در غربت هم معروف ماند
عباس معروفی را من هم مثل خیلیهای دیگر با رمان «سمفونی مردگان» شناختم. تنها کتابی که از او خواندهام؛ و بعد گاهی نامش را شنیدم. خبر رفتنش با بیماری که بلند شد و نامش که مثل همه هنرمندانی که میروند و یکدفعه یاد و خاطره روزگار بودنشان نقل محافل و رسانهها میشود کنجکاو شدم تا بیشتر بشناسمش. فعالیتهای فرهنگی و ادبیاش توجه ام را بیش از هر چیز دیگری به خود جلب کرد. معلمی هم کرده بود و باآنکه در خانواده مرفهی به دنیا آمده بود در نوجوانی و جوانی کارهای یدی هم انجام داده بود. خودساخته بود. درنهایت راه مهاجرت و غربت نشینی را جلوی پایش گذاشتند و رفت بیآنکه دلش را با خود از وطن ببرد. در تمام سالهای غربت نشینی دست از کار نکشید و نوشت و خواند و ترجمه کرد و کتابخانه و انتشارات تأسیس کرد. برنامههای رادیویی در زمینه ادبیات داشت و همیشه به عشقش به نوشتن و ادبیات پایبند ماند؛ اما چیزی که بیشتر از همه از معروفی در ذهنم مانده وجهه معلمیاش در زمینه نویسندگی در سالهای مهاجرتش بود. شاگردان زیادی داشت که خمه دلشان از رفتنش خون است و نوشتهها و پیامهایشان گویای اعتبار این آدم برایشان است. یاد خودم میافتم که از کودکی دوست داشتم نویسنده شوم اما نه راهنمایی داشتم و نه مدرسه و معلم ادبیاتی کمکم کرد و نه دوست کتابخوان و اهل ادبیاتی داشتم. خیلیها فرصت برایشان بود، مثلاً خانواده فرهنگ دوست و اهل ادبیاتی داشتند اما بسیاری نیز مثل من امکانات و شخصیتهای ادبی سر راهشان نبود تا پرورش دهند استعداد نوشتنشان را؛ و دریغ از معلمانی مثل معروفی که تلاش و همتشان را گذاشتند برای رشد نویسندگان جوان و البته موفقیتهایی نیز به دست آوردند اما قدرشان دانسته نشد و برای امثال من دوستداران نوشتن غریب ماندند و غریبانه در سرزمینی دور باقی زندگی را سرکردند؛ اما عباس معروفیها که دست از عشق و تلاششان برنداشتند همیشه ماندنیاند و میشود سالها و نسلها ازشان آموخت و یاد کرد.
«انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه درون پوک میشود؛ و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست.» از کتاب سفونی مردگان