محمد کلباسی و کاغذهای سیاهش
پیام حیدرقزوینی
محمد کلباسی اگرچه در دهه چهل اولین داستانهایش را منتشر کرد اما در تمام سالهای پس از آن، نویسنده کمکاری بود و این کمکاری البته بهجز وسواسها و سختگیریهای خود او در انتشار، به موانع و محدودیتهای نشر هم مربوط بود. کلباسی در سالهای پیش از انقلاب تنها یک مجموعه داستان با نام «سرباز کوچک» منتشر کرد. او در آن سالها به فعالیت سیاسی هم میپرداخت و پروندهای هم در ساواک داشت. بااینحال، داستانهایش که همه صبغه اجتماعی داشتند در نشریات مختلف مثل «اندیشه و هنر»، «بازار رشت»، «پیام نوین» و «جنگ اصفهان» منتشر میشد.
مجموعهداستانهای «ببر» و «نوروز آقای اسدی» در سالهای پس از انقلاب منتشر شدند و در سال 1396 نیز آخرین کتاب منتشرشدهاش با عنوان «او» به چاپ رسید. در این بین او به ترجمه و تدریس هم مشغول بود و کتاب «ادبیات و سنتهای کلاسیک» با همکاری مهین دانشور نتیجه این بخش از فعالیتهای او است.
کلباسی در سال 1322 در اصفهان متولد شد و در رشته ادبیات تطبیقی در دانشگاه تهران درس خوانده بود. او نویسندهای نوگرا بود که در دهه چهل در کنار هوشنگ گلشیری، ابوالحسن نجفی، احمد میرعلایی و عدهای دیگر از همفکرانشان دور هم جمع شدند تا به طرح دیدگاههایشان بپردازند. این جمع پس از مدتی به یکی از مهمترین جریانهای ادبی ایران تبدیل شد و نشریه «جنگ اصفهان» که اولین شمارهاش در سال 1344 منتشر شد، حاصل کوشش آنها بود.
«نوروز آقای اسدی» که در ابتدای دهه نود منتشر شد، نمونهای است روشن از موانعی که کلباسی برای انتشار داستانهایش با آن روبهرو بود. نسخهای که کلباسی در اسفند 1388 به ناشر تحویل داده بود، شامل پانزده داستان بود، اما آنچه با تأخیری چندساله منتشر شد، تنها شش داستان داشت. عجیب اینکه داستان «نوروز آقای اسدی» که عنوان کتاب برگرفته از نام آن بود از مجموعه حذف شده بود، اما کتاب هنوز نام این داستان را یدک میکشید.
در سال 1391 به مناسبت انتشار کتاب «نوروز آقای اسدی» گفتوگویی با محمد کلباسی انجام دادم که مرداد آن سال در روزنامه «شرق» منتشر شد. کلباسی پیش از آنکه به پرسشهای مصاحبه پاسخ دهد، مقدمهای نسبتا طولانی نوشته بود و به نوعی در آن شرح حالی از خودش داده بود. در این مقدمه، او از داستانهای حذفشده کتابش نوشته بود و موضوع هرکدام را شرح داده و گفته بود داستانهای حذفشده کتابش اغلب اجتماعی است و نه سیاسی به معنای درگیرشدن با مسائل روز.
کلباسی مثل بسیاری دیگر از نویسندگان و روشنفکران معاصر ایران زندگی دشواری را پشت سر گذاشته بود. او در بخشی از همین گفتوگویمان که در «شرق» منتشر شد، گفته بود: «...از خود مرتب میپرسیدم آیا این است سزای معلمی بازنشسته؟ من در اوایل جنگ ایران و عراق، با پانزده سال سابقه و ده سال ارفاق، با 4200 تومان حقوق بازنشسته شدم و ناچار برای اداره زندگیام، افتادم به تدریس در دانشگاههای مختلف ازجمله اصفهان، شاید تصور آن مشکل باشد اما فیالواقع، سالهای بدی بود. من نویسنده که عشق به نوشتن، عشق به تحقیق و ترجمه متون ادبی و متون نقد ادبی، با خونم سرشته شده، ناگزیر بودم گاه شبها تا صبح قلم بزنم. در این حدود سی سال کار تدریس، صدها دانشجو تربیت کردم و با اینکه کار تدریس برایم بسیار جدی بود، ناگزیر بودم از کمترین فرصتی برای نوشتن بهره ببرم. غم نان و تدریس تماموقت، همراه نوشتن، سنگین و جانکاه بود و جوانی و نیروی تخیل و قدرت کار مرا در بهترین سنوات عمر گرفت. در این وضعیت به دلیل اشتغال به کار تدریس و احساس مسئولیت معلمی، چه بسیار داستانهایم که ناقص و ابتر ماند. چون فرصت نداشتم به آنها بپردازم، ناچار رهاشان میکردم».
حالا پس از درگذشت محمد کلباسی میتوان گفت که بخش زیادی از آنچه او در سالهای مختلف نوشته، منتشر نشده است. انتشار داستانهای چاپنشده کلباسی کارنامه او را پربارتر میکند و نشان میدهد که او به عنوان یکی از نویسندگانی که هم به دنبال نوگرایی بوده و هم نسبت به اجتماع حساسیت داشته، چگونه به سیر حوادث نگاه میکرده است. کلباسی در بخشی دیگر از همین گفتوگوی «شرق» درباره داستانهای منتشرنشدهاش گفته بود: «در این سالیان پرمشقت، بسیارند دفترهایی که سیاه کردهام... دفاتر سیاهی که پس از من، به عیال و فرزندانم میرسد. لذا از خود میپرسم بعد از رفتن من چه کسی حوصله دارد این دفاتر و کاغذهای سیاهشده را از وضع فعلی درآورد و برای چاپ آماده کند؟! این است میراثی که به جای باغ، ویلا، سهام و حسابهای بانکی پروپیمان و کاخی در کانادا و بنایی تفریحی در ریویرا و... از خود بهجا میگذارم. این است ماترکی که برای وارثان خود باقی میگذارم... و طبعا ورثه، جز دشنام و ناسزا، چیزی نصیبم نمیکنند. میراث و ماترکی که دست آخر پیش از مرگ یا اگر رودرواسی کنند، بعد از مرگم، به کیسههای پلاستیکی سیاه فرو میرود و تا نصفه شب کنار کوچه مینشیند تا مأموران شهرداری با ماشین مخصوص پیداشان شود... جز این نیست، پایان دردناک یک عمر عرقریزی روح و تحمل شدائد بسیار».
داستانهای محمد کلباسی داستانهایی اجتماعیاند که در هر یک از آنها بخشی از واقعیت اجتماعی از منظر او بازتاب یافته است. داستان اول مجموعه «نوروز آقای اسدی» نمونه قابل توجهی است از سبک داستاننویسی کلباسی. این داستان که «بازگشت آناهیتا» نام دارد، با مرگ آغاز میشود اما پایانی روشن و همراه با امید دارد: «من مرگ را میشناسم. مرگ را، وقتی گیاه چسب بر دیوار خانهای در این بنبست میمیرد. بر تنه خشک دیوار، مرگ که میرسد، گیاه چسب خاک میشود و برگهایش سبک با باد میرود. باد سرخ آن بالا چرخ میزند و از تنه مرده گیاه دود برمیخیزد». در این داستان، آب کوچهای بنبست قطع شده است و تهمانده زندگی ته این کوچه، آخرین نفسها را میکشد. این را انگار کسی از پشت خط تلفن به ساکنان کوچه خبر میدهد: «آب نیست و تلفن که زنگ میزند، ساکنان کوچه، گوشی را برداشته و برنداشته، میشنوند که صدایی از آن سوی خط میگوید: جوی سیمانی کور شده است و دیگر رنگ آب نخواهد دید». دکتری پیر که ساکن خانه آخر کوچه بنبست است و از قضا سالهاست که «خانهنشین» است، به صدایی که پشت تلفن هست (و نیست) پاسخ میدهد: «خبر دارید دخترم بعد از این همه سال برمیگردد؟» اما هیچکس پشت تلفن حرف دکتر پیر را نمیشنود یا جدی نمیگیرد؛ «مدتی است که خط تلفن قطع و وصل میشود». دکتر پیر انگار که با خودش حرف بزند، میگوید: «هوا سنگین است و خشک و داغ و آلودگی حد ندارد. گوینده رادیو گفته بیماران از خانه خارج نشوند و آنها که ناچارند از خانه خارج شوند، چتر بردارند و ماسک بزنند. کودکان بهتر است اصلا بیرون نروند...». درحالیکه کوچهها و خیابانهای شهر بوی قیر داغ و زباله گندیده گرفتهاند، پیرمرد با شهرداری تماس میگیرد و میگوید «من باید خانهام را تمیز کنم و این خاک سیاه را، که همه جا نشسته، بشویم». اما از آن سوی خط باز هم جز صداهایی نامفهوم و آمیخته با خنده چیز دیگری شنیده نمیشود؛ تمسخر تنها پاسخی است که دکتر دریافت میکند. از اینرو دکتر پیر مجبور میشود تا مستقیم به سراغ شهردار منطقه برود و به محض ورود به اتاق شهردار فریاد میزند: «چرا نمیخندید تا با همین عصا سرتان را خرد کنم؟» کارمندان همه پشت در اتاق جمع میشوند و در حالی که کسی جرئت خندیدن ندارد، «فکر میکنند اگر فیالواقع پیرمرد عصا را به فرق شهردار بکوبد چه میشود؟» و در نهایت از هم میپرسند: «راستی چرا خانه دکتر پیر آب ندارد؟». فریاد و تهدید دکتر، در یک آن، همه چیز را «جدی» کرده است و وضعیت «توضیحناپذیر» شده است. دست آخر در روز هفتم پس از این اتفاق، «صدای مکینه آب را ساکنان کوچه، پس از احساس بوی آب، میشنوند. همه چیز به رؤیا شبیه شده است... اهالی، ناباورانه، از خانه بیرون میریزند و به خط نقرهای آب خیره میمانند. یکی میگوید: آری حقیقت دارد...».
منبع: sharghdaily-905556