از شدت سرما سوار اولین خودرویی که جلوی پایم ترمز کرد، شدم و...
نمیدانستم چه کنم. فردای همان روز بود که عمویم به خانهمان آمد و باخبر شدم که مادرم برای طلاق مراجعه کرده است ومن وبرادرم مجبور شدیم به خانه عمویم برویم. زن عمویم از دیدن ما خوشحال نشد. یکسره با عمویم دعوا میکرد که چرا من وبرادرم را به خانهشان برده است از فردای آن روز وقتی عمویم به محل کارش که یک مکانیکی بود، میرفت زن عمویم با من و برادرم بد رفتاری را شروع کرد من تحمل کردم، چون جایی برای رفتن نداشتم.
چند ماه که گذشت بد رفتاریهای زن عمویم هر روز بیشتر میشد او از من میخواست تا کارهای خانه را انجام بدهم مجبور شدم ترک تحصیل کنم. رفتارهای زن عمویم باعث شد من دیگر نتوانم تحمل کنم و برای همین تصمیم گرفتم از خانه آنها فرار کنم. تازه وارد چهارده سالگی شده بودم و نمی دانستم در بیرون از خانه چه سرنوشتی در انتظارمن است.
ساعت شش غروب هوا خیلی سرد شده بود وگلولههای برف داشت همه جا را سفید پوش میکرد اولین فکری که به نظرم رسید پیدا کردن مادرم بود برای همین سراغ داییام رفتم، ولی آنها درخانه نبودند. هیچ پولی نداشتم وچون با عجله بیرون آمده بودم لباس گرم نپوشیده بودم واز شدت سرما داشتم میلرزیدم که خودروی سفید رنگی مقابلم ایستاد و مرد جوانی از من خواست سوار خودرواش شوم...
آنقدر خسته بودم که اندکی بعد از سوار شدن در گرمای داخل خودرو خوابم برد، اما وقتی بیدار شدم با سر و وضعی آشفته کنار خیابان افتاده بودم. با کمک مردم به بیمارستان منتقل شدم. راننده بیوجدان بلایی سرم آورده بود که تا چند روز بین مرگ و زندگی در جدال بودم. چند روز بعد عمو و زن عمویم به سراغم آمدند، اما از کارکنان بیمارستان خواستم که من را بهدست آنها ندهند، چون میدانستم عمویم مرا میکشد. با کمک مددکار بیمارستان فهمیدم پدرم بهخاطر اعتیادش بازداشت شده و او را به کمپ ترک اعتیاد منتقل کردهاند.
این فرشته مهربان مرا به یک نیکوکار معرفی کرد تا کمکم کند و درمان شوم بعد هم او مادر و پدرم را که اعتیادش را ترک کرده بود با هم آشتی داد و برای پدرم کار پیدا کرد. روزهای سختی را گذراندم، اما تحت نظر یک مشاور حالم رو به بهبود است.