جستجو
رویداد ایران > هنر و ادبیات > صدای سوراخ شدن

صدای سوراخ شدن

مقام کبابی آمدند و بدون هیچ مقدمه و مؤخره‌ای! تأکید می‌کنم بدون هیچ مقدمه و مؤخره‌ای شروع به کار در جایگاه مخصوص کردند و اصلا حرفی خارج از کادر کاری خودشان نزدند

مقام کبابی آمدند و بدون هیچ مقدمه و مؤخره‌ای! تأکید می‌کنم بدون هیچ مقدمه و مؤخره‌ای شروع به کار در جایگاه مخصوص کردند و اصلا حرفی خارج از کادر کاری خودشان نزدند. نگاهشان بدجور شده بود درست مانند یک فرمانده به یک سرباز و من سرباز کبابی چه باید می‌کردم؟! همین‌طور کار کردم و کردم و کردم تا اینکه شب شد و باز مقام کبابی که واقعا یک روز فرماندهی کرده بودند بدون هیچ حرفی داشتند می‌رفتند که حوصله من سر رفت و گفتم: چه شده؟ چرا سکوت؟ و ایشان گفتند، چه گفتنی! «کتابی را شروع کرده‌ام بخوانم که فقط به آن فکر می‌کنم» و البته چیز دیگر جز نامش نگفتند و بقیه روایت تنها و تنها معرفی من سرباز کوچک کبابی از این کتاب‌ دوست‌داشتنی است. نویسنده سال 1345 در یکی از محله‌های فقیرنشین شهرری متولد شد. این فقیر نشینش درست مثل خود ما! نویسنده زمانی که در سال 1362 به جبهه اعزام گشت نوجوانی هفده‌ساله بود؛ اما تجربه‌ حضورش در بطن رویدادی چنان عظیم باعث شد تا با ذهنی بارور و سرشار از مضامین ناب به زندگی عادی برگردد. رویکرد شوخ‌طبعانه‌اش به جنگ از او نویسنده‌ای متمایز به وجود آورده است. این اثر کارنامه‌ فرهنگی و رزمی نویسنده‌ جوان و خوش‌ذوقش محسوب می‌شود. جدول‌های این کارنامه با عنوان‌هایی پر شده‌اند که نشان‌دهنده یک زندگی طبیعی در میدان‌های نبرد هستند. جنگ با طنز و شوخی‌، به‌سختی کنار هم قرار می‌گیرند؛ اما وقتی با هم بیایند هر دو زیباتر خواهند شد. سعید تاجیک با این کتاب به دارایی‌های زلال و معنوی جنگ اضافه کرده است. او با بهره‌گیری از ذهن توانمندش، بدون وجود یادداشت روزانه، جزئیات مربوط به حوادث و اشخاص را به‌خاطر داشته و با زبانی طنز به تحریر درآورده که واقعا در اکثر موارد در این امر موفق شده است. در میان خاطرات او، هم طنزهای مبتنی بر موقعیت طنز‌آمیز و هم طنزهایی که مبتنی بر ظرفیت‌های زبانی به چشم می‌خورند و درهم‌آمیختگی این دو شیوه، اثر او را خواندنی و ارزشمند نموده است. خاطره‌گویی‌های او در مورد کسانی است که پرهیزگار و پاک‌دامن نبودند، از همین مردم عادی و از نقاط فقیر‌ شهر آمده بودند و مثل همه ما روزگار می‌گذراندند. قضاوت با خود شما مشتری کبابی فقط همین قسمت کتاب را بخوانید: «آن روز و شب گذشت. چند شب بعد قرار شد به مواضع دشمن فرضی حمله کنیم. ساعت نه و نیم شب به کلیه نیروها دستور حرکت داده شد. پشت‌سرهم در یک ستون منظم قرار گرفتیم. حرکت از شرق به سمت غرب بود. تپه‌ماهورها یکی پس از دیگری از زیر پا می‌گذشت. ساعت دوازده شب دستور دادند سر جایمان بنشینیم. همین‌طور که نشسته بودیم، ناگهان صدای سوراخ شدن وضوی یکی از بچه‌ها گوشمان را نوازش داد. با شنیدن این صدای بی‌موقع و غیرمنتظره، همه بچه‌ها زدند زیر خنده. فرمانده دسته که چند قدم دورتر ایستاده بود، با شنیدن این صدا خود را به محل وقوع حادثه رساند و به‌طرف با صراحت تذکر داد و گفت: «خودت را جمع‌وجور کن!» آن بنده خدا هم که شرمنده شده بود، کمی جابه‌جا شد و چیزی نگفت. مدتی نگذشته بود که دوباره صدای شلیک چند رعدوبرق از ناحیه همان بنده خدا به گوشمان خورد. این بار بچه‌ها با صدای بلند قهقهه زدند و گفتند: «این بنده خدا آب و روغن قاطی کرده!» فرمانده دسته بالای سر آن بخت‌برگشته رفت و با لحن تندی گفت: «بلند شو ببینم!» وقتی از جایش بلند شد، دستور نشستن و برخاستن داد. آن ننه‌مرده که از کارش شرمنده بود، پس از چند بار نشستن و برخاستن، سر جایش نشست و مشغول خاک‌بازی شد. نیم ساعت آن جا توقف کردیم و بعد دستور آمد به راهمان ادامه دهیم. ستون رفته‌رفته از غرب به سمت جنوب تغییر موضع داد تا اینکه به اولین موانع دشمن فرضی رسیدیم. صدای شلیک دوشکا، چهار لول و انفجار خمپاره منطقه را به لرزه در آورد. شلیک قبضه‌ها حدود بیست دقیقه طول کشید. پس از مدت کوتاهی مواضع دشمن فرضی به دست بچه‌ها فتح شد و به‌طرف اردوگاه حرکت کردیم.». شما هم بی‌سروصدا سریع بروید و این کتاب را بخوانید.مقام کبابی آمدند و بدون هیچ مقدمه و مؤخره‌ای! تأکید می‌کنم بدون هیچ مقدمه و مؤخره‌ای شروع به کار در جایگاه مخصوص کردند و اصلا حرفی خارج از کادر کاری خودشان نزدند. نگاهشان بدجور شده بود درست مانند یک فرمانده به یک سرباز و من سرباز کبابی چه باید می‌کردم؟! همین‌طور کار کردم و کردم و کردم تا اینکه شب شد و باز مقام کبابی که واقعا یک روز فرماندهی کرده بودند بدون هیچ حرفی داشتند می‌رفتند که حوصله من سر رفت و گفتم: چه شده؟ چرا سکوت؟ و ایشان گفتند، چه گفتنی! «کتابی را شروع کرده‌ام بخوانم که فقط به آن فکر می‌کنم» و البته چیز دیگر جز نامش نگفتند و بقیه روایت تنها و تنها معرفی من سرباز کوچک کبابی از این کتاب‌ دوست‌داشتنی است. نویسنده سال 1345 در یکی از محله‌های فقیرنشین شهرری متولد شد. این فقیر نشینش درست مثل خود ما! نویسنده زمانی که در سال 1362 به جبهه اعزام گشت نوجوانی هفده‌ساله بود؛ اما تجربه‌ حضورش در بطن رویدادی چنان عظیم باعث شد تا با ذهنی بارور و سرشار از مضامین ناب به زندگی عادی برگردد. رویکرد شوخ‌طبعانه‌اش به جنگ از او نویسنده‌ای متمایز به وجود آورده است. این اثر کارنامه‌ فرهنگی و رزمی نویسنده‌ جوان و خوش‌ذوقش محسوب می‌شود. جدول‌های این کارنامه با عنوان‌هایی پر شده‌اند که نشان‌دهنده یک زندگی طبیعی در میدان‌های نبرد هستند. جنگ با طنز و شوخی‌، به‌سختی کنار هم قرار می‌گیرند؛ اما وقتی با هم بیایند هر دو زیباتر خواهند شد. سعید تاجیک با این کتاب به دارایی‌های زلال و معنوی جنگ اضافه کرده است. او با بهره‌گیری از ذهن توانمندش، بدون وجود یادداشت روزانه، جزئیات مربوط به حوادث و اشخاص را به‌خاطر داشته و با زبانی طنز به تحریر درآورده که واقعا در اکثر موارد در این امر موفق شده است. در میان خاطرات او، هم طنزهای مبتنی بر موقعیت طنز‌آمیز و هم طنزهایی که مبتنی بر ظرفیت‌های زبانی به چشم می‌خورند و درهم‌آمیختگی این دو شیوه، اثر او را خواندنی و ارزشمند نموده است. خاطره‌گویی‌های او در مورد کسانی است که پرهیزگار و پاک‌دامن نبودند، از همین مردم عادی و از نقاط فقیر‌ شهر آمده بودند و مثل همه ما روزگار می‌گذراندند. قضاوت با خود شما مشتری کبابی فقط همین قسمت کتاب را بخوانید: «آن روز و شب گذشت. چند شب بعد قرار شد به مواضع دشمن فرضی حمله کنیم. ساعت نه و نیم شب به کلیه نیروها دستور حرکت داده شد. پشت‌سرهم در یک ستون منظم قرار گرفتیم. حرکت از شرق به سمت غرب بود. تپه‌ماهورها یکی پس از دیگری از زیر پا می‌گذشت. ساعت دوازده شب دستور دادند سر جایمان بنشینیم. همین‌طور که نشسته بودیم، ناگهان صدای سوراخ شدن وضوی یکی از بچه‌ها گوشمان را نوازش داد. با شنیدن این صدای بی‌موقع و غیرمنتظره، همه بچه‌ها زدند زیر خنده. فرمانده دسته که چند قدم دورتر ایستاده بود، با شنیدن این صدا خود را به محل وقوع حادثه رساند و به‌طرف با صراحت تذکر داد و گفت: «خودت را جمع‌وجور کن!» آن بنده خدا هم که شرمنده شده بود، کمی جابه‌جا شد و چیزی نگفت. مدتی نگذشته بود که دوباره صدای شلیک چند رعدوبرق از ناحیه همان بنده خدا به گوشمان خورد. این بار بچه‌ها با صدای بلند قهقهه زدند و گفتند: «این بنده خدا آب و روغن قاطی کرده!» فرمانده دسته بالای سر آن بخت‌برگشته رفت و با لحن تندی گفت: «بلند شو ببینم!» وقتی از جایش بلند شد، دستور نشستن و برخاستن داد. آن ننه‌مرده که از کارش شرمنده بود، پس از چند بار نشستن و برخاستن، سر جایش نشست و مشغول خاک‌بازی شد. نیم ساعت آن جا توقف کردیم و بعد دستور آمد به راهمان ادامه دهیم. ستون رفته‌رفته از غرب به سمت جنوب تغییر موضع داد تا اینکه به اولین موانع دشمن فرضی رسیدیم. صدای شلیک دوشکا، چهار لول و انفجار خمپاره منطقه را به لرزه در آورد. شلیک قبضه‌ها حدود بیست دقیقه طول کشید. پس از مدت کوتاهی مواضع دشمن فرضی به دست بچه‌ها فتح شد و به‌طرف اردوگاه حرکت کردیم.». شما هم بی‌سروصدا سریع بروید و این کتاب را بخوانید.

برچسب ها
نسخه اصل مطلب
نویسنده
سعید آقایی جشوقانی
سعید آقایی، بیش از همه یک "دوست کتاب" به حساب می‌آید.
او کارشناسی ارشد هنر دارد، ۴ مجموعه شعر و ۱ مجموعه داستان و ۲ کتاب نثر ادبی منتشر کرده. ۱۲ نمایشگاه انفرادی نقاشی داشته و نوشتن را در گونه های مختلف تجربه کرده است.