جستجو
رویداد ایران > رویداد > وقتی دیگر زانوی غم بغل نمی‌کنی

وقتی دیگر زانوی غم بغل نمی‌کنی

در را که باز می‌کنم او را غمگین، نشسته بر زمین و در محاصره انبوه لباس‌های رنگارنگ می‌بینم. حیرتم وقتی افزون می‌شود که همین چند ساعت پیش در تماس تلفنی گفته بود که لباس چندانی ندارد و برای بیرون رفتن و حتی در خانه پوشیدن هم چیز زیادی در کمدش پیدا نمی‌کند.

در را که باز می‌کنم او را غمگین، نشسته بر زمین و در محاصره انبوه لباس‌های رنگارنگ می‌بینم. حیرتم وقتی افزون می‌شود که همین چند ساعت پیش در تماس تلفنی گفته بود که لباس چندانی ندارد و برای بیرون رفتن و حتی در خانه پوشیدن هم چیز زیادی در کمدش پیدا نمی‌کند.
متوجه حیرتم می‌شود و می‌گوید نه اینکه لباس نداشته باشد، زیاد هم دارد؛ اما بیشترشان تنگ شده‌اند یا از مد افتاده‌اند. لباس هم گران است و نمی‌شود به‌راحتی خرید.
حالا مانده برای مهمانی فردا شب در خانه دایی‌اش چه بپوشد. اهل قرض گرفتن لباس هم نیست و ترجیح می‌دهد به مهمانی نرود تا بخواهد از کسی لباس بگیرد.
تنها سه دست از لباس‌هایش اندازه هستند و بقیه باید یا دستکاری و گشادتر شوند یا به‌خاطر جای دوخت نداشتن دیگر نمی‌شود کاری‌شان کرد و باید آنها را کنار بگذارد.
لباس‌هایش زیادند و تنوع رنگ و طرح دارند. جنس بسیاری‌شان هم خوب است. به او حق می‌دهم که برای از دست‌دادن این همه لباس ناراحت باشد.
هر دو نشسته‌ایم و به این همه لباس کف اتاق نگاه می‌کنیم. ناگهان به ذهنم می‌رسد که چرا او وزنش را کم نمی‌کند تا لاغرتر شود و بتواند دوباره این همه لباس را بپوشد. 
روی فرم بودن و اضافه‌وزن نداشتن همیشه برایش مهم بوده؛ اما از وقتی که بیماری سراغش آمده و داروهای خاصی مصرف می‌کند به‌خاطر عوارض داروها چاق‌تر شده. حالا چند وقتی است که حالش بهتر است و داروهایش هم کمتر شده. 
می‌گویم باید لاغر شود. حیف این همه لباس و هیکل خوش‌فرم چند سال پیش که دوباره دیده نشود! خودش هم به این موضوع فکر کرده و می‌گوید که گاهی پیاده‌روی می‌رود و میزان غذایش را هم کمتر کرده، اما به نظر نمی‌رسد که این برنامه‌ها را چندان جدی دنبال کند. 
بلند می‌شوم و روی صندلی می‌نشینم و می‌گویم که دیگر زانوی غم بغل‌کردن بس است، بلند شود و این لباس‌ها را جمع کند و سر جایش بگذارد، یک فنجان چایی هم بدهد بنوشیم تا باحوصله و آرامش بنشینیم و یک فکر اساسی بکنیم.
بلند می‌شود و لباس‌ها را مرتب می‌کند و در کمد می‌گذارد. چایی خوش‌عطر و طعم که از گلویمان پایین می‌رود روبه‌روی هم می‌نشینیم و به‌رسم خودمان صمیمی و صادقانه حرف می‌زنیم. یادش می‌آورم که پارسال همین موقع چقدر حالش بد بود، روی تخت افتاده‌ بود و از ضعف و درد توان حرکت نداشت. به خاطرش می‌آورم که او از پس آن بیماری سخت برآمده و حالش بهتر است و بهتر هم می‌شود پس این تصمیم وزن کم‌کردن و لاغرتر شدن چیزی نیست که او از پس آن برنیاید. 
چهره‌اش بازتر می‌شود و لبخندی روی لبانش جان می‌گیرد. انگار منتظر بود که کسی این حرف‌ها را به او بزند و بردباری و قدرت مبارزه‌اش را به خاطرش بیاورد. شروع می‌کند از برنامه‌ها و تصمیم‌هایش می‌گوید؛ از کلی کارنکرده که در این سال‌های بیماری روی زمین‌مانده و حالا که بهتر شده باید انجام دهد.  بلند می‌شود و به سمت تلفن می‌رود و به باشگاه کنار خانه‌اش زنگ می‌زند و در کلاس پیلاتس ثبت‌نام می‌کند. می‌آید روبه‌رویم می‌نشیند و می‌گوید که هوای بیرون خنک است و می‌خواهد به پیاده‌روی برود، می‌پرسد که همراهی‌اش می‌کنم. بلند می‌شوم و هر دو برای یک پیاده‌روی به‌یادماندنی در این عصر اواخر خرداد آماده می‌شویم. 

برچسب ها
نسخه اصل مطلب