جستجو
رویداد ایران > رویداد > ادبیات، مهم‌ترین راه گفتگو

گفتگو با حمزه خوشبخت، دوست کودکان

ادبیات، مهم‌ترین راه گفتگو

تا کنون بیش از 100 شهر و روستا رفته است و با زبان قصه و ادبیات ما مردم این مناطق، صحبت کرده است. هم راز می‌داند و هم طعم شیرین با هم سخن‌گفتن را چشیده است. از جزیره هرمز تا تربت‌جام، از روستای ایسین بندرعباس تا تهران و اصفهان، از بوشهر تا کرمان، ایران‌گردی کرده

 

 

 

 

تا کنون بیش از 100 شهر و روستا رفته است و با زبان قصه و ادبیات ما مردم این مناطق، صحبت کرده است. هم راز می‌داند و هم طعم شیرین با هم سخن‌گفتن را چشیده است. از جزیره هرمز تا تربت‌جام، از روستای ایسین بندرعباس تا تهران و اصفهان، از بوشهر تا کرمان، ایران‌گردی کرده و سعی کرده همگان، از 3 تا 99 ساله‌ها را پای قصه‌گویی‌هایش بنشاند؛ هرچند گروه هدفش کودکان است و تلاش می‌کند پای کودکان را به جهان شگفت‌انگیز قصه و کتاب بگشاید. «حمزه خوشبخت» قصه‌‌گوی جوان بندرعباسی و متولد 1369 است. با هم پاسخ‌های خواندنی خوشبخت را می‌خوانیم:

حمزه خوشبخت را چقدر می‌شناسید؟ اگر بخواهید او را در یک جمله تعریف کنید، آن جمله کدام است؟ او شبیه قهرمان کدام قصه است؟

به گمانم از این سؤال سخت‌تر وجود نداشته باشد، همین که چقدر خودم را می‌شناسم. «زین دو هزاران من و ما / ای عجبا من چه من ام؟» اگر بخواهم در یک جمله حمزه خوشبخت را تعریف کنم شاید بگویم: دونده‌ای که با خودش مسابقه می‌دهد. دوست داشته‌ام «امیرو» فیلم دونده امیر نادری باشم، حال این‌که چقدر موفق بوده‌ام یا نه؟ دیگران بگویند.

شما برنامه و الگوی خاصی برای مطالعه دارید؟ شده است کتاب‌هایی که دوست ندارید را هم تا انتها بخوانید؟ چه الگویی برای مطالعه را به کودکان و نوجوانان پیشنهاد می‌کنید؟

در مطالعه به‌صورت کلی گویا برنامه‌ام این بوده است که پاسخی برای سؤالاتم پیدا کنم و راستش من گمشده‌ام را در ادبیات یافتم. صادقانه‌اش این‌که هر کتابی را که پیش رویم می‌گذارم اولین سؤالم این است که به من چه؟ این کتاب کجای زندگی من است؟ من کجای این داستان یا حتی متن فلسفی قرار گرفته‌ام. یادم نمی‌آید کتابی را برای بچه‌ها خوانده باشم که عاشقش نبوده باشم. اولویت اول و آخرم در امر ارائه ادبیات به بچه‌ها، صداقت است و عشق و خب وقتی کتابی را بخوانم که کتاب من نیست از صداقت فاصله گرفته‌ام. اگر بخواهم الگویی را معرفی کنم، شاید این حرف باشد که قصه‌ خودتان را پیدا کنید و حتما در میان این دریای کتاب، کتابی هست که مال خودمان است، قصه‌ خودمان است.

چه شد که وارد حوزه قصه‌گویی شدید؟

ضرورت: همان چیزی که مادربزرگ‌ها را به قصه وامی‌داشت. همان عنصری که نویسنده‌ را به‌سوی نوشتن داستان حرکت می‌دهد و هر هنرمندی را به خلق هنر. درک ضرورت این‌که اگر راهی برای گفتگو وجود داشته باشد، ادبیات می‌تواند مطمئن‌ترین راه  باشد. قصه بیان آمال و آرزوهای آدمی است و مگر نه این‌که یکی از آرزوهای آدمی یک گفتگوی بی قضاوت است؟

به نظر شما اولین و مهم‌ترین درس قصه‌گویی چیست؟ جایی گفته‌اید من با بچه‌ها گفتگو می‌کنم، این گفتگو چه نسبتی با قصه‌گویی دارد؟

مهم‌ترین درس قصه‌گویی، شاید بیان این مسئله باشد که هر کس در این جهان حرفی برای گفتن دارد. هر کسی بر روی زمین با همان فرم و شکل حضورش، قصه‌ای است که می‌تواند جهان را کامل‌تر کند و به سمت صلح و گفتگو رهنمون شود. قصه‌گویی هنری تعاملی است. حداقل برای من این‌گونه است که قبل از قصه، آنچه را قلب قصه است، با بچه‌ها در میان می‌گذارم. سؤالی را که دقیقا سؤال خودم باشد، از بچه‌ها می‌پرسم و خب به پاسخ‌هایی شگفت‌آور و فراتر از یک متن می‌رسم. از متن کتاب به متن نگاه بچه‌ها می‌رسم.

رابطه شما با فضای مجازی چطور است؟ قصه‌گویی‌هایتان را در این فضا برای همه بچه‌های ایران قرار می‌دهید؟

فضای مجازی به گمانم پل خوبی برای رسیدن به جهان واقعی می‌تواند باشد. برای من این‌طور است که هیچ‌وقت منزلگاهم نبوده است. خب راستش آن‌قدرها اطلاعات تخصصی‌ای از چندوچون فضای مجازی ندارم. بااین‌همه دوستان خوبی دارم که راهنمایی‌هایشان باعث شده راه‌های ارتباطی خوبی از همین فضای مجازی به جهان واقعیت باز شود. در سال نود و نه یکشنبه‌ها با خوانش یک قصه و سه‌شنبه‌ها با معرفی یک کتاب نوجوان در فضای پیام‌رسان‌ها فعالیت داشتم. امسال فعالیتی  را تحت عنوان «آوای قصه‌ها» شروع کرده‌ام که قصه‌گویی است (قصه‌هایی با صدای خودم و دوستان دیگر). شعرها و ترانه‌هایی را نیز با همکاری گروه موسیقی بچه‌های نابینای بندرعباس (محمد پودینه و رضا حاجی‌پور) اجرا کرده‌ام که تصمیم بر این است که به طور ادامه‌دار هر هفته در بستر sound cloud  و تلگرام ارائه شود.

چه قصه‌هایی را انتخاب می‌کنید؟ آیا شهر به شهر که می‌شوید قصه‌های جدیدی انتخاب می‌کنید؟

انتخاب قصه‌هایی با موضوع عشق، دوستی، صلح و زیست اجتماعی در اولویت هستند. طبیعتا در محیط‌های مختلف، قصه‌ها با جغرافیای آن منطقه  تطبیق داده می‌شود و از ویژگی‌های جغرافیایی هر منطقه برای بیان بهتر قصه‌ها استفاده می‌کنم.

از قصه‌ها و داستان‌های خارجی هم استفاده می‌کنید؟ کودکان و نوجوانان ما بیشتر با قصه‌ها و داستان‌های ایرانی ارتباط برقرار می‌کنند یا خارجی؟

راستش من زیاد تقسیم‌شدن ادبیات را به ایرانی و خارجی درک نمی‌کنم. از قضا درس بزرگ ادبیات به ما شاید همین بی‌مرز بودن باشد. اولویتم قصه‌هایی است که به لحاظ فرم به زندگی امروز نزدیک‌تر باشند، قصه‌هایی که آینه‌دار زندگی بچه‌ها و خودم باشد. حالا نویسنده‌اش ایرانی باشد یا خیر در ابتدای امر مسئله‌ام نیست. بچه‌ها با قصه‌ای ارتباط بیشتری می‌گیرند که خودشان، آرزوهایشان، دغدغه‌ها و به‌طورکلی جهانشان را بازتاب بدهد.

یکی از زیباترین  و شیرین‌ترین خاطره‌ای که در این دوران قصه‌گویی پشت سر گذاشته‌اید را تعریف کنید؟

تا دلتان بخواهد خاطره شیرین از قصه‌گویی‌ها دارم، اما در پاسخ به این سؤال اجازه بدهید بخشی از سفر نوشته‌ام را در سفر بهمن‌ماه، سال ۱۴۰۱ به چابهار  با عنوان «در باد می‌رقصد 5» تقدیم حضورتان کنم:

روستای کهیر سیزدهم بهمن ساعت 21:20

بله همین‌طور است و دقیقا به همین شکل است، آن اتفاق یگانه که آدمی چشم‌انتظار می‌ماند تا بلکه شرمسار خودش نباشد. در راه بندر تنگ بودیم تا همسفران قایق‌سواری کنند. جایی اتوبوس ایستاد، از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. کودک بلوچی را دیدم ریزنقش که با نگاه متعجب به اتوبوس یعنی به ما نگاه می‌کرد. شاید هم نگاهش متعجب نبود، چه می‌دانم؟ هر چه که بود عرق شرم به پیشانی‌ام نشست. آن بچه پابرهنه آمده بود تا چه کسی را ببیند؟ من را؟ ما را؟ شانس آوردم که عینک‌آفتابی داشتم و اشک نابهنگامم را همسفران ندیدند مثلا اگر می‌دیدند از کدام یک باید شرمنده می‌شدم؟ باور کن این قضیه هیچ ربطی به طبقات و این چیزها ندارد، من سرتاپا شرم شدم مخصوصا که کتک هم خورد از پدرش؟ پدر زیادی جوانش! کسی نیست بگوید تو از کجا دانستی آن مردی که بچه را با تشر و کتک راهی خانه کرد پدرش بود؟ بگذریم. اتوبوس راهش را ادامه داد و رسیدیم به اسکله. از اتوبوس که پیاده شدیم چند کودک بلوچ دور اتوبوس را گرفتند. با آنها سلام‌علیک کردم و بچه‌ها فکر کردند من راهنمای تور یا هم‌چین چیزی هستم که نبودم. کمکی چیزی می‌توانستم بکنم که راستش آن جور کمکی که می‌خواستند نبود. پس گفتم من قصه‌گوی بچه‌ها هستم، می‌توانم برایتان کتاب بخوانم. آن اتفاق شگرف همین‌جاست. آن که اسمش جاسم بود یا چیزی شبیه این، رفت بچه‌های دیگر را هم صدا زد و همان جا روی شن ماسه‌ها نشستیم به قصه. قصه‌ «خوشمزه‌ترین کلوچه» را خواندم. چیزی که بود ذوق بود و همراهی و خنده‌هایی که جانم را جلا بخشید. عکس هم گرفتیم. همسفران رفتند به قایق‌سواری و من با بچه‌ها که حالا ده‌نفری می‌شدند قصه‌ «همیشه دوستت خواهم داشت» را خواندم. بعد از قصه یکی‌شان آمد که دوستانت رفتند، اتوبوس رفت به اسکله دیگری. قرار شد همان جاسم و دوست دیگرش من را تا اسکله دیگر ببرند. انداختیم وسط ماسه‌زارها و بچه‌ها از دوست‌داشتنی‌هایشان گفتند و از من که عجب! شماها دیگر کجاها سیر می‌کنید؟ مخلص کلام که آن ماسه‌زار ختم به اسکله نمی‌شد. پس مسجدی را نشان کردم و دوباره به جاده برگشتم. در آن ماسه‌زار، عملا گم شده بودیم. به بچه‌ها گفتم: شما راه را بلدید؟ گفتند: نه. گفتم: پس گولم زدید؟ گفتند: بله و من که: خب چرا؟ بچه‌ها گفتند: می‌خواستیم با کسی حرف بزنیم. تو رفیق خوبی هستی. آن روز آموختم در ترویج کتاب و ادبیات، اصلی‌ترین مسئله روح قصه است. قلب قصه است و قلب قصه، چیزی  نیست جز رفاقت و صلح و عشق برای جهان خواستن.

قصه‌گویی برای کودکان و جابه‌جاشدن در سرزمین ایران، تلخی و سختی هم داشته است؟

تلخی‌ها و سختی‌ها هر چه بوده یا نبوده، سختی‌های مسیر  بوده که آن هم شاعر فرموده است: «سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور». البته زود بگویم که تا به امروز خار مغیلان به پاهایم فرونرفته!

نگاه شما به ایران متفاوت است؛ چون همراه با نگاه به کوکان و قصه است. شما چه تصویری از این سرزمین باتوجه‌به این داشته دارید؟

ایران برای من سرزمینی است با مردمی بی‌نهایت شریف. مردمی که کافی است با صداقت کنارشان باشیم، تا ببینیم تا کجاها به مهر، دل‌گرمت می‌کنند. جز این اگر منظورتان دیدنی‌هاست که ایران همان سرزمینی است که می‌توانم ساعت‌ها به بیابان‌های بین نایین و یزد نگاه کنم و آن تک گل ریواس روییده در دوردست خیالم را از جان ببویم و ببوسم.

ایرانگردی‌های خودتان که سرشار از قصه و کودکی است را مکتوب نکرده‌اید؟

چند سفر نوشت کوتاه نوشته‌ام. سفر به خوزستان، هرمزگان، طبس، سیستان و بلوچستان، کازرون و بوشهر. شاید سفرهای دیگری را هم نوشته باشم، کسی چه می‌داند!

شما واقعا عموی هیچ‌کس نیستید؟ دوستی چه فرقی با آن نگاه رایج‌تر به قول شما عمو دارد؟

من واقعا عموی کسی نیستم و اگر روزی عموی کسی باشم احتمالا عموی فرزند برادرم خواهم بود. من اسم و فامیل حقیقی دارم در شناسنامه‌ام و از قضا بچه‌ها هم همین‌طور. در زیست اجتماعی‌ام، احتمالا با عبارت عمو نمی‌توانم حضور حقوقی داشته باشم. از قضا بچه‌ها هم همین‌طور. پس چه‌بهتر که صادقانه با همان نام شناسنامه حضور پیدا کنم. نامی که بچه‌ها وقتی به سن‌وسال من رسیدند، قرار است زیست اجتماعی و حقوق فردی و اجتماعی‌شان با همان نام باشد. خب دوستی با اسم‌ورسم واقعی و صادقانه یکی از نمودهای زیست اجتماعی همه‌مان است.

خودتان اهل نوشتن داستان و قصه هستید؟ کاری از شما منتشر شده است؟

من شاگرد کارگاه داستان موسی بندری هستم و از سال‌های دورتری پیش از قصه گفتن، داستان می‌نوشته‌ام. بله در روزنامه‌ها و مجلات ادبی گویا چاپ هم شده‌اند. بعضی از آن‌ روزنامه‌ها و مجلات را دیده‌ام و بعضی هم هنوز به دستم نرسیده است.

شما دلیل کم خواندن کتاب در جامعه را چه می‌دانید؟ سهم نویسندگان دراین‌بین چقدر است؟

مردم ما کتاب می‌خوانند، منتهی کتابی را می‌خوانند که به زندگی‌شان ربط داشته باشد، نمودی از زیست آن‌ها باشد. اشکال و نقدی اگر هست به کسانی است که متولی ترویج کتاب هستند و وظیفه‌شان را درست انجام نداده‌اند و نمی‌دهند. کسانی که قرار بود راه را برای انتشار ادبیات سهل کنند، اما نه‌تنها این وظیفه را انجام نمی‌دهند که گاه آدم با خودش تکرار می‌کند: ای عزیزان از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.

اقلیم، جغرافیا، موقعیت و زادبوم شما چه تأثیری در انتخاب و ارائه قصه‌های شما داشته است؟

جنوب و خاصه بندرعباس با آن دریای پر از پریان دریایی و قصه‌هایش، بی شک جهان مرا از قصه لبریز کرده است. موسیقی و قصه‌های جاری در موج‌ها و بادها، مرا بی‌نهایت بار به نقش پنهان زندگی دعوت می‌کند. بااین‌همه اگر موسی بندری نبود تا به ما نشان بدهد چگونه قصه‌ها را کشف کنیم، شاید هرگز به حرمت کلمه پرواز، نگاه هم نمی‌کردم. پس درود بر موسی بندری که راز قصه‌ها را می‌داند. 

برچسب ها
نسخه اصل مطلب
نویسنده
سعید آقایی جشوقانی
سعید آقایی، بیش از همه یک "دوست کتاب" به حساب می‌آید.
او کارشناسی ارشد هنر دارد، ۴ مجموعه شعر و ۱ مجموعه داستان و ۲ کتاب نثر ادبی منتشر کرده. ۱۲ نمایشگاه انفرادی نقاشی داشته و نوشتن را در گونه های مختلف تجربه کرده است.