جستجو
رویداد ایران > رویداد > سیاسی > مشکل پهلوی‌گرایان با احمد شاملو چیست؟

مشکل پهلوی‌گرایان با احمد شاملو چیست؟

در چند سال اخیر، برخی از طرفداران خاندان پهلوی به‌مناسبت و بی‌مناسبت، مدام تاکید می‌کنند که روشنفکران ایرانی ایران‌دوست نبوده‌اند.

پهلوی‌چی‌ها پهلوی‌دوستی را لازمۀ ایران‌دوستی می‌دانند و چون بسیاری از روشنفکران دهه‌های 40 و 50 مخالف رژیم شاه بودند، بنابراین جماعت پهلوی‌چی مدعی‌اند روشنفکران ایرانی چندان حب وطن نداشته‌اند.

فرض کنیم که این طور بوده باشد. باز منطقا این سؤال پرسیدنی است که آیا کسی که در ایران یا اروگوئه به دنیا می‌آید، حتما باید دوستدار ایران یا اروگوئه باشد؟ آیا ممکن نیست کسی در کشوری به دنیا بیاید و – به درست یا غلط – به این نتیجه برسد فرهنگ و مردم آن کشور معایب اساسی دارند و به همین دلیل در مجموع آن کشور یعنی زادگاهش را دوست نداشته باشد؟

چنین کسی اگر به درستی به چنان نتیجه‌ای رسیده باشد، آیا باز می‌توان بی‌علاقگی‌ او به زادگاهش را محکوم کرد؟ اگر در میانۀ دهۀ 1930، که اکثر مردم آلمان طرفدار هیتلر بودند، یک آلمانی از آلمان بیزار می‌شد، آیا بیزاری‌اش ناموجه بود؟

در اوایل سال 1933، آلبرت اینشتین در حالی که در آمریکا بود، باخبر شد که نازی‌ها در آلمان به قدرت رسیده‌اند. هیتلر با رای مردم آلمان به قدرت رسیده بود. طی چند هفته پس از به قدرت رسیدن هیتلر، نازی‌ها دست به اقداماتی زدند که اینشتین وقتی از آمریکا به بلژیک رسید، به کنسولگری آلمان رفت و پاسپورت خود را تحویل داد و ملیت آلمانی خود را رسما باطل کرد.

اینشتین پس از مدتی اقامت در انگلیس، در اواخر سال 1933 به آمریکا رفت و تا آخر عمر دیگر هیچ وقت به آلمان برنگشت. یعنی حتی پس از پایان جنگ جهانی دوم، حاضر نشد به آلمان برود.

او که ناسیونالیسم را "بیماری عصر ما" و "سرخک بشریت" می‌دانست، آشکارا دیگر علاقۀ چندانی به وطنش نداشت وگرنه در ده سال پایانی عمرش، که جنگ جهانی هم تمام شده بود، ولو برای چند روز به آلمان سفر می‌کرد و زادگاهش را دوباره می‌دید.

غرض اینکه، ممکن است کسی به حق به وطنش بی‌علاقه شود. هر کسی به هر حال در جایی از این جهان به دنیا می‌آید و آن‌جا یک "کشور" محسوب می‌شود و آن کشور را "وطن او" می‌نامند. اما همان طور که دخترعمو و پسرعمو مجبور نیستند به احترام تصمیم پدرانشان با هم ازدواج کنند، افراد هم مجبور نیستند صرفا به این دلیل که دیگران به آن‌ها می‌گویند «این کشور "وطن" تو است»، آن کشور را دوست داشته باشند.

به هر حال هر کسی عقل دارد و ممکن است سنجۀ خرَد، او را به این نتیجه برساند که وطنش، با فرهنگ و مردمانی که دارد، در مجموع جای دلپذیری و خردپذیری نیست. چیزی هم که نه دلربا باشد نه باب طبع خرَد، طبیعتا دوست‌داشتنی نیست.

بنابراین، حب وطن اجباری نیست که ابدی باشد. ممکن است این حب به‌حق از دل کسی برود یا اساسا به‌حق در دل قلب کسی پا نگیرد. به قول شاملو: 

موطن آدمی را بر هیچ نقشه‌ای نشانی نیست/ موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می‌دارند.

این‌ها را نوشتم تا بگویم اگر چهار تا یا چهل تا روشنفکر یا دانشمند در ایران و آلمان و قبرس و کجا، دوستدار کشورشان نبوده‌اند، جرمی مرتکب نشده‌اند و شایستۀ لعن و نفرین نیستند. اما برویم سراغ ادعای پهلوی‌چی‌ها.

روشنفکران دهه‌های 40 و 50 اکثرا مارکسیست بودند. البته آن‌ها اکثرا مارکسیسم‌شناس نبودند و تحت تاثیر فضای غالب جهانی، چپگرا شده بودند. مارکسیست‌ها، دست کم روی کاغذ، وطن ندارند. به این معنا که باید منافع جهانی طبقۀ کارگر را به منافع ملی ترجیح دهند.

مارکس و انگلس چنین نظری داشتند. ولی حتی گردن‌کلفت‌ترین مارکسیست دنیا یعنی ژوزف استالین هم نتوانست چنین باشد و به ناسیونالیسم روسی تا حد زیادی تن داد و منافع شوروی را در بسیاری از موارد، برتر از منافع کارگران جهان نشاند.

با این حال این چیزی از عیب و ایراد بسیاری از مارکسیست‌های ایرانی نمی‌کاهد. سران حزب توده، چه قبل از انقلاب چه بعد از انقلاب، قطعا منافع شوروی را به منافع ایران ترجیح می‌دادند. اما آیا مصدق هم بی‌وطن بود؟

مشکل پهلوی‌چی‌ها بیش از آنکه فقدان علاقۀ مارکسیست‌ها به ایران باشد، ایستادگی این و آن در برابر محمدرضا شاه است. به همین دلیل مصدقِ ناسیونالیستِ ایران‌پرست را هم خوش ندارند؛ بلکه از او بیزارند.

اگر حب وطن شرط همکاری سیاسی است، کسی نمی‌تواند در وطن‌دوستی مصدق تردید کند. حتی اگر طرفداران خاندان پهلوی بگویند نتیجۀ عملکرد مصدق به سود ایران نبود، این نقد به شاه هم در موارد متعددی وارد است. از تن‌دادن به جدایی بحرین از ایران گرفته تا دیکتاتوری روزافزونش در دوران پس از سقوط دولت مصدق و فوت آیت‌الله بروجردی.

شاه در دی ماه 1357 دست به دامن شاپور بختیار شد تا حکومت خاندان پهلوی از دست نرود؛ ولی در دوران قَدَرقدرتی‌اش، حتی حاضر نبود اجازه دهد بختیار به عنوان نمایندۀ مردم در مجلس شورای ملی حضور داشته باشد.

بسیاری از سیاستمداران سکولار، که قائل به مبارزۀ مسلحانه هم نبودند، می‌توانستند در دهه‌های 30 و بویژه 40 و 50، نمایندۀ مردم در مجلس باشند ولی شاه به هیچ وجه حق مشارکت و رقابت سیاسی آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناخت و اجازه نمی‌داد که آن‌ها در انتخابات مجلس شرکت کنند. این خط مشی سیاسی، همان کلنگی بود که قبر رژیم شاه را کند.

وقتی همۀ منتقدان سکولار مسالمت‌جو را از حضور در مجلس و دولت محروم می‌کنی، مبادا که ترَک بردارد چینیِ نازکِ استبدادت، معلوم است که دیر یا زود باید بروی پی کارت! یعنی به جای اینکه پاسپورت مخالفان حزب رستاخیر به کارشان بیاید، پاسپورت خودت به کارت می‌آید!

بنابراین اگرپافشاری مصدق بر آن نحوۀ خاصِ ملی کردن صنعت نفت، به سود ایران تمام نشد، سلوک سیاسی شاه هم، که چیزی جز دیکتاتوری و خیانت به قانون اساسی مشروطه نبود، منتهی به انقلاب شد. ایران‌دوستی را چطور می‌توان با زیر پا گذاشتن قانون اساسی ایران، که ثمرۀ تلاش ترقی‌خواهانۀ مشروطه‌خواهان بود، جمع کرد؟

ممکن است پهلوی‌چی‌ها بگویند اعلیحضرت نمی‌توانست از باب رعایت قانون اساسی مشروطه، "ارتجاع سرخ و سیاه" را به ساختار سیاسی کشور راه دهد؟ اما آیا سکولارهای میهن‌دوست جبهۀ ملی و دینداران ملایم و لیبرالی مثل دکتر یدالله سحابی و مهندس بازرگان هم مصداق ارتجاع سرخ و سیاه بودند؟ بازرگان که حتی در ابتدای سال 57 نیز نظرش این بود که "شاه سلطنت کند نه حکومت".

اگر "ارتجاع سرخ و سیاه" اسم رمز دیکتاتوری نبود، این افراد باید از حق حضور در مجلس و دولت برخوردار می‌شدند و با حضورشان در این نهادها، مانع خودکامگی شاه می‌شدند. در این صورت دیگر چیزی به نام "رژیم شاه" وجود نمی‌داشت و آنچه باقی می‌ماند، مصداق واقعی "پادشاهی مشروطه" می‌شد.

غرض اینکه، اگر فلان روشنفکرِ چپگرای نمایشنامه‌نویس یا شاعر، چندان دلبستۀ "ایران" نبود، بر او جرمی نیست؛ ولی پادشاهی که "قانون اساسی پادشاهیِ ایران" را زیر پا نهاده بود، قطعا مجرم بود و به سزای عملش هم رسید. یعنی تاج و تختش بر باد رفت.

به چه دلیل آن روشنفکرِ جهان‌وطن را باید محکوم کنیم و بر سقوط پادشاهِ ناقضِ قانون اساسی ایران باید بگرییم؟ دلیلش این است که "قانون" برای جماعت پهلوی‌چی، محلی از اعراب ندارد. این حضرات قانون را "فرمان شاه" می‌دانند. بنابراین مهم نیست که فرمان شاه موافق قانون اساسی مشروطه بوده یا مخالف آن. گویا پهلوی‌چی‌ها هنوز از عصر ساسانیان جلوتر نیامده‌اند. هم از این رو در عجب‌اند که چرا آسیابان شاه را کشت!

وانگهی، اگر جهان‌وطن‌ بودن مذموم است، همان بختیاری که شاه به او رو کرد برای حفظ رژیمش، مردی جهان‌وطن بود. بختیار در کتابش ("یکرنگی") صریحا نوشته است: پیش از آنکه خود را ایرانی بدانم، به انسان و انسانیت اعتقاد دارم.

حتی اگر بگوییم شاه از این این رأی بختیار بی‌خبر بود، از این بی‌خبر نبود که بختیار در جنگ جهانی دوم، همان جنگی که رضاشاه را از تختِ بخت پایین آورد، خودش را فرانسوی می‌دانست و به عنوان سرباز فرانسه نیز در جنگ جنگید.

یکی از روشنفکرانی که جماعت پهلوی‌چی از او بیزارند و او را متهم می‌کنند به فقدان علاقه به ایران، احمد شاملو است. شاملو در سال 1355 در اعتراض به نبودِ آزادی بیان در ایران، به آمریکا رفت. با اینکه فرح از او خواست در ایران بماند، پیشنهاد فرح را نپذیرفت و رفت.

وقوع انقلاب باعث شد شاملو به ایران بازگردد و پس از انقلاب نیز در تنگنا بود. کتاب‌هایش تا مدت‌ها مجوز انتشار نمی‌گرفتند و در دهۀ 60 تقریبا هیچ نشریه‌ای جرأت نمی‌کرد نوشته‌ های او را منتشر کند تا آدینه آمد. در سکوتی عمیق به سر می‌برد تا در امان باشد. وصف‌الحال او این شعرش بود که در آذر 1371 سرود:

دسته‌ی کاغذ

بر میز

در نخستین نگاهِ آفتاب

کتابی مبهم و

سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چای از یادرفته

بحثی ممنوع در ذهن.

 

شاملو یکبار در سال 1367 توانست از ایران خارج شود و بار دوم در سال 1369. بار اول به آلمان رفت و بار دوم به آمریکا. در سفر دومش، یکسال و نیم در آمریکا ماند و حتی یک ترم به عنوان "استاد میهمان" زبان و شعر فارسی را به دانشجویان ایرانی تدریس کرد. او به راحتی می‌توانست در آمریکا یا اروپا بماند و قید ایران را بزند ولی علیرغم نارضایتی عمیقش از حکومت و جامعه، به ایران بازگشت.

توضیح شاملو دربارۀ نماندنش در غرب و بازگشت‌اش به ایران خواندنی است:

«بار غربت سنگین‌تر از توان و تحمل من است. من این‌جایی هستم. چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره است. این‌جا به من با زبان خودم سلام می‌کنند و من ناگزیر نیستم در جوابشان بُنژور و گودمُرنینگ بگویم.»


حالا شاملو را مقایسه کنید با اطرافیان فعلی رضا پهلوی؛ کسانی که پس از جنبش سبز چند سالی را با سختی و بدبختی در ترکیه سپری کردند تا سرانجام توانستند از آمریکا پناهندگی بگیرند. چرا شاملو در ایران ماند و پهلوی‌‌چی‌های ماله‌کشِ نوپا یا فرسوده‌ای مثل امیرحسین اعتمادی و امیر طاهری از ایران رفتند؟

چون شاملو چراغش در این خانه می‌سوخت و این‌جایی بود. چون شاملو بیش از این جماعت مدعیِ ایران‌دوستی، دوستدار ایران بود و بودن در ایران برایش در حکم اتمسفری بود که حیاتش را تداوم می‌بخشید.

البته هر کسی حق دارد هر کجا که می‌خواهد، زندگی کند. ولی این‌که خودت قید زندگی در ایران را به کمترین بهانه‌ای بزنی و کسی را که علیرغم هزار سختی و نارضایتی حاضر نشده از ایران برود، متهم کنی به این‌که چون "روشنفکر" بوده، "ایران" را دوست نداشته، وقاحتی مضحک می‌خواهد.

هدف این نوشته، "دفاع از ماندن" نیست. ماندن یا رفتن، تصمیمی شخصی است. اما کسی که به راحتی می‌توانسته برود، ولی مانده و عمری وضع نامطلوب را تحمل کرده تا در "ایران" زندگی کند، اگر دوستدار ایران نبوده، پس دوستدار چه بوده؟

میهن‌دوستی با ناسیونالیسم یکی نیست. میهن‌دوستی همیشه پاکیزه و ملایم است اما ناسیونالیسم مستعد آلودگی است و می‌تواند بسیار هم تهاجمی باشد. ناسیونالیسم غیردموکراتیک در ایران معاصر، قطعا به پهلوی‌گرایی گره خورده است، ولی پهلوی‌گرایی به هیچ وجه لازمۀ میهن‌دوستی نیست.   

برچسب ها
نسخه اصل مطلب