آنجا ما در خانه ساکت اما پر از عشق و البته غم و حسرت سعید مطلبی نشسته بودیم. در کنار قابهای نقاشیاش و عکسهای فرزندانش، در کنار نوشتههایش و در کنار حسرتها و بغضهای فروخوردهاش. کنار سکوتی ۴۵ساله و پر از رازهای نگفته که حالا قرار بود بعد از ۴۵سال بشکند و اولین گفتوگویش باشد.
کنار حرفهای پر از درد سه دهه تحقیر و تهدید و حذف به جرم خوردن برچسب نماد فیلم فارسی بودن.
آنجا و در آن ساعت اما سعید مطلبی پر از گفتن بود.
انگار دنبال لحظهای بود برای همه حرفهای فروخورده و گفته نشده.
از روزهایی که باید ته شهریار، دم سحر به درون پاتیل غولپیکر مسی میرفت و میسابیدش تا برای ساختن یک ترکیب شیمیایی آماده شود تا بفروشدش و چرخ زندگی بچرخد. تا روزی که از حرص یک مسئول سینمایی که گفته بود امثال سعید مطلبی همان بهتر که بروند کبابی کار کنند، روزی ۱۶ساعت نقاشی تمرین کرده بود تا نقاشی بکشد و امضایش پای یک اثر هنری خلق دست خودش ماندگار شود.
از روزهای تلخی که مجبور بود بدون امضاء کار کند. فرقی نداشت «شیر سنگی» نوشته باشد یا «میخواهم زنده بمانم» یا کارهای دیگر اما حق نداشت پای کارهایش اسمش را بزند.
از مخملباف که در تمام طول گفتوگو عارش میآمد اسمش را بیاورد. از میرحسین و ذهنیتی که برایش ساخته بودند تا دستور به حذف تک تک این جماعت را بدهد. از انوار و سیدمحمد بهشتی که میگفت همان سال ۶۰ عملا اینها را کشتند و خیر از زندگیشان ندیدند و نمیبینند.
از غمی که فردین را کشت، ناصر ملکمطیعی را از زبان انداخت، بهروز وثوقی را آواره کرد و سرطان را نصیب ایرج قادری کرد.
او گفتههایش تلخ بود اما تلخیهایی پر از شنیدن و پر از افسوس خوردن برای تندروی تندروهایی که امروز از سویی دیگر چپ کردهاند.
برایمان در لابلای حرفهایش از حشمت فردوس گفت. حشمت فردوسی که برایش آخرین شاهکار است. کاراکتری که با آن عشق کرده و خودش را در دل دیالوگهایش جا داده است. از عشق به همسر درگذشته تا نمادهای گمشده ارزشها و سنتهای لوتیهای قدیم تهران.
میگوید من عاشق آنهایی هستم که پای اصولشان میمانند، حتی اگر غلط باشد و حشمت فردوس برایم نماد همین آدمهاست. با این کاراکتر عشق کردم و برایش وقت گذاشتم، بیشتر از همه کاراکترهای دیگر سریال «ستایش». میگوید همیشه آرزویش خلق کاراکتری مثل داییجان ناپلئون داریوش کاردان و ناصر تقوایی بوده. شخصیتی که ماندگار شود و حالا فکر میکند حشمت فردوسش برای او میماند، تا سالها. اقلا خودش این باور را به شخصیتی که خلق کرده، دارد.
گفتوگوی ما با سعید مطلبی حاصل بیش از دو ساعت خاطرهبازی است و شنیدن ناگفتههایی که در بعضی بخشها سوزانندهتر از آتش است. بیایید شما هم با ما همراه این روایت یک عمرسوخته شوید. عمری که در آتش عصبیت گروهی تندرو سوخت و دود شد.(عکس: راحله کرمی)
به دهه شصت برسیم و اتفاقات «برزخیها»؛ فکر میکنم دقیقا وقتی آقای مخملباف و دوستانشان وقتی فیلم را پایین میکشند و میخواهند یک تغییر نسل داشته باشند، همان اتفاقی است که شما گفتید عدهای شما را مانع پیشرفت خودشان میدانستند. اگر الان بخواهید به آن سالها برگردید، چه اتفاقی برایتان افتاد؟ مثل یک فوتبالیستی بودید که در اوج دوران ورزشی یکباره پاهایش شکسته است.
دقیقا همینطور بود. من دیدم اخیرا یکی از این آقایان مصاحبه کرده که ما تا کی باید برای کارهایی که در دهه ۶۰ کردیم، جوابگو باشیم. شما در دهه۶۰ یک عدهای را قتل عام کردید. یعنی چی تا چه زمانی باید پاسخگو باشید؟ وقتی کار یک نفر را از او میگیرید آن هم کاری که با عشق است یعنی او را کشتید. یک وقتی یک نفر کارمند است، کار جزئی از وجودش نیست ولی وقتی یک نفر کار هنری میکند، کار قلب تپنده این فرد است و وقتی کارش را از او بگیری انگار قلبش را از سینه بیرون آوردی. فردین حقی که به گردن سینمای ایران داشت را نمیشود هیچ وقت به دست آورد که این حق چقدر بود. برای اینکه یک سینمای باری به هر جهت فقیر را فردین به جایی رساند که آدمها جذبش میشدند. حتی آدمهایی که سینما را مسخره میکردند، آدمهای دانشگاهدیده و تحصیلکرده جذب این سینما میشدند. علتش این بود که فردین از زمانی که به عنوان یک سوپراستار وارد این کار شد، میزان تماشاگرهای فیلم فارسی به شدت بالا رفت که سینما جزئی از زندگی مردم شد.
این نقش را بهروز وثوقی یا ایرج قادری نداشتند؟
نه. فردین گرانترین هنرپیشه تاریخ سینما در تمام دنیا است. الان هنرپیشههای محبوب هالیوودی چند درصد از بودجه فیلم را دستمزد میگیرند؟ نهایتا ده تا پانزده درصد. فردین ۶۰درصد بودجه فیلم را دستمزد میگرفت. وقتی یک فیلم ساخته میشد و ۵۰۰هزارتومان تمام میشد، ۳۰۰هزارتومان دستمزد فردین بود و میارزید. بسیار هم علاقمند به سینما بود. این آدمها همه همینطور بودند. بهروز عاشق سینما بود. بگذریم از اینکه باز چند روز پیش دیدم در موردش نوشتند که رفیق اشرف بود. در این مورد یک ماجرایی را میدانم که چون تنها راوی آن هستم فکر میکنم باید حتما آن را بگویم. من مسافرت بودم، وقتی آمدم پدرم گفت آقای وثوقی چند بار زنگ زده. به او زنگ زدم گفت میخواهم ببینمت. قراری گذاشتیم. برایم تعریف کرد که با خانم گوگوش از شمال میآمدند یک خبرنگار روزنامه اطلاعات به سراغشان میرود و نمیدانم چه اتفاقی میافتد که بهروز یک سیلی به گوش این خبرنگار میزند. قضیه به گوش سردبیر روزنامه اطلاعات میرسد. او یک جلسهای با سردبیرهای روزنامهها و مجلات تشکیل میدهد و قرار میشود اسم بهروز، اسم فیلمش و خبرهایش در هیچ روزنامهای منتشر نشود. اینها را بهروز برای من تعریف کرد. گفتم چرا نمیگویی اشرف این قضیه را حل کند؟ گفت: اینهایی که میگویند ما پهلوی اینها محلی از اعراب داریم اینطور نیست. ما زینتالمجالس هستیم. آن زمان همسر شاه یک عده از این روشنفکرهای فرانسه و انگلیس همیشه در مجالسش بودند، بهروز گفت خواهر شاه هم ما را دعوت کرده. برای ما کاری نمیکند. گفتم آخرش چی؟ گفت: گفتند بهروز یک نامه بنویسد و از روزنامهها عذرخواهی کند. گفتم با من چه کار داری؟ گفت ترجیح میدهم سینما را کنار بگذارم تا این نامه معذرتخواهی را بنویسم ولی تو یک نامهای بنویس که هم جنبه معذرتخواهی داشته باشد و هم اینکه من را زیاد نشکند. آن نامهای که از قول بهروز چاپ شد را من نوشتم. میخواهم بگویم اینکه میگویند بهروز رفیق اشرف بوده، این را خودش برای من گفت که اصلا ما زینتالمجالس اینها هستیم. حتی وقتی در این حد هم نیاز داشته باشیم کسی حاضر نیست به ما کمک کند.
برگردیم به دهه ۶۰. به شما گفتند نماد سینمای فیلم فارسی هستید و حق کار ندارید.
قضیه این است که یک آقایی مصاحبه کرده و گفته بود بهروز و فردین و قادری و ... یادآور رژیم گذشته هستند. یعنی حتی نه یادآور سینمای قبل انقلاب. خب، من یادآور چه چیزی بودم؟ اصلا اسم من را به عنوان نویسنده کسی میشناخت؟ کسی به اسم نویسنده در آن زمان به عنوان یک عنصر فیلم توجه میکرد؟ اگر کسی اسم سعید مطلبی را میشنید فکر میکرد یادآور طاغوت بود؟ من کتبا ممنوعالکار هستم. اگر این آدمها میرفتند و تقاضای کار میکردند و به آنها پروانه ساخت و اجازه کار نمیدادند، برایشان کتبا چیزی ننوشتند ولی برای من کتبا نوشتند که اجازه کار ندارم.
آقای انوار و ...
آقای مسعودشاهی در جواب آقای هاشم سبوکی که یک فیلمنامه از من برده و پیگیری کرده بود برای چه به این فرد اجازه کار نمیدهید نوشته بودند: فیلمنامه این مشکل و این مشکل را دارد و در ضمن نویسنده فعلا حق کار کردن ندارد.
چه سالی؟
فکر میکنم حدود شصت، شصتویک.
درحقیقت فکر میکنم «برزخیها» وصف حال خودتان بوده؟
بله. «برزخیها» ایده خود من بود. یک آقای محمدزاده که مکتب قرآنی در اهواز داشت و با خیلی از آقایان روحانیون دوست بود، یک فیلمی خرید به اسم «محمد رسول الله» کار مصطفی عقاد و بعد شروع به فیلمسازی کرد. با قادری یک قرار داد داشت که برایش کار بسازد. ایده «برزخیها» از دو جا میآمد. یک اینکه خانم من آن زمان دیپلمات بود و دائم صحبت میکرد که عراق در مرزها کارهایی میکند و یک گزارش برای وزیر خارجه نوشته و آن گزارش در وزارتخانه گم شد. گزارش این بود که این حرکاتی که انجام میشود به همین بسنده نخواهد شد، احتمال حملهها و شیطنتهای وسیعتری میرود. این گزارش وقتی گم شد ایشان خیلی پریشان خاطر بود. این موضوع در ذهن من بود تا زمانی که پیشنهاد دادند یک فیلم بسازیم و این ایده به ذهن من آمد که اگر همین امروز در این شرایط ابتدایی انقلاب یک نیروی خارجی به ما حمله کند، مردم چه خواهند کرد.
فیلمنامه را از «هفت دلاور» برداشتید؟
در حقیقت از «هفت سامورایی». خلاصه روی یک طرح این مدلی کار کردم. وقتی میگفتند فیلم انقلابی یعنی چی که ما نمیدانستیم فیلم انقلابی یعنی چی ولی میدانستیم فیلم میهنی یعنی چی. بنابراین این داستان را پایه این فیلم کردم و خود من هم اصرار داشتم که هنرپیشههایی مثل فردین و ناصر در آن بازی کنند. به این دلیل که فکر میکردم اگر درباره اینها نظر مخالفی وجود دارد به عنوان آدمهایی که در یک رژیم دیگری کار کردند الان سهمشان را ادا میکنند. در این فاصله یک عده جوان که همین آقایی که گفتید سردستهشان بود...
اسمش را نمیآورید؟
اصلا در حد این نیست که من اسمش را بیاورم. همین افراد با ژستهای خیلی رادیکال، سوپرمذهبی که حتی یک بار گفته بود بالای سازمان تبلیغات میخواهم یک مسلسل بگذارم، هر کدام از اینها آمدند با مسلسل آنها را بزنم، یک عدهای هم دوروبر خودش جمع کرده بود که شروع کردند به هوچیبازی. اصلش این بود که این آقا نویسنده بود و دوست داشت کارگردان هم بشود ولی اگر مثلا ایرج قادری کارگردان بود این نمیتوانست کارگردان شود. اگر من فیلمنامهنویس بودم کسی از او فیلمنامه نمیخرید. شروع به جوسازی کردند تا اکران «برزخیها». «برزخیها» در تبریز ۲۴ساعت نمایش بود. دو ساعت تعطیل میکردند برای اینکه دستگاهها زیاد آسیب نبیند. اینها جلوی سینماها تجمع کردند و شروع به سروصدا کردند. نخست وزیر وقت داشت به مجلس میرفت؛ از همین خبرنگارهایی که هدایت میشوند و سوال به آنها میدهند که بپرسند، پرسید یک فیلمی الان روی پرده است که نویسندهاش خواسته بگوید آدمهایی که در جبهه میجنگند مشکل دارند. ما اصلا قبل از اینکه جنگ شروع بشود این فیلم را ساختیم. روزی که فیلم تمام شد از شیراز داشتیم حرکت میکردیم گفتند فرودگاهها بسته شد، با اتوبوس برگشتیم. یعنی روزی که «برزخیها» تمام شد عراق فرودگاهها را زد. این خبرنگار گفت نویسنده میخواسته این را نشان بدهد که تعدادی دزد و قاچاقچی و ... در جبههها میجنگند. ایشان هم گفتند اینها باقیمانده روشنفکرهای قراضه هستند که به زودی به زبالهدان تاریخ سپرده خواهند شد. بعد هم به مجلس رفتند و بعد هم «برزخیها» را پایین کشیدند. آن آقایی که گفتم با ایشان نزدیک بود و آنها ذهن این افراد را خراب میکردند و گرنه حکومت کاری نداشت.
حتی گفته شده که از علما مجوز بازی این افراد را گرفتند.
بله. خیلی هم تلاش کردند. حتی قبل از اینها آقای خامنهای سخنرانی کرده بودند که من ازهنرمندان میخواهم به این انقلاب کمک کنم و واقعا یکی از دلایلی که من فکر کردم باید این کار را انجام بدهم سخنرانی ایشان بود. اصل حکومت یا نظام با ما کاری نداشت. آن آدمهایی که به نظرشان ما جا را برایشان تنگ کرده بودیم با امکانات و رابطههایی که داشتند جو را اینطور مسموم کردند. آن زمان هم اینطور نبود که یک دولتمرد فرصت داشته باشد ببینید این راست میگوید یا حرفش منطقی است یا نه. اطمینان داشتند و براساس اطمینانشان تصمیم میگرفتند. این هنرپیشهها و در کنارشان من اینگونه ممنوعالکار شدیم.
الان هم نمیبینند و توقیف میکنند.
یکی از عوارض این مدل تصمیمگیریها این است که بیشتر اطرافیان تصمیم میگیرند تا مرکزیت. اگر فتاوی را بخوانید میبینید که کسی که از او فتوا خواستهاند، مینویسد به شرط وجود شرایط گفته شده حلال است یا حرام است. ولی وقتی به تصمیم حکومت میرسد دیگر به شرط وجود این شرایط وجود ندارد. میگویند سعید مطلبی و فلانی و فلانی رژیم گذشته را اینها ایجاد کردند و تقویت کردند، آن فرد هم میگوید اینها روشنفکرهای قراضه هستند و ...
آنقدری که حشمت فردوس در این قصه برایتان جذاب بود به نظر میرسد امضایتان را پای این کاراکتر گذاشتید.
بله. حشمت فردوس از اولش هم برای من جذاب بود.
روی بقیه خیلی کار نکرده بودید؟
من دایی جان ناپلئون را همیشه خیلی دوست داشتم. همیشه فکر میکردم چرا آن شخصیت بین ما ماندگار شده. حشمت فردوس را از همان روز اول که نوشتم، با این نیت بود که ماندگار شود. بنابراین به این فکر کردم که چه باید بکنم که این شخصیت ماندگار شود. اول اینکه از لحاظ تیپیکال باید متفاوت بود. در واقع حشمت فردوس یک شخصیت است و شخصیت ماندگاری هم خواهد بود. شما تعریفهای متفاوتی از یک درام میتوانید داشته باشید ولی به نظر من تعریف شکل واقعی یک درام جمله «لا اله الا الله» است. موجر و درست. جملهای که قسمت اولش کفر است و قسمت دومش یکتاشناسی است. درام همین طور است. در همان ابتدایش چیزی را میگویی که کوبنده است. وقتی مسیر داستان پیش میرود به «الا الله» میرسد. در هفتاد قسمت اول من «لا اله» شخصیت حشمت فردوس را گفتم. شخصیت ضدزنی که قبول ندارد دختر هم حق حیات دارد و مثل هزار ششصد، هفتصد سال پیش حتی اگر بتواند نوزاد دختر را زنده به گور میکند. فصل سوم «ستایش» «الا الله» است. سه تا زن این مرد را نجات میدهند. ستایش، دخترش و خانم جان.
در فصل دو و سه با توجه به اینکه دیگر آقای قادری نبودند چرا ادامه دادید؟
قرار بود «ستایش» ۲۶قسمت باشد. با من هم بر این اساس شروع کردند. وقتی یک حرفی را میزنی بالاخره باید یک جا جمعش کنی. من که حرف را زدم، جمع کردنش خیلی سخت شد و طول کشید. زمانی که طاهر را کشتم کار را برای خودم سخت کردم. در قسمت ۲۰ طاهر یعنی مبنای اصلی قصه را کشتم، پس باید یک مبنای بزرگتر برای کار پیدا میکردم. بعد فکر کردم من الان باید به چه چیز این قصه بچسبم؟ به شخصیت فردوس که هیچ چیز و هیچ کس را غیر خودش قبول ندارد. وقتی فکر کردم دیدم جذابترین شخصیت او است. خود ستایش برای من شخصیت جذابی نبود. بنابراین دیدم تنها کسی که من روی او سرمایهگذاری کردم و به آنجا رساندمش فردوس است و باید همین را ادامه بدهم. ولی آنقدر آن شخصیت سخت بود و مثل این تکههای فلز صاف نشده بود که خیلی باید چکشکاری میشد و همین چکشکاری تقریبا صد قسمت طول کشید.
به نظر میرسد آنقدر این شخصیت برایتان جذاب بوده که دیگر جزئیات کار ساخت برایتان اهمیت نداشته و حتی سر صحنه نرفتید و...؟
در یک کار جمعی حتما اشتباه اتفاق میافتد. آن هم یک کار یکی دو ساله و آن هم جمعی که عادت به کار جمعی ندارد. من عادت کردم حتی اگر در اشتباه دخیل بودم یا نه، هر اشتباهی در یک کاری که من هستم باشد، من هم مسوولیت را میپذیرم. انتخاب یک هنرپیشه را شما ممکن است در سریال «ستایش» نپسندید. من نمیگویم به شما که این انتخاب من نیست و انتخاب تهیهکننده است. چون اگر من میگفتم این انتخاب من نیست حتما تغییرش میدادند ولی چون دخالتی نداشتم پس من هم در این اشتباه مقصر هستم. میتوانستم بیشتر پافشاری کنم و بالاخره یک آدم مطلوبتری را بگذارند.
دلتان برای فیلم ساختن تنگ نشده؟
نه. دوست دارم یک کاری انجام بدهم که بدانم حاصل این کار در ردههای بالا است. الان وقتی میبینم یک عده کارگردانها هستند که خیلی بهتر از من میسازند، چه نیازی است که من هم بیایم و فیلم بسازم. آن کارگردانی که جوان است و فکرهای تازهتر دارد و فیلمی که میسازد را من خودم میگویم کاش من این را ساخته بودم چه نیازی است که من بسازم.
درباره کدام فیلم این ای کاش را گفتید؟
خیلی از فیلمها.
در دوره شما، شما در سینمای بدنه بودید. علی حاتمی و کیمیایی هم میساختند و مهرجویی هم میساخته. آن دوره دوست داشتید چه فیلمی را بنویسید؟
همینها که نوشتم.
هیچوقت مثلا حسرت «سوته دلان» را نخوردید؟
خیلی خوب است که تو تکلیفت با خودت همیشه مشخص باشد. اگر اینطور باشد همیشه از کارت احساس رضایت میکنی. من وقتی فیلم «پشت و خنجر» را نوشتم از هر حسی که فکر کنید برای من جذابتر بود. از این که آدمها به من نامه مینوشتند که مثلا این فیلم روی خودشان یا فرزندشان تاثیر گذاشته لذت میبردم. اگر میتوانستم یک بار دیگر هم همان را مینوشتم. یا «میخواهم زنده بمانم» را اگر باز بتوانم بنویسم یا «شیر سنگی» و «هیس دخترها فریاد نمیزنند» را بنویسم، مینویسم. من اینطور کار را دوست دارم و این را بلدم. یک مقدار خواست خودم است، یک مقدار هم بلد بودن است. وقتی یک کاری را بلدم و خوب هم بلدم چرا همین کار را انجام ندهم.
مشکل این است که از این فیلمها سیمرغ درنمیآید؟
من نیازی به سیمرغ ندارم. این همین است که میگویم تکلیف آدم باید با خودش روشن باشد. هیچوقت این مساله برایم جذاب نبوده. نمیدانم من با سیمرغ و بدون سیمرغ چه فرقی دارم. من با یک رفیقم با من بدون رفیقم فرق دارم چون حضورش به من لذت میدهد. حشمت فردوس یک دیالوگ درباره هسته هلوبازی داشت. آن قصه خودم است. ما بچه بودیم بچهها گردو بازی میکردند. ما پول نداشتیم، هسته هلو بازی میکردیم. هسته هلو در خیابان ریخته بود، به هیچ دردی هم نمیخورد. ما ولی بازی میکردیم و هر عصر مثلا من میآمدم ۲۰تا هسته هلو توی یک سطل توی زیرزمین میریختم. آخر هفته، جمعه، مادرم آن پیتی که هسته هلو در آن جمع شده بود به یکی از این آبحوضیها میداد که ببرند و خالی کنند. از شنبه باز ما بازی میکردیم. میدانستم تهش همهاش را از دست میدهم ولی بازی میکردم. به خاطر آن رفاقتی که با دوستانم داشتم. یک چیزهایی در زندگی هست که همه دنبالش میرویم و نمیدانیم چرا. الان همه دنبال دکترا گرفتن هستند. به چه درد میخورد؟ مشخص نیست. خط طرف را نمیتوانی بخوانی بعد نوشته دکتر فلان... خندهات میگیرد.
به عنوان آخرین سوال کارهای کارگردانهای همنسل شما هنوز ادامه دارد ولی شما گفتید که خسته شدید و شاید دیگر ننویسید. این کارها نقطه پایان دارد؟ مثلا وقتی یک کارگردان قدیمی میبیند که به کارش میخندند آیا باید ادامه بدهد؟
هیچ هنرمندی تعهد ندارد که تا آخر عمرش شاهکار بسازد. اما وقتی وارد این کار شدی این کار برایت مثل نفس کشیدن میشود. چون واقعا اگر این کار را نکنی میمیری. اینطور نیست که من کار بکنم که بگویم میخواهم شاهکار بسازم. کار میکنم چون اگر کار نکنم میمیرم و آن آدم بدون کار تمام میشود. درباره پایان «ستایش» از من پرسیدید گفتم من در «ستایش» دیگر حرف نگفتهای ندارم و نمیتوانم ادامه بدهم، در کار کردن هم آدم به جایی میرسد که دیگر همه کارها را انجام داده، ممکن است فکر کند دیگر نمیتواند کاری کند که بهتر از کارهای قبلی باشد ولی این کارها برای ما که واردش میشویم مثل نفس کشیدن میشود. مهم نیست که کارت چطور باشد مهم این است که کار کنی که بتوانی زنده بمانی و نفس بکشی.