گفتگوی شیرین با سلطان محمود گزنوی
محمود سلطانی، طنزپرداز و نویسنده توانمند و پیشکسوت اصفهانی است که درخواست ما را پذیرفت و در یک گفتگوی طنز شرکت کرد. سلطان محمود گزنوی که در این گفتگو با او بیشتر آشنا میشوید هزار سال پس از داستان فردوسی توسی و محمود غزنوی، برای خود سلطانی است با یک لشکر واژه و شعر و مضمون و شوقوذوق که بیشتر به فردوسی میماند تا سلطان محمود! بهجای نیزه هم قلمی نیشدار دارد و البته شیرین. بهجای کشورگشایی هم مینویسد و مینویسد؛ بلکه به قول خودش اندکی دل از کسی به دست آرد. با هم پاسخهای آنچنانی محمود سلطانی به پرسشهای اینچنینی ما را میخوانیم:
آقای محمود سلطانی را چقدر میشناسید؟
چه پرسش خوبی را مطرح کردید. من که نمیشناسم. دیگران را نمیدانم. از همسایه بغلی بپرسید. البته قطعا خدا او را بهخوبی و بهتمامی میشناسد.
ایشان با سلطان محمود غزنوی، نسبتی دارند؟
بله. آنهم چه نسبتی؟!
چه نسبتی
نسبت غ به گ
این که گفتید؛ یعنی چی؟
چه پرسش خوبی را مطرح کردید. یعنی ایشان سلطان محمود گزنوی هستند. ناگفته نماند که این عنوان، ساخته و پرداختة لطف و ذوق جناب ا.ا.ا.ا.ا.ا. پس از چاپ و انتشار کتاب مجموعه داستان طنز «اصرارنامه» است.
یا خدا. ا.ا.ا. ا.ا.ا. دیگر کیست؟
استاد آقای اکبر اکسیر از آستارا
چه جالب!
بله. خدا بر «الف» هایشان بیفزاید.
حالا بگویید تخلص آذین از کجا آمده؟ لطفا الف، الف، الف و اینها را قطار نکنید. کامل بگویید.
نکند خسته شدید؟ این تخلص از چندین جای مطمئن و مورد وثوق گرفته شده. مثل خیلی از تخلصهای دیگر نیست که خیلی از آن استفاده شده باشد. حتی با جرأت بگویم که یک خانم دکتر هم آن را نداشته است.
بگویید از کجاها؟
چه پرسش خوبی! بین خودمان باشد، از فرهنگ آنندراج، فرهنگ دبیر سیاقی، فرهنگ دهخدا، فرهنگ معین و، همین جور، بترتیب حروف الفبا بگیر و برو جلو.
اولین کار جدی شما در طنز کِی بوده و چه بوده است؟
چطور نمی دانید؟ مطلبی بود با عنوان «نامه ای از یک درخت» که در اوایل دهه پنجاه در روزنامه مسدوده «اصفهان»، متعلق به روانشاد امیرقلی امینی چاپ شد.
نکند شما کار غیر طنز هم داشتهاید؟
آووووووووووو. تا دلتان بخواهد. از مقالات فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی گرفته تا سیاسی. حتی حسن پیشینه خبرنگاری و مصاحبه و امثالهم هم دارم که البته مربوط به دوران نوجوانی و جوانی است که آن هم زود بگذشت.
تا حالا چند شاخ در جیب دیگران گذاشتهاید؟
آخ. گفتید شاخ و داغ دلم را برافروختید. راستش من اگر شاخ داشتم که اول حساب دشمنان را میرسیدم. شکمشان را سفره میکردم. همان بیمعرفتهایی که در جوابِ هندوانههای شیرینی که زیر بغلشان گذاشتم، پوست خربزه زیر پایم انداختهاند. ایکاش من، علاوه بر نیش، شاخ هم داشتم. باوجوداینکه چیزها، و دور از جان شما، آدمهای بسیار عجیبوغریب هم خیلی دیدهام، نمیدانم چرا تاکنون شاخ درنیاوردهام. این هم خودش از عجایب روزگار است.
نخستین شبی که طنز گفتید نگران چه چیزی بود؟
ای جان. اولش چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی که طنز گفتم؛ اما بعدش را نگو و نپرس. چه شب طاقتفرسایی شد! دچار اضطراب شدید شدم. همهاش نگران بودم که اگر امشب صبح نشود طنز من را چه کسی خواهد خواند یا شنید؟ به خیر گذشت.
نخستین طنزی که سعی کردید نگویید ولی نشد چه بود؟
پرسش خوبی را مطرح کردید. گوشتان را بیاورید جلو تا بگویم
عکس کسی که در یک روزنامه کار میکند با کسی که در دو روزنامه کار میکند، چه فرقی دارد؟
عکس کس؟ چه جالبه! به این دوکلمه دقت کنید لطفا: عکسِ کس، یک عین از خود کس بیشتر دارد. این هم از کشف امروز ما. البته من، بنای سرک کشیدن در کار و زندگی، بخصوص عکس دیگران، ندارم؛ اما دلم نمیآید که این پرسش شما را بیپاسخ بگذارم. شما لطف کنید از هرکدام از این دو نفر شش قطعه عکس جدید همراه با تصویر کارت ملی آنها را به من بدهید. مبلغ مختصری هم بهحساب بانکی من کارسازی کنید. من پس از یک هفته، فرق عکس که چیزی نیست، زیر و روی زندگی آن دو را میگذارم کف دستتان. آشنا روشنا اینور و آن ور زیاد دارم. همه هم سرشان درد میکند برای این کارها. ببینم، نکند این سؤال انحرافی بود؟
کارشناس محیطزیست مهمتر است یا کارشناس دادگستری؟
چه سوال خوبی کردید. این ور آب، هیچ کدام. آرایشگر زنانه.
آرزوی محقق نشده شما چه بوده؟
چه؟ بگویید «چه» ها، تا من بشمارم و خوابتان کنم.
چقدر برای طنز دوستانتان تره خورد می کنید؟
دوست؟ مگر سراغ دارید؟ دوست اگر دوست دوست واقعی باشد باید برایش یقه پاره کرد، تره خرد کردن که چیزی نیست. ای کاش کس یا کسانی بودند که من برایشان یقه هایم را جِر می دادم. میدانید چرا؟ چون عمر پیراهنهایم سرآمده.
فرق اصفهان با نیمه دیگر جهان در چیست؟
اشاره شما به بیت معروفی است که چند سال پیش سرودهام و دیگرانی را دیدهام که آغاز سخن میخوانند: به نام خداوند نصف جهان / و آن نیمه دیگرش اصفهان. اصفهان، زایندهرودی را دارد که فرق این شهر را از وسط به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده. نیمه دیگر جهان را هنوز فرصت نکردم که ببینم.
کتاب «مهربانی در طنز سیاه» به چاپ چندم میرسد؟
شاید شصتادم
چه وقت نمیشود با یک طنزپرداز شوخی کرد؟
این بار پرسش خوبی را مطرح نکردید. یک کلام، طنز و طنزپرداز شوخی بردار نیستند.
شاعر عاشق، در چه وزنی است؟
بَه بَه، چه پرسش خوب و باحالی! شاعرِ عاشق بر وزن فاعل، فاعل و در بحر رَمَل محدبِ مسدسِ متقارب است.
اصلا چه کسی به کم گذاشتن وزن در شعر رسیدگی میکند؟
الساعه نمی دانم. چون هر روز، این ها عوض و بدل می شوند.
چه توصیهای برای ننوشتن طنز دارید؟
پرسش خوبی مطرح کردید. همانطور که آدمی زاد حکم انسان را دارد، طنز نوشتن هم حکم خربزه خوردن را. پس، چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!
احساس خود را در مقابل عبارات زیر بیان کنید:
- اصفهان دیروز: آاااخی. کو دیگر؟
- اصفهان امروز: ای آقاااااا. گرفتی ما را؟!
- اصفهان فردا: مگه میشه؟ مگه داااااریم؟
- گفتگوی شما با غلط چاپی: اگر ببینم، یک کارد در دست میگیرم و کار دستتان میدهم.
چند بار از طنزنویسی پشیمان شدهاید؟ با یک مثال، مسئله را توضیح بدهید؟
ای وای. آه. ای کاش و باز هم ای کاش که پشیمان می شدم و شاخ در می آوردم. چون به دلایل پیش گفته، الآن خیلی خیلی نیاز به شاخ دارم. نیش دیگر کارساز نیست.
دوست داشتید بهجای طنز سراغ کلاغ میرفتید؟
سراغ کلاغ؟ باز هم گرفتید ما را؟ کلاغ که من هنوز دولّا نشده فرار میکند. بهتر است یا جانورتان را عوض کنید یا این که چند روزی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم.
اگر مسئولیت جلسه طنز دیکتاتورهای تاریخ بر عهده شما باشد دوست دارید کدام یک از افراد زیر زودتر کارشان را بخوانند و چرا؟ تیمور/ چنگیز/ هیتلر/ ظل السلطان
به به. یکی از یکی نازتر. البته عزیزان دیگری هم هستند که اسمشان از قلم شما افتاده. البته به من چه؟ اما من، بموجب قانون حمایت از معلولان و بنا به ضرورت رعایت حال این عزیزان، اول از همه، از جناب تیمور لنگ میخواستم اثرش را بخواند(و زودتر گورش را گم کند).
صبحها چه نوع چایی مصرف میکنید؟ نگویید که چایی نمیخورید!
چه سؤال دیکتاتورانهای؟! اگر منظورتان از مصرف کردن، خوردنه، چای نمیخورم خب. البته شوخی کردم. مگر میشود پس از خواب شبانگاهی چیزی نخورد؟ من چای قندپهلو میخورم. به احمد و محمود و اینهایش هم کار نداشته باشید لطفا، چون تبلیغ میشود.
قیافه شعرها و مخصوصا اشعار طنز، نظ9ارت دارد؟
بله. البته «کس»اند. «ناکس» که نیستند. به آنها می گویند ناظر کمی اشعار طنز.
و سخن آخر:
عجب! پرسشها تمام شد؟ اینها را از قوطی کدام عطار آورده بودید؟ خب بهسلامتی و دلخوش. سخن آخر هم این که:
تاریخ تولدم سی و دوست
اما حركات و فكر من نوست
من زاده خاك اصفهانم
هستند گواه من زنانم
یك بچه و سه عیال دارم
آری بخدا، عیالوارم
ایوای كه اشتباه كردم
از عمد من این مزاح كردم
یك همسر مونس و فداكار
دارم من و سه عزیر غمخوار
از سال هزار و سیصد و پن . .
... جاه و سه به كف گرفتهام من
در خدمت جامعه، قلم را
تا دور كنم ز خَلق، غم را
بنده نه «رهی» نه «شهریار»م
«آذین» شده نام مستعارم
من بودهام از نخست، ساعی
در حوزه طنز اجتماعی
چیزی كه برای بنده اما
از اینهمه سال مانده برجا
صدها اثر است، شعر یا نثر
آماده برای چاپ یا نشر