قاصد سبز
قاصد سبزی را در خون سرخ نشاندند و سر از تنش جدا کردند تا بهجای پیام آمدن یا نیامدن، عطرشهادتش، همه جا را در بربگیرد.
قاصد سبزی را در خون سرخ نشاندند و سر از تنش جدا کردند تا بهجای پیام آمدن یا نیامدن، عطرشهادتش، همه جا را در بربگیرد. بوی قاصد که به حضرت عشق-آن سرو هستی- رسید، آیه خواند. همة زندگی حضرتش آیههایی بود که با دستان او میدرخشیدند. با نگاه او دوباره شکوفه میدادند و با لبخند او دلربایی میکردند. قاصد خورشید که جناب مسلم فرزند عقیل از خانواده ابوطالب ... - باز هم بگویم یا او را شناختید؟! -، پیک ایستادگی، علم مقاومت و پرچم مظلومیت شد. آه از بازارها شامی! پیمانهایی که شکستند و پیمانههایی که لبریز شدند. رشتههای طهارت را گسستند و جامهای ناپاکی را لبریز کردند. یک مرد تنها و یک شهر نامرد! اکنون از آن شهر نامرد جز سیاهی نمانده و از آن مرد تنهای تنها، جز سپیدی. مگر اهل آن روزگار این آیه را نخوانده بودند: آیا صبح نزدیک نیست؟!