صبحهایی که دیگر با ایدههای نو آغاز میشوند
متر خیاطی را دور گردنش انداخته، پشت چرخ نشسته و بیخبر از دنیای اطراف، پایش را روی پدال چرخخیاطی برقی گذاشته، پارچه دوخت میخورد و جلوتر میرود. صدای نشستن سوزن بر تن پارچه، موسیقی این خانه شده و او با برقی که در چشمانش نشسته و لبخندی که جا خوش کرده روی لبهایش انگار دخترخاله جدیدی است که جلوام نشسته و به من نگاه میکند.
این صحنه نمیخواند با آن تصویری که من سالها از دخترخالهای داشتهام که کودکیمان با هم گذشته! او نه علاقهای به هنر داشت و نه به نظر میرسید که استعدادی در آن داشته باشد. حالا پشت چرخخیاطی نشسته و با عشق و علاقه برای پارچهها نقشه میکشد و بامهارت لباسهایی میدوزد که ظرافت و خوشدوختیشان حیرتزدهات میکند.
او فارغالتحصیل رشته مدیریت بازرگانی است و اهل کتاب و مطالعه، و تا جایی که من میشناختمش بیعلاقه به هنر، آن هم خیاطی! چند باری هم از زبانش شنیده بودم که اصلا دلش نمیخواهد به خانه عمه خیاطش برود که هر جای خانهاش را نگاه میکنی پارچه، قرقره، دکمه و حتی گاهی سوزن میبینی. هیچوقت خدا هم این عمه وقت ندارد و دیرتر از همه به مهمانی میآید. حالا خودش پشت چرخخیاطی نشسته و با انبوهی از پارچه که دوروبرش را گرفتهاند از مدل لباس و پارچههای جدید حرف میزند.
متوجه حیرتم شده. نیشخندی میزند و سرش را تکان میدهد، پایش را از روی پدال چرخ برمیدارد و میگوید: «خودم هم باورم نمیشود که اینقدر به خیاطی علاقهمند شده باشم. یادت هست که چقدر به عمه پروین بیچارهام غر میزدم و میگفتم که آخر خیاطی هم شد کار! حالا خودم از صبح تا شب نشستهام در این اتاق در میان این پارچها و پشت این چرخ، میدوزم و میدوزم! نمیدانی چقدر از این کار لذت میبرم! سرم پر از طرح و نقشه است برای این پارچهها. باورت میشود که همین حالا که اینجا نشستهای چند تا مدل لباس با طرح پارچههایشان برایت به ذهنم آمده!»
حالش بهتر از این چندسالهای است که زیاد نمیدیدمش. انرژی و ذوق او و این خانه تو را هم درگیر میکند و سرحال میآورد. از پشت چرخخیاطی بلند میشود و لباسهایش را میتکاند تا نخهای نشسته بر آنها بر زمین بیفتد. دست مرا هم میگیرد و بلند میکند و میرویم در سالن پذیرایی. مینشینم روی مبل و او میرود سمت آشپزخانه و زیر کتری را روشن میکند. با ظرف میوه میآید و مینشیند روبهرویم. به خیار خوشرنگ و تردی گاز میزند و میگوید: «یکنواختی هر روز و کارهای تکراری تا حد جنون خستهام کرده بود. حوصله هیچکس و هیچچیز را نداشتم. باید در زندگیام تغییری میدادم. کلی با خودم جنگیدهام و هنوز هم در نبردم؛ اما آرامتر شدهام. رنگ و طرح این پارچهها و مدلهایی که به ذهنم میآید حالم را خوب میکند. استعداد و خلاقیت در من جانی تازه گرفته و من هر روزم را با طرحها و ایدهها و فکرهای نو شروع میکنم.» همچنان با حیرت خیره شدهام به او و حرفهایی میشنوم که برایم تازگی دارد. میخندد و میرود سراغ دمکردن چایی. همینطور که سعی میکنم این تغییرات او را بیشتر هضم کنم، نفس عمیقی میکشم و خوشحال از حال خوب او میپرسم: «حالا نگفتی چه جنس و طرح پارچهای بگیرم برای مدل لباسی که برایم در فکرت بریدهای؟»