جستجو
رویداد ایران > رویداد > سیاسی > زیدآبادی: در ۵۸ سالگی عاشق بازجویم شدم

زیدآبادی: در ۵۸ سالگی عاشق بازجویم شدم

راستش من که قابل نیستم، اما با دستگاهی که دوستِ سابقم در آن فکر می‌کند، گاندی و ماندلا و توماس مور هم عاشق زندانبان خود بوده‌اند، اما خودشان خبر نداشته‌اند. اصلا هرگونه اقدام خشونت‌پرهیزانه و تلاش برای حل اختلاف از راه گفتگو و اقناع با طرف مقابل، معنایی جز دچار شدن به عشق او ندارد!

احمد زیدآبادی در اعتماد نوشت: در ۵۸ سالگی ناگهان عاشق شدم. آن هم عاشق چه کسی؟ وای خدای من، عاشق بازجویم! ثانیه و دقیقه و ساعت و روز و ماه عاشق شدنم را اصلا به یاد ندارم. راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که خودم هم از عاشق شدنم اطلاع نداشتم!

به گمانم نخستین‌بار یکی از دوستان سابقم بود که مرا از عاشق شدنم مطلع کرد. هر چه هم انکار کردم سودی نبخشید. او اصرار کرد و صد آیه و قسم خورد که عاشق شده‌ام، اما خودم خبر ندارم!‌ ای بابا! آدم عاشق شود و خودش هم خبر نداشته باشد؟ چراکه نه؟ این «چراکه نه» را دوستِ سابقم می‌گوید و ترانه «دختر آبادانی» سندی را هم شاهد و مثال می‌آورد.

لابد خودش این نوع عشق را تجربه کرده که اصرار دارد من هم به آن گرفتار شده‌ام! ولی می‌گوید خودش هرگز به این عشق دچار نشده چونکه اصلا زندان نرفته و بازداشت هم نشده است. ظاهرا در کتاب‌های سوئدی خوانده که برخی گروگان‌ها، عاشق گروگانگیر خود می‌شوند تا احساس امنیتِ روانی کنند. حتی برخی اسیران اردوگاه‌های کار اجباری هم اسیر عشق زندانبانان خود می‌شوند.

به نظرتان همین‌ها کافی نیست تا دوستِ سابقم به عاشق شدن من پی برده باشد؟ می‌پرسم حالا چرا از بین آن همه زندانی سیاسی پس از انقلاب و به خصوص سال ۸۸ فقط من باید عاشق بازجویم شده باشم؟ آن هم منی که با بازجویم در مدت بازداشت، همواره در جنگ بودم.

به بهای رسیدن به مرز جنون و مرگ، تسلیم خواسته‌اش برای اعتراف به ارتکاب جرم و حضور در تلویزیون نشدم به‌طوری که تلاش کرد تا حداکثر مجازاتِ زندان و به علاوه پنج سال تبعید و محرومیت مادام‌العمر از هر نوع فعالیتی از جمله تحلیل کتبی و شفاهی را از دادگاه برایم بگیرد و بعد بی‌هرگونه علتی، مرا به زندان رجایی‌شهر کرج بفرستد تا زندانیان عادی در آنجا به قول خودش «ترتیبم را بدهند؟!»

دوستِ سابقم می‌گوید، اتفاقا به همین دلیل عاشق بازجویت شده‌ای! چون آن‌ها که در برابر بازجو می‌بُرند و تسلیم اراده او می‌شوند و در صحن دادگاه اعتراف و اظهار ندامت می‌کنند که عاشقِ بازجوی‌شان نمی‌شوند! از قضا همان‌ها که مقاومت می‌کنند و با بازجو درگیر می‌شوند، به دام عشق او گرفتار می‌آیند!‌

می‌پرسم؛ حالا چرا بعد از گذشت ۱۴ سال از دوران بازجویی و سپری شدن هشت سال از آزادی‌ام باید عاشق بازجویم بشوم؟ چرا همان موقع عاشقش نشدم؟ می‌گوید؛ دلیل این را دیگر باید خودت در ناخودآگاهت کشف کنی! من از روانشناسی سررشته ندارم.

نهایتا می‌پرسم حالا علامت عاشق شدن من چیست؟ یعنی او از کجا پی برده که من پس از ۱۴ سال سرانجام عاشق بازجویم شده‌ام و به تعبیر معروف، «سندروم استکهلم» سراغم آمده است؟ می‌گوید همین حسِ بدون کینه و خشمی که به آن‌ها داری! آدم اگر عاشق بازجویش نشده باشد، چرا بعضا باید با این لحن آرام و بدون پرخاش و خشونت با طرفش روبه‌رو شود؟

راستش من که قابل نیستم، اما با دستگاهی که دوستِ سابقم در آن فکر می‌کند، گاندی و ماندلا و توماس مور هم عاشق زندانبان خود بوده‌اند، اما خودشان خبر نداشته‌اند. اصلا هرگونه اقدام خشونت‌پرهیزانه و تلاش برای حل اختلاف از راه گفتگو و اقناع با طرف مقابل، معنایی جز دچار شدن به عشق او ندارد!

خدا از سر تقصیرات آن که این «سندروم استکهلم» را بر سر زبان‌ها انداخت تا برخی جهل‌شان را نسبت به رفتار آدمیان در پشت آن پنهان کنند، بگذرد یا نگذرد؟ همین‌طور خداوند روح مرحوم کارل پوپر را شاد کند که چیزی به اسم «ابطال‌پذیری» را وضع کرد تا مانع ترویج هر ادعای بی‌پایه و اساسی در بین آدمیان شود.

منبع: fararu-665982

برچسب ها
نسخه اصل مطلب