شیوع هاله سفیدرنگ
کوری! این را همان مشتری لوچ چشم عینکی که عصا میزند و به دختر همسایه میگوید: مادر حالتان چطور است؟ به پسرتان سلام برسانید! از در کبابی داخل آمد و گفت. خوب طبیعی بود که همه حاضرین و از جمله ما، مقام شامخ کبابی، فکر کردیم و البته که درست فکر کردیم که ضمیر آخر کلمه را اشتباه گفته و در واقع میخواسته بگوید: کورم! مواظب باشید! بااینهمه بسیاری از مشتریها که در حدود یک نفر میشدند، شبیه مقام ما فکر نکردند و البته اشتباه فکر کردند بااینهمه برای روشن شدن مطلب من ابتدا سرفهای کردم، گلویم را تازه کردم و گفتم: این سیخها را که میبینی؟ من هم میبینم. این گوشتها را میبینی؟ من هم میبینم. این ریحانها را میبینی؟ من هم میبینم و خلاصه ادامه دادم. فکر نمیکردم در کبابی ما این هم وسیله باشد. بعد که تمام شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پس من کور نیستم. این را که گفتم زد زیر خنده و گفت: این شصت و پنجمین کبابی هستم که رفتهام و همه فکر میکنند مثل من بینا هستند. همه به خودشان شک دارند. بعد گفت من که نمیتوانم درست ببینم و اینها را که گفتید هم درست ندیدهام ولی بهتازگی کتاب صوتی رمانی را خواندهام که توصیه میکنم یا بخوانید و یا کتاب گویای آن را بشنوید. مقام بالای کبابی، دوست ندارد از این سوسولبازیها انجام بدهد، بنابراین رفتم کتابفروشی و به او گفتم: کوری داری؟ خواست توضیح بدهد که در کتابفروشی او چند جلد کتاب وجود دارد که فقط درباره بینایی هست. بعد نگذاشتم که سرم را درد بیاور فقط به او گفتم: اینقدر میدانم که در شهری به طور وحشتناک کوری شیوع پیدا میکند و هالهای سفیدرنگ بعد از کور شدن افراد مقابل چشمانشان ظاهر میشود. خیابانها نام ندارند. شخصیتهای نام ندارند: دکتر، زن دکتر، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشمبند سیاه داشت، پسرک لوچ و... همچنین کلام پیچیده و چندپهلوی تکتک شخصیتهای عجیب است، زن دکتر گفته است: «چرا ما کور شدیم، نمیدانم. شاید روزی بفهمیم. میخواهی عقیده مرا بدانی؟ بله، بگو، فکر نمیکنم ما کور شدیم. فکر میکنم ما کور هستیم. کور، اما بینا. کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند». بعد به او گفتم: حالا کوری داری؟ باز عصبانی شد و این دفعه اجازه نداد که من توضیح بیشتری بدهم و سه ساعت و سی و هشت دقیقه درباره کتابهای با موضوع بینایی که در کتابفروشی داشت صحبت کرد. بعد گفتم: ژوزه ساراماگو نویسنده خلاق و خوشفکر پرتغالی کتاب «کوری»، در سال 1998، برنده جایزه نوبل ادبیات شد. بعد کتابفروش گفت: نداریم! نیستم! و به او نگفتم ولی در کبابی به مشتریها میگویم: فکر میکنم کوری موردنظر ساراماگو، کوری معنوی است. قبول ندارید با هم این بخش از کتاب را بخوانید: «عابرانی که در انتظار روشن شدن چراغ عبور، کنار خطکشی جمع شده بودند، راننده اتومبیل را دیدند که از پشت شیشه دست تکان میدهد. اتومبیلهای پشت سر، بیوقفه بوق میزدند. تعدادی از رانندگان از اتومبیل خود پیاده شدند تا اتومبیل از کارافتاده را به کناری بکشند و راه را بگشایند. خشمگین، مشت بر شیشه میکوبیدند. راننده اتومبیل، سر بهطرف آنها برگرداند، نخست به یکسو و سپس بهسوی دیگر نگریست. از حرکت لبان او به نظر میرسید عبارتی را با فریاد تکرار میکند. این عبارت، نه از یک واژه که از سه واژه تشکیل میشد. فردی در را گشود و همه شنیدند که راننده گفت: من کور شدهام! »