با شکم خالی سراغ این کتاب نروید
این یک توصیه جدی از طرف رئیس یک سازمان آشنا و مجموعه سندیکای دوستان و گروه همیاری پسران و پدر و از همه بالاتر مقام کبابی و این کمترین شاگرد مقام کبابی است که کتاب معرفی شده در این ستون امروز را هرگز و هرگز، تأکید میکنم هرگز با شکم خالی به سراغ این کتاب نیایید. کامیل اوبری در این کتاب از غذاهای مختلفی صحبت میکند. این کتاب داستان دخترک آشپزی را شرح میدهد که در ویلایی اجارهای برای پیکاسو آشپزی میکند و اتفاقاتی که در همین ایام براش رخ میدهد، سرنوشتش را برای همیشه تغییر میدهد. البته این آشنایی برای پیکاسو نیز مهم است چرا که در شرایط حساسی از نظر شغلی و احساسی به سر میبرد. حالا شما مشتری کبابی اگرچه فرهیخته هستید و خودتان یک تاریخ هنر متحرک هستید؛ ولی برای اطلاع دیگر دوستان باید چیزهایی درباره پیکاسو بگویم. پیکاسو در 1881 در کشور اسپانیا متولد شد. او فرزند نقاشی به نام جوز روییسبلنکو بود. پیکاسو از همان ایام کودکی به نقاشی علاقه پیدا کرد و نزد پدرش اصول اولیه نقاشی را آموخت. او در ایام جوانی تحصیلات خود را در پاریس به اتمام رساند و ساکن فرانسه شد. پیکاسو یکی از پایهگذاران اصلی سبک کوبیسم محسوب میشود و عمده شهرت او نیز به دلیل آثار شگفتانگیزی است که در این سبک خلق کرده است. خوب حالا میدانم که شما دستپرورده مقام کبابی هستید و همینطوری راضی نمیشوید هر کبابی را بخورید و به همین قیاس هر کتابی را نمیخوانید، بنابراین نمونهای از این کتاب را برای شما اینجا گزارش میکنم. آندین در این صبح آفتابی ماه آوریل، برای انجام کارهایش به بیرون از کافه گریخته بود، چون فضای آشپزخانه کافه مثل یک دیگ جوشان، داغ شده بود. یک درخت بزرگ کاجِ آلپو به زیبایی بر ایوان حیاط کوچکِ پشت کافه، سایه انداخته بود و آندین روی دیوار کوتاه سنگیِ دور درخت نشست. با جدیّت گنجینههای فصل بهار پرووانس را پوست کَند و دستهدسته کرد - هویجهای کوچک، نخودفرنگیها و کنگر فرنگیها چنان تُرد بودند که میشد آنها را خام سِرو کرد، بر رویشان برشهای خیلی نازک لیموترش بود؛ آنچنان معطر که میشد با پوست خوردشان. او سریع کار میکرد و کمی عرق کرده بود و تغییر ناگهانی جهت باد که به طور چشمگیری در میان شاخههای درخت کاج پیچید و بر بدنِ عرق کرده آندین وزید، او را کمی حساس کرد؛ چون آندین طوری بزرگ شده بود که به نشانههای خوشیمنی یا بدشگونی طبیعت اعتقاد داشت؛ چاقویش را بر زمین گذاشت، چشمانش را بست و سرش را بلند کرد تا به نسیمی که با رایحهای فرحبخش از سوی دریا و از مقابل صورتش میگذشت سلام دهد. آندین بهندرت چنین لحظۀ آرامی را در تنهایی خویش برای فکرکردن به رؤیاهایش داشت؛ بنابراین هنگامیکه حس مبهمی از آیندهای شورانگیز در جایی کاملا دور از آنجا در ذهنش شکل میگرفت، تقلا میکرد تا آن رؤیا را به چنگ آورَد؛ انگار دستش را دراز میکرد تا کرم شبتابی را پیش از ناپدیدشدنِ نورش بگیرد.