هفتکچلون ، هشت برادر بودند! رستوران داران نیکوکار و محبوب مردم
حدود ۱۰۰ سال، شاید هم کمی بیشتر، زمانیکه هر محله تهران دست یک لوطی داشت که تمام هم و غمش مردم بود و افراد مظلوم و سعی میکرد هوای آنها را داشتهباشد. درست مثل برادران«عباسی» معروف به «هفتکچلون» آنها ۸ برادر بودند، همگی ورزشکار و اول اسمشان صفت حاجی بود.
محمد،مهدی، عباس، صفر، شعبان، غلامعلی، احمد و امیر عباسی یا هفتکچلون ۸برادر و عزت محله باغ فردوس بودند که همسایهداری و خانوادهدوستی و مرامشان زبانزد خیلیها بود. پدر هفتکچلون «مهدی حاج عباسی» در محله امجدیه تهران، اواخر عصر قاجار آسیاب داشت. یک نانوایی هم در باغ فردوس که بعد شد ۲ نانوایی. چون وضع مالی خوبی داشت به مردم نیازمند بسیار کمک میکرد. سرپرستی ۳۰ بچه یتیم را به عهده گرفته بود. مادر آنها نیز زنی باسواد بود و به دختران و زنان تا اوایل دوره پهلوی قرآن تدریس میکرد.
پشت صحنه یک سریال با موضوع برادران هفت کچلون
از «میربابا» تا هفتکچلون
خاندان عباسی بعدها به قهوهخانهداری مشغول شدند و حول و حوش سال ۱۲۸۰ رستوران «میربابا» را در محل قهوهخانه راهاندازی کردند. حاج مهدی پسران خود را کاری بار آورد و با خدا و با اخلاق. همه کاری میکردند؛ نانوایی، قصابی، رستورانداری. ۸ برادر یک ماه سخت کار کردند تا خرج درمان یک کودک سرطانی را بدهند. شاید به نصیحت پدر گوش داده بودند که میگفت: «هوای مردم را داشته باشید یا اگر همسایهای آمد و پول غذا نداشت به او غذای کافی بدهید حتی اگر قرار بود همه غذای رستوران را به فقرا بدهید این کار را بکنید.»
پاتوق لوطیهای تهران
برادران عباسی، موهای پرپشتی داشتند و کچل نبودند ولی چون ۷ برادر؛ غیر از برادر بزرگتر، در نوجوانی و جوانی موهای خودشان را از ته میزدند و در معرکهگیریها شرکت میکردند، به هفتکچلون معروف شدند و این نام روی آنها باقی ماند. رستورانشان را هم برادران عباسی نامیدند، اما باز عامه از لفظ هفتکچلون برای نام رستوران استفاده میکردند که همچنان فعال و زبانزد مردم تهران است و از آن به عنوان یکی از رستورانهای تاریخی و از گذشته پابرجا مانده تاریخ یاد میشود.
سید «مجید معصومی» پهلوانی که در زورخانه شیرافکن میل میزند و از پیشکسوتان شهر دراینباره میگوید: «خاندان عباسی همگی ورزشکار و سفرهدار بودند و غذاخوریشان در کوچه باغ فردوس محل رفتوآمد لوطیها و پهلوانان بود. رمضان یخی، مهدی قصاب و ... به این رستوران میآمدند و غذا میخوردند و با هم گپ میزدند. روبهروی همین کوچه، ایستگاه سعادت، بغل مسجد، زورخانه نیروی شادی وجود داشت که این پهلوانان اگر قرار بود ورزشی یا کار خیری انجام دهند یا مراسم گلریزان برای آزادی زندانی برگزار کنند به این زورخانه میرفتند.»
پهلوانان بامرام و مردمدار
«شهاب حاجی عباسی» فرزند پهلوان احمد (رستوران را ۲ برادر آخری راهاندازی کردند) خاطرهای به نقل از پدرش به یاد میآورد و تعریف میکند: «هر کسی نام هفتکچلون حاجی عباسی را در بازار میبرد برایش اعتبار میشد. یکی از جوانان محله میخواست کار و کاسبی راه بیاندازد ولی سرمایه کافی نداشته. به همین دلیل تصمیم میگیرد از یک بازاری جنس را اعتباری بخرد و بعد از فروش جنس پول را برگرداند. آن بازاری شناختی نسبت به آن فرد نداشته که به او جنس بدهد. او هم فقط به آن بازاری گفته بچهمحل هفتکچلون است. آن بازاری هم تا اسم برادران حاجی عباسی به میان میآید، هرچه آن جوان برای کاسبی لازم داشته به او میدهد. تا اینکه بعد از گذشت چند سال که پول آن بازاری را نمیدهد مالباخته به مغازه پدرم میآید. وقتی مشخصات آن مرد کلاهبردار را میدهد و ماجرا را برای پدرم تعریف میکند حاج احمد که آن جوان را میشناخته، میگوید :«این فردی که مشخصاتش را دادی بچهمحله من است. حکماً وقتی اسم من را آورده پناهی نداشته، حساب و کتاب تو الان با من است.» آن وقت حاج احمد در گاو صندوق را باز میکند و حدود ۷هزار تومان در سال ۱۳۴۹ به آن بازاری میدهد.»
او میافزاید: «آن زمان با این پول میشد یک خانه بسیار عالی در بهترین نقطه تهران خرید. وقتی فرد بازاری آن همه پول را میبیند، زبانشبند میآید و میخواهد بدون اینکه پول را بردارد از مغازه بیرون برود که پدرم مچ دستش را میگیرد و میگوید: «پول را بردار. اگر پاتو از مغازه بگذاری بیرون هیچ حساب و کتابی از بچهمحله ما نداری و این طرفها پیدایت نشود.» بعد از چند وقت پدرم آن جوان را در محله میبیند و صدایش میکند. قبل از اینکه پدرم حرفی بزند آن جوان اشک از چشمانش راه میافتد و میگوید: «هرچه درآوردم خرج بیماری مادرم کردم.» وقتی پدرم متوجه وضعش میشود به آن جوان پول میدهد تا کار و کاسبیاش را دوباره راهبیاندازد. حاج احمد در ازای این پول فقط یک خواسته از جوان داشته که اگر صاحب ثروت و اعتبار شد بچهمحلههایش را به کار مشغول کند. آن جوان بعدها یکی از خیران شد.»
شهاب حاجی عباسی ادامه میدهد: «پدرم با مادرش مهربان و با ما دوست بود. او میگفت: هرچه دارم از دعای مادرم است. باورتان نمیشود یک آدمی که ۲متر قد داشت و دور بازویش ۶۰ سانتیمتر بود خم میشد و پای مادرش را میبوسید.»
بیشتر بخوانید :
۲۱۲۲۰
کد خبر 1652059
منبع: khabaronline-1652059