتاپو خفگیر شده بود. با این همه، او زنده ماند تا از فوتبال لذت ببرد و وزیر فرهنگ ژنرال دوگل بشود. مردی که بدبختیهای متافیزیکیاش را از پشت عدسی رنجهای خودش میدید. شاید همان سوال اساسی مالرو از دوگل «که بعد از مرگ سیاستمداران غول چه کسانی جای اینها را میگیرند؟» امروزه با این جمله پاسخ داده شود که فوتبال با اساطیرش جایگزین سیاستمداران غول شده است. همان فوتبال که شاید تنها وسیلهای بود که زندگی پر از قضاوقدر و ملالآور او را تحت تاثیر قرار میداد تا دردهایی از قبیل اینکه پدر و پدربزرگش خودکشی کردند و هر دو برادرش در بدترین وضع در اردوگاههای نازی در جریان جنگ جهانی دوم کشته شدند و نیز دو پسرش در جوانی براثر تصادف خودرو جان باختند و همچنین همسر دومش در حادثهای زیر چرخهای قطار رفت را فراموش کند یا اصالت تراژدی را هم در کنار پویاییهای زندگی، به غمشادیهای فوتبال ربط دهد.
کاش آلبر کامو زنده بود و فینال را برای ما تفسیر میکرد. مردی که بزرگترین آموزه فلسفهاش از فوتبال این جملات ممتاز بود که «خیلی زود یاد گرفتم توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام -بخصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست - خیلی به دردم خورد. من آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون فوتبال هستم. مخصوصا بهخاطر میل احمقانه گریستن در شبهای شکست.» فوتبال را همین میل احمقانه است که زنده نگه داشته است. این را یکی در گوش کامو بالای قبرش با عتاب و خطاب و صدای بلند بخواند. چه میل احمقانه ای. چه میلِ شیرینِ احمقانهای. آیا فوتبال همان افسانه سیزیف است که به قول یونانیها خداوند به او فرمان داده بود تا ابد تخته سنگی را بالا ببرد و پایین آمدن آن را تماشا کند و دوباره به این تلاش بیهوده تن دهد؟
این فقط کامو و مالرو نبود که عاشق فوتبال بود. ماریت هایدگر فیلسوف آلمانی، جورج اورول نویسنده مزرعه حیوانات، شرلوک هولمز و جیکی رولینگ (خالق هری پاتر) یا حتی نیچه، همگی از دلدادگان همین فوتبال بودند که در این یک ماه، ما را در ضیافت خود اشباع کرد. کاش همگی زنده بودند و فینال فرانسه-کرواسی را در یک کوپه قطار یا در یک کتابخانه ساکت، باهم میدیدیم. در فوتبال«توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید.» این را هواداران کرواسی بیشتر از همه ما درک میکنند.
در تمام بازیهای فرانسه، مخصوصا فینال، جای خالی نویسندهای چون آلبر کامو را مجسم کردهام که در آستانه یک دروازه بزرگ، با شورت و دستکش و کلاه گلری ایستاده است و چشمهای بزرگش در عکسهای سیاه و سفید همچون پیاله است. چرا مردی که بیگانه و طاعون و افسانه سیزیف را نوشته و برنده جایزه نوبل بود، باید آن همه شیفته توپ گرد میبود؟ البته روشنفکران فرانسوی هیچکدام با فوتبال بیگانه نبودند. حتی آندره مالرو نیز نزدیکی سببی و نسبی با فوتبال داشت. مردی که اصفهان را زیباترین شهر جهانی میدانست (1929) پیش از آنکه فوتبال را بیاموزد جنگ را آموخته بود. وقتی از پاریس به مادرید جنگ زده رفته بود تا بهعنوان خلبان در خدمت نیروهای جمهوریخواه باشد به دست فالانژها زخمی شده بود و در جنگ جهانی دوم نیز که بهعنوان راننده تانک در خدمت نیروهای فرانسه بود به دست گشتاپو خفگیر شده بود. با این همه، او زنده ماند تا از فوتبال لذت ببرد و وزیر فرهنگ ژنرال دوگل بشود. مردی که بدبختیهای متافیزیکیاش را از پشت عدسی رنجهای خودش میدید. شاید همان سوال اساسی مالرو از دوگل «که بعد از مرگ سیاستمداران غول چه کسانی جای اینها را میگیرند؟» امروزه با این جمله پاسخ داده شود که فوتبال با اساطیرش جایگزین سیاستمداران غول شده است. همان فوتبال که شاید تنها وسیلهای بود که زندگی پر از قضاوقدر و ملالآور او را تحت تاثیر قرار میداد تا دردهایی از قبیل اینکه پدر و پدربزرگش خودکشی کردند و هر دو برادرش در بدترین وضع در اردوگاههای نازی در جریان جنگ جهانی دوم کشته شدند و نیز دو پسرش در جوانی براثر تصادف خودرو جان باختند و همچنین همسر دومش در حادثهای زیر چرخهای قطار رفت را فراموش کند یا اصالت تراژدی را هم در کنار پویاییهای زندگی، به غمشادیهای فوتبال ربط دهد.
کاش آلبر کامو زنده بود و فینال را برای ما تفسیر میکرد. مردی که بزرگترین آموزه فلسفهاش از فوتبال این جملات ممتاز بود که «خیلی زود یاد گرفتم توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام -بخصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست - خیلی به دردم خورد. من آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون فوتبال هستم. مخصوصا بهخاطر میل احمقانه گریستن در شبهای شکست.» فوتبال را همین میل احمقانه است که زنده نگه داشته است. این را یکی در گوش کامو بالای قبرش با عتاب و خطاب و صدای بلند بخواند. چه میل احمقانه ای. چه میلِ شیرینِ احمقانهای. آیا فوتبال همان افسانه سیزیف است که به قول یونانیها خداوند به او فرمان داده بود تا ابد تخته سنگی را بالا ببرد و پایین آمدن آن را تماشا کند و دوباره به این تلاش بیهوده تن دهد؟
این فقط کامو و مالرو نبود که عاشق فوتبال بود. ماریت هایدگر فیلسوف آلمانی، جورج اورول نویسنده مزرعه حیوانات، شرلوک هولمز و جیکی رولینگ (خالق هری پاتر) یا حتی نیچه، همگی از دلدادگان همین فوتبال بودند که در این یک ماه، ما را در ضیافت خود اشباع کرد. کاش همگی زنده بودند و فینال فرانسه-کرواسی را در یک کوپه قطار یا در یک کتابخانه ساکت، باهم میدیدیم. در فوتبال«توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید.» این را هواداران کرواسی بیشتر از همه ما درک میکنند.