به مانند باقی علوم، اقتصاد بدنهای از نظریهها دارد. نظریه مجموعهای از توضیحات است که به ما در فهم چیزی کمک میکند. یک نظریه اقتصادی به ما کمک میکند سازوکار اقتصاد را بفهمیم. کارکرد یک اقتصاد را به ما نشان میدهد و ما میتوانیم معنی، تاثیر و منشا پدیدههای اقتصادی را بفهمیم.
برای اینکه یک نظریه معتبر و قابل استفاده باشد، باید یک تصویر کلی و منسجمی فراهم کند. اگر نتواند این کار را انجام دهد بدین معناست که بعضی از توضیحات نظریه با یکدیگر در تناقض هستند. این تناقضها به ما نشان میدهند که چیزی درست نیست. به همین دلیل بدنه یک نظریه باید منطقی دقیق داشته باشد و یک کل منسجم را تشکیل دهد. این بدین معناست که در وهله اول، باید با مفروضات اساسی که بر آن استوار است سازگار باشد. به زبان سادهتر، پیش فرضهای یک نظریه باید درست باشند. زمانی که پیش فرضهای ما دارای مشکل هستند ما نمیتوانیم یک نظریه منسجم داشته باشیم.
میتوان یک نظریه سازگار درونی مبتنی بر مفروضات نادرست تولید کرد. چنین سیستمهایی میتوانند بسیار قانع کننده به نظر برسند زیرا سازگار هستند، اما همچنان در ارائه یک توضیح درست از جهان واقعی ناکام هستند زیرا این نوع توضیحات وابسته به یک اصل غیرمنطقی و غیرواقعی هستند.
شما دوست ندارید با ماشینتان از پلی عبور کنید که توسط مهندسی طراحی شده است که باور دارد کاغذ مستحکمتر از آهن است. اهمیتی ندارد که یک نظریه چقدر مدلسازی و ریاضیات قوی دارد، یا توسط چه اقتصاددانی بیان شده است، اگر پیشفرضهای آن درست نباشد نادرست است و نمیتوان به آن تکیه کرد. مهندس داستان ما حتی اگر تمامی محاسباتش را درس انجام دهد هم نمیتواند پلی مستحکم بسازد زیرا از پیشفرضی غلط استفاده کرده است. همین امر در نظریه اقتصادی نیز صدق میکند، یک نظریه باید پایههای مستحکمی داشته باشد.
در نتیجه، برای اینکه یک نظریه به درستی چگونگی عملکرد جهان را توضیح دهد، باید از نظر درونی سازگار و مبتنی بر مفروضات واقعی باشد. یک نظریه نمیتواند تنها یکی از آن معیارها را برآورده کند و همچنان درک واقعی و درست از جهان را برای ما فراهم کند. یک نظریه باید بتواند هر دو را برآورده کند.