يكپارچگي ايران وامدارفردوسي است
در این روزگار، زبان پارسی یکی از پایگاههای چیستی ایرانی است اگر فردوسی در آن روزگار دشوار سربرنمیآورد در نقشه جغرافیاکشوری به نام ایران یافت نمیشد
فردوسی با رشتهای استوار بخشهای پراکنده و از هم گسيخته ایران را بههم پیوست فردوسی تنها سخنور نبود بلکه رهانندهای بود که سر برآورد تا ایران را از فروپاشی و نابودی برهاند هر ایرانی وامدار فردوسی است و هیچ سخنور بیمانند را نمیتوان با فردوسی سنجید فردوسی تنها مایه یکپارچگی ایران نشد بلکه جهانشاهی فرهنگی، زبانی و ادبی ایرانی را پدید آورد هر دینی که به ایران آورده یا در ایران پدید آمده است، اندکاندک بر آن مهر و نشان ایران خورده است فردوسی ایرانیترین ایرانیای است که من میشناسم و نمونه برترین نماد چیستی ایرانی است . فردوسی بیشک بیش از تمام سخنوران طول تاریخ در تبیین هویت ایرانی کوشش کرده است و شاید به همین دلیل باشد که نمیتوان او را تنها یکشاعر یا سخنور برجسته دانست بلکه باید از او بهعنوان یک تاریخپژوه، اسطورهشناس و مولفی برجسته یاد کرد که بیش از تمام سپاهها و پادشاهان عادل و میهندوست در راستای حفظ کیان و هویت ایرانی تلاش کرده است. فردوسی گرچه به آبشخورهای خود بسيار پایبند است و نکتهای را خلاف واقعیتهای تاریخی ذکر نمیکند اما چنان بر آن واقعیات، جامهای فاخر پوشانده و آنها را به درستی تجمیع و بازگو کرده است که شاهنامهاش را از شاهنامهها و خداینامههای پیش از خود متمایز کرده است. او توانست به زبانی حماسی و اسطورهمحور، ارکان تشکیلدهنده هویت ایرانی را در تاریخ بیابد و به نسلهای پس از خود عرضه کند؛ چنانکه عنصری مانند دولت را تحت عنوان فرمانروایی و عنصر دیگری مانند ملت را به آشکارا تشریح و مصادیقش را بيان میکند. بهرهجویی از شاهنامه این پیامد مثبت را میتواند به همراه داشته باشد که شک و شبههها بر یکپارچگی ارضی و فرهنگی ایرانیان از میان برده شود. فردوسی در عین حال که فرهنگ تمام مردم نواحی ایران را به رسمیت میشناسد و حتی از آنها به نیکی سخن میگوید اما تمام آن فرهنگها را ذیل عنوان ایرانیبودن شناسایی میکند. علاوه بر تمام اینها فردوسی زبان فارسی را به عنوان یکی از مهمترین نشانههای ایرانیان میپندارد؛ نشانهای که باعث وحدت تمام طایفههای موجود در ایران میشود. او چنان بر این موضوع تاکید دارد که حتی زندهشدن تاریخی ایرانیان از پس حملات متعدد بیگانگان را در گرو احیای زبان فارسی میداند و در این راه هرآنچه را داشت در خدمت نهاد. برای بررسی بیشتر جایگاه هویت ایرانی در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، ساعتی را با استاد برجسته ادبیات فارسی، دکتر میرجلالالدین کزازی به گفتوگو نشستیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
هویت ایرانی همراه با شاخصههایی مانند زبان، دین و سرزمین است. یکی از مستندهای شناخت هویت ایرانی شاهنامه است. فردوسی برای تبیین هویت ایرانی در شاهنامه چه کرده است؟
آنچه از نگاهی فراخ و به شیوهای گوهرگرایانه یا پدیدارشناختی درباره چیستی ایرانی در شاهنامه میتوان گفت، این است که آن چیستی که ما در شاهنامه مییابیم و به یاری آن میتوانیم ایران را از نیران و ایرانی را از نیرانی بازشناسیم چیستی نهادین، بنیادین، گوهرین و برین است که در آن زمینههای برشمرده شما نمیگنجد. به سخن دیگر ما سرشت و ساختار نخستین و بنیادین این چیستی را در شاهنامه میبینیم.
حتی آن زمینهها، نمودهایی از این چیستیاند. بهدشواری میتوانیم این چیستی را روشن، رسا و بیچندوچون بازكنم؛ همچنان ناچارم که در روشنداشت آن بر نمودهای این بود، بنیاد کنم. این چیستی را در فرهنگ فراگیر ایرانی و در منش همگانیِ همواره ایرانیان میتوانیم ببینیم. درست است که ما امروز به زبان پارسی سخن میگوییم و در این روزگار، زبان پارسی یکی از پایگاههای چیستی ایرانی است اما نمیتوان تنها اینزبان را زبانی دانست که چیستی ایرانی از آن نگاه فراخ بر آن بنیاد گرفته است یا اگر بخواهید پایه چیستی ایرانی را بر دین و آیینی بنهید که در روزگاری در تاریخ ایران روایی داشته است، همچنان با نمود و بازتابی زمانمند از این چیستی روبهرو هستيد. اگر شما میخواهید زبان و دین را پایگاه چیستی ایرانی بدانید، چارهای جز آن ندارید که آن زبان نهادین و بنیادین را که شاید هرگز در هیچ روزگاری از تاریخ ایران بهکار گرفته نمیشده است، بیابید یا آن دین به همانسان بنیادین، نهادین و گوهرین را که شاید هرگز هیچ ایرانی به آن باور نداشته است؛ به سخنی دیگر ما اگر بخواهیم آن زبان بنیادینِ چیستاری را بیابیم، ميباید با نگاهی خیره، گوهرگرایانه و پدیدارشناختی به همه زبانها و گویشهای ایرانی بنگریم و آن ویژگیهای همواره فراگیر را در این زبانها بیابیم و با آن ویژگیها پیکره و سامانهای پدید بیاوریم یا در آن کیشها، آیینها و دینها جستوجو کنیم و پایههای چیستی ایرانی را دریابیم و به این سان با کاوش، آن ویژگیهای والای نهادین را بیرون بکشیم که در همه آنها یافتنی است و نمود دارد تا در آن راستا بتوانیم از دینِ ایرانی در معنای راستین و سرشتین آن سخن بگوییم زیرا هر دینی که به ایران آورده یا در ایران پدید آمده است، اندکاندک در کورهای چیستی ایرانی گداخته شده و مهر و نشان ایران بر آن خورده و رنگ و ریختی بهناب، ایرانی گرفته است. اگر خواست ما از زبان یا دین یا هر شالوده دیگر که در چیستی ایرانی از آن سخن میگوییم اینگونه زبان و دین باشد، من با شما دمساز و همداستان خواهم بود که این دو را میتوان دو پایه در چیستیشناسی ایرانی دانست. خواست من از آنچه گفتم، چیستی ایرانی است و با چیستیهای دیگر کاری ندارم شاید آن چیستیها این ساختار و سرشت را به آن گونهاي که ما در ایران میبینیم، نداشته باشند؛ ارزش بیچندوچون، گوهرین و بیمانند شاهنامه در این است که این چیستی را -آن چیستی نابِ راستینِ ایرانی را- باز میتابد.
شاهنامه استوار بر گزارههای پیش از خود است، چنانکه میدانیم اساس این اثر، خداینامه است و فردوسی از آبشخور شاهنامه ابومنصوری بهرهمند شده است. فردوسی در تبیین مستندات پیش از خود چه میکند که روایت آنها را متفاوت از آثار پیشین میکند؟
اگر بخواهیم فراخ و فراگیر بینديشیم، شاهنامه از گونهای ویژگی ساختاریِ ناسازگارانه یا به گفته فرهنگیها پارادوکسیکال برخوردار است. از سویی دیگر فردوسی در شاهنامه سخت به آبشخورهاي پیشین خود پایبند است؛ بهگونهای که از شاهنامه سرچشمهای ساخته است که هر پژوهنده آشنا با جهان شاهنامه میتواند بر آن بنیاد کند. اگر نیاز بود، نمونهای از این ویژگی شاهنامه را در گیراگیر این گفتوگو به شما خواهم گفت. دیگر آنکه شاهنامه نهتنها شاهکاری ادبی بلکه شاهکاری فرهنگی است که آن چیستی ایرانی نغز و نژاده را باز میتابد و به سخن دیگر به تنهایی وابسته به هیچیک از روزگاران تاریخ ایران نیست و پیوند در میان این دو ناساز، ناگفته پیداست که کاری بسیار باریک و دشوار است. من شایسته میدانم و ناچارم در چگونگی این پیوند بگویم که این ساختار ناسزاوارانه در شاهنامه آگاهانه و به خواست فردوسی نبوده است چون به خواست و آگاهانه نمیتوان چنین کار دشوار و باریک را به انجام رسانيد. اگر فردوسی در چنین کاری کامکار بوده است از آنجاست که همان کوره را در نهاد و نهان خویش داشته است. فردوسی ایرانیترین ایرانیای است که من میشناسم و نمونه برترین نماد چیستی ایرانی است؛ اگر جز این میبود، نمیتوانست ایرانیترین شاهکار فرهنگ و ادب ایران را بیافریند. او تنها ایرانیترین ایرانی است که میتواند شاهنامهای را که نامه چیستی ایرانی است پدید بیاورد؛ از همین رو است که فردوسی و شاهنامه از یکدیگر بازگسستنی یا بازشناختنی نیستند. شاهنامه به سکهای میماند که به پاس سکهگی خود دو روی دارد؛ اگر یکی از این دو روی در این سکه نباشد، سکه دیگر سکه نخواهد بود. یک روی آفریدگار و روی دیگر آفریده است. هرکس جز فردوسی شاهنامه را میسرود، شاهنامه آن چه هست نمیتوانست بود. اگر فردوسی نیز جز شاهنامه را میسرود، فردوسی شمرده نمیتوانست شد. پس به آواز بلند میگویم هیچ سخنوری مگر فردوسی نمیتوانست شاهنامه را بسراید. شاهنامه نیز جز بهرهجويی از سخنوری مانند فردوسی که چکیده و گوهره چیستی ایرانی را در خود نهفته میداشته است، سروده نمیتوانست شد. از همین رو است که میگویم این ساختار دوگانه، ناسازگارانه و شگفت انگیز به خواست و آگاهانه پدید نیامده است.
یکی از وجوه شاهنامه یکپارچگی سیاسی است؛ چنانکه فردوسی ایران را در تمام ادوار دارای فرمانروا میداند. در حقیقت گویی که فردوسی در تمام تاریخ ایران دولت در ایران را شناسایی کرده است. میدانیم یکی از وجوه هویت ایرانی دولت است. آیا میتوان با استناد به شاهنامه گفت که از دیرباز دولت البته نه به معنای دقیق امروزی وجود داشته است؟
همچنان داوری فراخ شما در این زمینه درست است. اگر روزگاری در تاریخ ایران فرمانروایی نیرومند، بهآیین و شایسته فرمانروایی، فرمان نمیرانده است، آن روزگار همراه با تیرگی، پرشانی، ویرانی و تباهی بوده است. از همین رو است که بر پایه باورهای باستانی ایرانی که در شاهنامه نیز بازتاب گسترده یافته، فرمانروا میباید از فره ایزدی برخوردار باشد. آنچه درباره فردوسی گفتم اگر همچنان کلان بنگریم، درباره فرمانروایی ایرانی هم راست میآید و درست است. فرمانروایی راستین، سرشتین و فرمانروایی بداد، فرمانروایی فرهمند است و به سخن دیگر هرکس نمیتواند فرمان براند.
یعنی باور دارید که در تمام ادوار تاریخ ایران فرمانروایی وجود داشته یا آنکه فردوسی وجهی از آرمانگرایی را نیز در شاهنامه به کار برده است؟
بیگمان چنین آرمانگرایی پدیدار است. هرگز نمیتوانیم گفت که هرکس بر ایران فرمان رانده، شایسته فرمانروايی و برخوردار از فره ایزدی بوده است. در بخشهای افسانهرنگ و نمادین شاهنامه، فرمانروایانی را میشناسیم که اهریمنخوی و پتیاره بودهاند؛ برترین آنها دحاک ماردوش است که پلیدترین، زیانبارترین ویرانگرترین و مردمکشترین فرمانروای نیرانی شمرده میشود که بر این فرمان رانده است. در بخش تاریخی شاهنامه نیز با فرمانروایانی میتوانیم روبهرو شویم که به آیین، سنجیده و پسندیده فرمان نراندهاند؛ من نمیخواهم باریکتر به این زمینه بپردازم زیرا سخن به قلمرویی دیگر خواهد افتاد اما خواست من این است که همیشه فرمانروايی خواه فرهمند و خجسته، خواه گجسته و دور از فر بر ایران فرمان میرانده است. اما در آن اندکزمانهایی که ایران بیفرمانروا بوده است، همچنان این سرزمین روزگاری تیره و تباه را میگذرانده است. دژفرگی در فرمانروایی تنها ویژگی فرمانروایان نیست. بی بهرگی از فرمانروایی هم دژفرگی است زیرا اگر آن فرمانروا نباشد، سامانهای گونهگون کشور درهم خواهد آشوفت و تاروپود زندگانی ایرانی از هم خواهد گسیخت و دشمنان بر ایران خواهند تاخت. از همین روست که یکی از بزرگترین و شتابناکترین پرسمانها نزد فرزانگان ایرانی یا در شاهنامه پهلوانان بزرگ رهانیدن ایران از دژفرگی بیفرمانی است. حتی به ناچار میتوان گفت فرمانروایی گجسته، دژخویانه و اهریمنی به از بیسروسالاری است.
فردوسی تا دوران ایرج، فرمانروایی ایران را بر کل جهان میداند اما پس از او به نحوی از اندیشه ایرانشهری سخن میگوید. در تکوین این فعل و انفعال چه اتفاقاتی پدید میآید؟
این ویژگی تنها در شاهنامه نیست. این ویژگی بنیادین برآیند جهانبینی افسانهرنگ یا اسطورهای است یا اگر بخواهم به شیوهای باریکتر بگویم برآیند حماسه است. در افسانههای باستانیِ رزمی، فرمانروایی گستره جهانی دارد یا همچنان اگر باریکتر بخواهم گفت، دو فرمانروای نیرومند، دو جهانشاه بر جهان فرمان میرانند. این یکی از ویژگیهای بنیادین رزمنامه و حماسه است که میتواند به راستی نمونهای در تاریخ داشته یا نداشته باشد اما اگر سخن از سرزمینهای خرد باشد، حماسه پدید نخواهد آمد. ویژگی ساختاری حماسه که آن را از اسطوره جدا میسازد، این است که آنچه در اسطوره نهفته است در حماسه به نمود و کردار میآید. آنچه من ستیز ناسازها میدانم؛ از همین روست که بر آنم حماسه گونهای گیتیشناسانه و اینسری اسطوره است و اسطوره گونه مینوی و آنسری حماسه است. سرشت و ساختار گیتی بر دوگانگی و ناسازی استوار است. هر پدیده در گیتی در جهان نهادینه و دیداری -در جهانی که آن را حس میکنیم- ناسازی در برابر دارند؛ از همین روست که گیتی پهنه تکاپو است، همه ما از بام تا شام در جنبش و تکاپوییم زیرا میخواهیم به آنچه نیک است برسیم و از آنچه بد است، بپرهیزیم. آن دوناساز که سرشتی حماسی دارند، دو ناسازی هستند که ناچار از همسازی با یکدیگرند. اگر چنین نباشد، ناسازی حماسی نیست؛ برترین و آشکارترین آن پیوند زناشویی است. مرد و زن از هر دید با یکدیگر ناسازند. در ویژگیهای تنی، روانی و منشی ناسازند اما ناچارند که در دل و درون ناسازی به همسازی برسند. ویژگی گیتی که میگوییم ناساز است از این گونه است. تلاش همه آدمیان و حتی جانداران، گیاهان و کانیها در گیتی آن است که در گیتی بتوانند در ناسازی به سازگاری برسند. اگر چنین شد، از گیتی به مینو خواهند رفت و از حماسه به اسطوره خواهند رسید. آرمان زندگی در گیتی این است. به سخن دیگر اگر به نمونه پیشین که نمونهای است نیک و آشنا بازگردم، نه مرد و نه زن نمیتواند به تنهایی به آرامش دست یابد. اما هنگامی که زن و مرد از ناسازیها به سازگاری رسیدند و پیوند میان آنها به انجام رسید به آرامش و خشنودی خواهند رسید. داستان فرمانبری و فرمانرانی نیست؛ اگر این گونه باشد همسازی نیست. اگر یکی فرمانبر دیگری شد، آن پیوند یکسره فرو خواهد ریخت و اگر چنین نشود، دوزخی از آشفتگی خواهد آفرید. پس اگر ما در شاهنامه به آن گونه از فرمانروایی میرسیم که فرمانروایی بیهماورد است، یکتن بر جهان فرمان میراند. این به تنهایی نشانهای است از آنکه هنوز در قلمرو اسطوره هستیم. هنگامی حماسه آغاز خواهد شد که هماوردی پدید آورد، آن هم یک هماورد زیرا ستیز و آویز نبرد، آورد در میان دو ناساز است. پس بر پایه آنچه گفته شد میتوانیم بر آن باشیم که حماسه هنگامی آغاز میشود که فریدون قلمرو فرمانروایی خود را در میان سه پسر خویش بخش میکند. بخشهای اباخترین(شمالی) را به تور میدهد، بخشهای باخترین را به سلم و بخش بهین یا همان میانی(ایران) را به ایرج ارزانی میدارد. هرچند ما با سه قلمرو روبهرو هستیم اما در جهان شاهنامه نبردها در میانه ایران و توران است. سرزمین سلم که میتوانیم بر پایه ایران، سلمان بنامیم، همواره در کناره و در بخش رزمنامه میماند و گهگاه نمود پیدا میکند. یک نمونه هنگامی است که گشتاسپ پادشاهی را از لهراسب در میخواهد و لهراسب تن در میزند از اینکه خود از اورنگ فرود بیاورد و فرزند را بر آن برنشاند. گشتاسب به خشم، ایران را وا مینهد و به روم میرود و در آنجا به پهلوانی دست مییازد و دختر پادشاه روم را به زنی میستاند. سلمانیان در نبردهای دیرياز که بخش بیشتر شاهنامه را پدید میآورد، در سایه هستند و نبردها در میانه ایران و توران است.
نمونه این ناسازی و همسازی در شاهنامه چیست؟
شاهنامه رزمنامه و حماسه است. از دید چندیوچونی برترین بخش ایننامه گرامی را بخش حماسی و رزمی میسازد و بخش اسطورهای آغازی بر بخش حماسی است. بخش تاریخی هم میتوان گفت دنباله و افزونهای بر این بخش بنیادین است. درست از همین روست که بخش تاریخی شاهنامه هم به نابی تاریخی نمیماند. درست است که چهرهها و رخدادها تاریخی است اما نشانههایی از رخدادها و چهرههای حماسی را در این بخش تاریخی میبینیم و با پادشاهانی روبهرو هستیم که دارای ویژگیهایی شگفتانگیزند که هرگز در رویدادهای تاريخی نمیتوان یافت. به یکنمونه بسنده میکنم؛ بهرام پنجم یا همان بهرام گور چهرهای در شاهنامه یافته است که یکسره تاریخی نیست. بهرام کارهایی انجام میدهد که تنها پادشاهان و رزمجامگان حماسی میتوانند انجام دهند یا هنرنماییهای بهرام چوبینه در چین را بخوانید که جانورانی را در می افکند که هیچ نمونهای در جهان پیرامون ندارند.
علاوه بر دولت، فردوسی نشانههایی ارائه میکند که حکایت از وجود ملت در عصر باستان ایران دارد. گرچه ملت در دوران باستان به معنای امروزی آن یعنیnation وجود نداشته است اما در شاهنامه مشاهده میکنیم که که تمام مردم نواحی ایران، خود را ایرانی میدانند و وظیفه خود را دفاع از کیان ایرانی میپندارند. فردوسی با اتکا به چه نشانههایی مردم ایران را یک ملت معرفی میکند؟
این برساخته فردوسی نیست بلکه برگرفته از تاریخ و تبارشناسی ایرانی است. ایران از کهنترین روزگاران سرزمینی بوده است که تیرههای گوناگون در آن میزیستند. پارهای از این تیرهها حتی گویشی دیگرسان داشتهاند. در ویژگیهای فرهنگی ایرانیان به یک مانندی نمیمانستند. اگر بخواهم از دید کشورداری یا آنچه سیاست نامیده میشود به این پدیده بنگرم، میتوانم گفت که ما در تاریخ ایران نمونههایی از فرمانروایی و کشورداری را میشناسیم که بر پایه تیرههای ایرانی استوار شده است. به سخن دیگر ایران در همان هنگام که کشوری است یگانه و یکپارچه، فرمانرانی یگانه و برترین هم دارد و به بومها یا همان استان هایی بخش میشود که این بومها در همان هنگام که بخشی از ایران بزرگند، در آنچه به آن بوم بازمیگردد، روش و رفتاری جداگانه دارد. شیوه فرمانروایی در دوره هخامنشی و اشکانی به این سان بوده است. تنها در دوران ساسانی است که فرمانروايی، فراگیر و کانونی میشود. واژهای در زبان پارسی این شیوه فرمانروایی را آشکار میسازد، آن واژه شاهنشاه است. این واژه به آن معناست که شاهانی در ایران فرمان میراندند که در قلرو و فرمانروایی خود آزاد بودهاند اما از شاهنشاه که بر ایران بزرگ فرمان میرانده است، فرمان میبردند این شیوه فرمانروایی را امروزیان به نام فدرالیسم مینامند. این بومها بر پایه تیرهها هم پدید میآمده است. یکی از انگیزههای این بخشبندی همان تیرههای ایرانی بوده است. یکی از خامکاریهای بزرگ و ویرانگر ساسانیان برانداختن این شیوه فرمانروایی است. ساسانیان ایران را -آن ایران بزرگ را- که از دهها بوم ایرانی ساخته شده بود، به ایرانشهر دگرگون کردند. این واژه به تنهایی دگرگونی تاریخی را آشکار میسازد. گفتنی است که در این واژه شهر به معنای کشور است. پس ایرانشهر در معنی کشور ایران خواهد بود. آن بومها یا استانهای گونهگون که ایران بزرگ را پدید میآوردند به کشوری یگانه دگرگون شدند. این شیوه فرمانروایی به ایران ما بسیار آسیب رساند و گزند و زیانی بزرگ را در پی داشت. مرزهای ایران بیپناه و نگاهبان میماندند و نیرانیان، درازدستان وتاراجگران به شهرهای مرزی ایران میتاختند، آنها را به خاکوخون میکشیدند و به تاراج میبردند و تا سپاه از پایتخت به مرزها میرسید، آن شهرها را به تاراج میبردند و به کشور خود میگریختند. این شیوه فرمانروایی به کاهش توان رزمی ایران منجر شد. از سوی دیگر از آن رنگارنگی که ایران در روزگار هخامنشان داشت، فروکاست. ساسانیان در پی آن بودند که ایران را از هر دید به ایران شهر دگرگون کنند و تنها مرزهای فرمانرانی را از میان نبردند بلکه کوشیدند مرزهای فرهنگی و تیرهشناسی را هم از میان ببرند؛ از همینرو هرچند ایران در روزگار ساسانی کشوری بسیار نیرومند و توانگر بود، هماوردی بشکوه و نیرومند جز روم در برابر نداشت و بارها رومیان را هم در هم کوفت و حتی والریانوس پادشاه و سردار بزرگ رومی در برابر اسب شاهپور زانو بر زمین میزد و رکاب او را میبوسید اما آن توانمندی نهادین و درونی فرهنگی و منشی و سیاسی را از میان برد و از همینروی آسیب پذیر شد. اکنون که سخن به اینجا رسید، شایسته میدانم بر نکتهای ناب و شاید تا کنون نهان مانده انگشت برنهم؛ این نکته زمینه سخنرانی دیرياز من در کرمان بود که چندهفته پیش انجام گرفت. من خود پیش از آن در این نکته اندیشه نکرده بودم و هیچ سخنی از آن نرانده بودم و در هیچ جستار و کتابی ننوشته بودم. آن نکته این است که کار بیمانند و اندیشهکوب فردوسی آن بود که در آن روزگار که رشتهها گسیخته شده بود، یکپارچگی ایران از میان رفته بود و در آن سالیان پر آشوب پس از فروپاشی جهانشاهی ساسانی که ایران بیفرمانروا مانده بود و هرکس که توشوتوان یا زر و سیمی اندوخته بود، سپاهی گرد میآورد و بخشی از ایران را قلمرو فرمانروایی خود میدانست و خون میریخت و شهرها را به ویرانی میکشید، با هنر شگرف خویش توانست ایران را همبسته، پیوسته و یکپارچه نگاه دارد؛ این کاری است که هیچ سخنوری در هیچگوشه گیتی انجام نداده است. این هنر فردوسی از هر ویژگی والای او بزرگتر است. در روزگاری که رشته پیوند ایران شهری گسیخته بودو ایران به سرزمینهای خرد پرشمار تشکیل شده بود، فردوسی با رشتهای استوار و ناگسستنی این بخشهای پراکنده را به هم پیوست و ایرانیان را با رشته فرهنگ، اندیشه و ادب در هم آمیخت. با آوازی بلند میگوییم که اگر فردوسی در این روزگار باریک و دشوار سربرنمیآورد به گمان بسیار در نقشه جغرافیای جهان کشوری به نام ایران یافت نمیشد؛ اگر هم کشوری به این نام مییافتیم، خرد بود. اما فردوسی، گونهای جهانشاهی را پدید آورد که پس از او گسترش یافت. فردوسی تنها مایه یکپارچگی ایران نشد بلکه آن جهانشاهی دامنهای گستردهتر یافت که به گونهای جهانشاهی فرهنگی، زبانی و ادبی را در پی داشت و هنوز هم این جهانشاهی برپاست. سرزمینهایی از این جهانشاهیاند که هرگز در فرمان ایران نبودهاند؛ از اینجاست که هر ایرانی وامدار فردوسی است و هیچ سخنور بیمانند را نمیتوان با فردوسی سنجید و در یک ترازو نهاد زیرا فردوسی تنها سخنور نبود بلکه رهاننده و مردی هزارهای بود که سر برآورد از نیکان ما تا ایران را از فروپاشی و نابودی برهاند.
با سخنان گفته شده، شما باور دارید که شیوه اداره مناسب کشورها فدراليسم است؟ به عنوان بحث پایانی بفرمایید که آیا این باور در تناقض با یکپارچگی مورد اشاره فردوسی نیست؟
آنچه فردوسی به آن میاندیشد، ایران یکپارچه و فراگیر است. حتی گاه در شاهنامه نمونههایی میبینیم که ایران نام یکی از بومها(استانها) شده است. آشکارترین نمونه را در داستان رستم و اسفندیار میبینیم؛ آنجا که سخن از ایرانیان و سیستانیان رفته است. اسفندیار و سپاه او، ایرانی و رستم و سپاه وی سیستانی بودهاند. این یکنمونه از آن شیوه فرمانروایی کهن است که هم در آبشخورهای فردوسی و هم در پی آن در شاهنامه بر جای مانده است. استاد هرگز آشکارا نگفته است که کدام یک از این شیوه را میپسندد. ارزش شاهنامه هم در این است که استاد خواست و اندیشههای خود را در داستانهایی که میگوید، راه نمیدهد. آن آبشخورهای شاهنامه به همین ویژگی بازمیگردند. او گاهی هنگامی که خود از خویشتن در آغاز، میانه و پایان داستانها با ما سخن میگوید، اندیشههایش را بازمینمايد اما در داستان حتی روا نداشته است که کمترین دگرگونی را پدید آورد. نشانههای دیگری هم از این شیوه فرمانروايی در شاهنامه میبينیم؛ یکنمونه برجسته هنگامی است که کیخسرو میخواهد به جنگ بزرگ خویش با تورانیان دست یازد؛ او سپاه بزرگی از تیرههای گوناگون ایرانیان فراهم میآورد و آن سپاه از برابر کیخسرو میگذرند. هر کدام از آن سپاهها نشان ویژه و جامعه ویژهای داشتند که نمایانگر تیره و تبار وابستهشان است. این نمونه نشان از آن شیوه فرمانرانی است. فردوسی اگر این شیوه را نمیپسندید، بهآسانی میتوانست این بخشها را نیاورد اما ارزش شاهنامه در این است که به نکتههایی بازمیخوریم که مایه شگفتی است.
هویت ایرانی همراه با شاخصههایی مانند زبان، دین و سرزمین است. یکی از مستندهای شناخت هویت ایرانی شاهنامه است. فردوسی برای تبیین هویت ایرانی در شاهنامه چه کرده است؟
آنچه از نگاهی فراخ و به شیوهای گوهرگرایانه یا پدیدارشناختی درباره چیستی ایرانی در شاهنامه میتوان گفت، این است که آن چیستی که ما در شاهنامه مییابیم و به یاری آن میتوانیم ایران را از نیران و ایرانی را از نیرانی بازشناسیم چیستی نهادین، بنیادین، گوهرین و برین است که در آن زمینههای برشمرده شما نمیگنجد. به سخن دیگر ما سرشت و ساختار نخستین و بنیادین این چیستی را در شاهنامه میبینیم.
حتی آن زمینهها، نمودهایی از این چیستیاند. بهدشواری میتوانیم این چیستی را روشن، رسا و بیچندوچون بازكنم؛ همچنان ناچارم که در روشنداشت آن بر نمودهای این بود، بنیاد کنم. این چیستی را در فرهنگ فراگیر ایرانی و در منش همگانیِ همواره ایرانیان میتوانیم ببینیم. درست است که ما امروز به زبان پارسی سخن میگوییم و در این روزگار، زبان پارسی یکی از پایگاههای چیستی ایرانی است اما نمیتوان تنها اینزبان را زبانی دانست که چیستی ایرانی از آن نگاه فراخ بر آن بنیاد گرفته است یا اگر بخواهید پایه چیستی ایرانی را بر دین و آیینی بنهید که در روزگاری در تاریخ ایران روایی داشته است، همچنان با نمود و بازتابی زمانمند از این چیستی روبهرو هستيد. اگر شما میخواهید زبان و دین را پایگاه چیستی ایرانی بدانید، چارهای جز آن ندارید که آن زبان نهادین و بنیادین را که شاید هرگز در هیچ روزگاری از تاریخ ایران بهکار گرفته نمیشده است، بیابید یا آن دین به همانسان بنیادین، نهادین و گوهرین را که شاید هرگز هیچ ایرانی به آن باور نداشته است؛ به سخنی دیگر ما اگر بخواهیم آن زبان بنیادینِ چیستاری را بیابیم، ميباید با نگاهی خیره، گوهرگرایانه و پدیدارشناختی به همه زبانها و گویشهای ایرانی بنگریم و آن ویژگیهای همواره فراگیر را در این زبانها بیابیم و با آن ویژگیها پیکره و سامانهای پدید بیاوریم یا در آن کیشها، آیینها و دینها جستوجو کنیم و پایههای چیستی ایرانی را دریابیم و به این سان با کاوش، آن ویژگیهای والای نهادین را بیرون بکشیم که در همه آنها یافتنی است و نمود دارد تا در آن راستا بتوانیم از دینِ ایرانی در معنای راستین و سرشتین آن سخن بگوییم زیرا هر دینی که به ایران آورده یا در ایران پدید آمده است، اندکاندک در کورهای چیستی ایرانی گداخته شده و مهر و نشان ایران بر آن خورده و رنگ و ریختی بهناب، ایرانی گرفته است. اگر خواست ما از زبان یا دین یا هر شالوده دیگر که در چیستی ایرانی از آن سخن میگوییم اینگونه زبان و دین باشد، من با شما دمساز و همداستان خواهم بود که این دو را میتوان دو پایه در چیستیشناسی ایرانی دانست. خواست من از آنچه گفتم، چیستی ایرانی است و با چیستیهای دیگر کاری ندارم شاید آن چیستیها این ساختار و سرشت را به آن گونهاي که ما در ایران میبینیم، نداشته باشند؛ ارزش بیچندوچون، گوهرین و بیمانند شاهنامه در این است که این چیستی را -آن چیستی نابِ راستینِ ایرانی را- باز میتابد.
شاهنامه استوار بر گزارههای پیش از خود است، چنانکه میدانیم اساس این اثر، خداینامه است و فردوسی از آبشخور شاهنامه ابومنصوری بهرهمند شده است. فردوسی در تبیین مستندات پیش از خود چه میکند که روایت آنها را متفاوت از آثار پیشین میکند؟
اگر بخواهیم فراخ و فراگیر بینديشیم، شاهنامه از گونهای ویژگی ساختاریِ ناسازگارانه یا به گفته فرهنگیها پارادوکسیکال برخوردار است. از سویی دیگر فردوسی در شاهنامه سخت به آبشخورهاي پیشین خود پایبند است؛ بهگونهای که از شاهنامه سرچشمهای ساخته است که هر پژوهنده آشنا با جهان شاهنامه میتواند بر آن بنیاد کند. اگر نیاز بود، نمونهای از این ویژگی شاهنامه را در گیراگیر این گفتوگو به شما خواهم گفت. دیگر آنکه شاهنامه نهتنها شاهکاری ادبی بلکه شاهکاری فرهنگی است که آن چیستی ایرانی نغز و نژاده را باز میتابد و به سخن دیگر به تنهایی وابسته به هیچیک از روزگاران تاریخ ایران نیست و پیوند در میان این دو ناساز، ناگفته پیداست که کاری بسیار باریک و دشوار است. من شایسته میدانم و ناچارم در چگونگی این پیوند بگویم که این ساختار ناسزاوارانه در شاهنامه آگاهانه و به خواست فردوسی نبوده است چون به خواست و آگاهانه نمیتوان چنین کار دشوار و باریک را به انجام رسانيد. اگر فردوسی در چنین کاری کامکار بوده است از آنجاست که همان کوره را در نهاد و نهان خویش داشته است. فردوسی ایرانیترین ایرانیای است که من میشناسم و نمونه برترین نماد چیستی ایرانی است؛ اگر جز این میبود، نمیتوانست ایرانیترین شاهکار فرهنگ و ادب ایران را بیافریند. او تنها ایرانیترین ایرانی است که میتواند شاهنامهای را که نامه چیستی ایرانی است پدید بیاورد؛ از همین رو است که فردوسی و شاهنامه از یکدیگر بازگسستنی یا بازشناختنی نیستند. شاهنامه به سکهای میماند که به پاس سکهگی خود دو روی دارد؛ اگر یکی از این دو روی در این سکه نباشد، سکه دیگر سکه نخواهد بود. یک روی آفریدگار و روی دیگر آفریده است. هرکس جز فردوسی شاهنامه را میسرود، شاهنامه آن چه هست نمیتوانست بود. اگر فردوسی نیز جز شاهنامه را میسرود، فردوسی شمرده نمیتوانست شد. پس به آواز بلند میگویم هیچ سخنوری مگر فردوسی نمیتوانست شاهنامه را بسراید. شاهنامه نیز جز بهرهجويی از سخنوری مانند فردوسی که چکیده و گوهره چیستی ایرانی را در خود نهفته میداشته است، سروده نمیتوانست شد. از همین رو است که میگویم این ساختار دوگانه، ناسازگارانه و شگفت انگیز به خواست و آگاهانه پدید نیامده است.
یکی از وجوه شاهنامه یکپارچگی سیاسی است؛ چنانکه فردوسی ایران را در تمام ادوار دارای فرمانروا میداند. در حقیقت گویی که فردوسی در تمام تاریخ ایران دولت در ایران را شناسایی کرده است. میدانیم یکی از وجوه هویت ایرانی دولت است. آیا میتوان با استناد به شاهنامه گفت که از دیرباز دولت البته نه به معنای دقیق امروزی وجود داشته است؟
همچنان داوری فراخ شما در این زمینه درست است. اگر روزگاری در تاریخ ایران فرمانروایی نیرومند، بهآیین و شایسته فرمانروایی، فرمان نمیرانده است، آن روزگار همراه با تیرگی، پرشانی، ویرانی و تباهی بوده است. از همین رو است که بر پایه باورهای باستانی ایرانی که در شاهنامه نیز بازتاب گسترده یافته، فرمانروا میباید از فره ایزدی برخوردار باشد. آنچه درباره فردوسی گفتم اگر همچنان کلان بنگریم، درباره فرمانروایی ایرانی هم راست میآید و درست است. فرمانروایی راستین، سرشتین و فرمانروایی بداد، فرمانروایی فرهمند است و به سخن دیگر هرکس نمیتواند فرمان براند.
یعنی باور دارید که در تمام ادوار تاریخ ایران فرمانروایی وجود داشته یا آنکه فردوسی وجهی از آرمانگرایی را نیز در شاهنامه به کار برده است؟
بیگمان چنین آرمانگرایی پدیدار است. هرگز نمیتوانیم گفت که هرکس بر ایران فرمان رانده، شایسته فرمانروايی و برخوردار از فره ایزدی بوده است. در بخشهای افسانهرنگ و نمادین شاهنامه، فرمانروایانی را میشناسیم که اهریمنخوی و پتیاره بودهاند؛ برترین آنها دحاک ماردوش است که پلیدترین، زیانبارترین ویرانگرترین و مردمکشترین فرمانروای نیرانی شمرده میشود که بر این فرمان رانده است. در بخش تاریخی شاهنامه نیز با فرمانروایانی میتوانیم روبهرو شویم که به آیین، سنجیده و پسندیده فرمان نراندهاند؛ من نمیخواهم باریکتر به این زمینه بپردازم زیرا سخن به قلمرویی دیگر خواهد افتاد اما خواست من این است که همیشه فرمانروايی خواه فرهمند و خجسته، خواه گجسته و دور از فر بر ایران فرمان میرانده است. اما در آن اندکزمانهایی که ایران بیفرمانروا بوده است، همچنان این سرزمین روزگاری تیره و تباه را میگذرانده است. دژفرگی در فرمانروایی تنها ویژگی فرمانروایان نیست. بی بهرگی از فرمانروایی هم دژفرگی است زیرا اگر آن فرمانروا نباشد، سامانهای گونهگون کشور درهم خواهد آشوفت و تاروپود زندگانی ایرانی از هم خواهد گسیخت و دشمنان بر ایران خواهند تاخت. از همین روست که یکی از بزرگترین و شتابناکترین پرسمانها نزد فرزانگان ایرانی یا در شاهنامه پهلوانان بزرگ رهانیدن ایران از دژفرگی بیفرمانی است. حتی به ناچار میتوان گفت فرمانروایی گجسته، دژخویانه و اهریمنی به از بیسروسالاری است.
فردوسی تا دوران ایرج، فرمانروایی ایران را بر کل جهان میداند اما پس از او به نحوی از اندیشه ایرانشهری سخن میگوید. در تکوین این فعل و انفعال چه اتفاقاتی پدید میآید؟
این ویژگی تنها در شاهنامه نیست. این ویژگی بنیادین برآیند جهانبینی افسانهرنگ یا اسطورهای است یا اگر بخواهم به شیوهای باریکتر بگویم برآیند حماسه است. در افسانههای باستانیِ رزمی، فرمانروایی گستره جهانی دارد یا همچنان اگر باریکتر بخواهم گفت، دو فرمانروای نیرومند، دو جهانشاه بر جهان فرمان میرانند. این یکی از ویژگیهای بنیادین رزمنامه و حماسه است که میتواند به راستی نمونهای در تاریخ داشته یا نداشته باشد اما اگر سخن از سرزمینهای خرد باشد، حماسه پدید نخواهد آمد. ویژگی ساختاری حماسه که آن را از اسطوره جدا میسازد، این است که آنچه در اسطوره نهفته است در حماسه به نمود و کردار میآید. آنچه من ستیز ناسازها میدانم؛ از همین روست که بر آنم حماسه گونهای گیتیشناسانه و اینسری اسطوره است و اسطوره گونه مینوی و آنسری حماسه است. سرشت و ساختار گیتی بر دوگانگی و ناسازی استوار است. هر پدیده در گیتی در جهان نهادینه و دیداری -در جهانی که آن را حس میکنیم- ناسازی در برابر دارند؛ از همین روست که گیتی پهنه تکاپو است، همه ما از بام تا شام در جنبش و تکاپوییم زیرا میخواهیم به آنچه نیک است برسیم و از آنچه بد است، بپرهیزیم. آن دوناساز که سرشتی حماسی دارند، دو ناسازی هستند که ناچار از همسازی با یکدیگرند. اگر چنین نباشد، ناسازی حماسی نیست؛ برترین و آشکارترین آن پیوند زناشویی است. مرد و زن از هر دید با یکدیگر ناسازند. در ویژگیهای تنی، روانی و منشی ناسازند اما ناچارند که در دل و درون ناسازی به همسازی برسند. ویژگی گیتی که میگوییم ناساز است از این گونه است. تلاش همه آدمیان و حتی جانداران، گیاهان و کانیها در گیتی آن است که در گیتی بتوانند در ناسازی به سازگاری برسند. اگر چنین شد، از گیتی به مینو خواهند رفت و از حماسه به اسطوره خواهند رسید. آرمان زندگی در گیتی این است. به سخن دیگر اگر به نمونه پیشین که نمونهای است نیک و آشنا بازگردم، نه مرد و نه زن نمیتواند به تنهایی به آرامش دست یابد. اما هنگامی که زن و مرد از ناسازیها به سازگاری رسیدند و پیوند میان آنها به انجام رسید به آرامش و خشنودی خواهند رسید. داستان فرمانبری و فرمانرانی نیست؛ اگر این گونه باشد همسازی نیست. اگر یکی فرمانبر دیگری شد، آن پیوند یکسره فرو خواهد ریخت و اگر چنین نشود، دوزخی از آشفتگی خواهد آفرید. پس اگر ما در شاهنامه به آن گونه از فرمانروایی میرسیم که فرمانروایی بیهماورد است، یکتن بر جهان فرمان میراند. این به تنهایی نشانهای است از آنکه هنوز در قلمرو اسطوره هستیم. هنگامی حماسه آغاز خواهد شد که هماوردی پدید آورد، آن هم یک هماورد زیرا ستیز و آویز نبرد، آورد در میان دو ناساز است. پس بر پایه آنچه گفته شد میتوانیم بر آن باشیم که حماسه هنگامی آغاز میشود که فریدون قلمرو فرمانروایی خود را در میان سه پسر خویش بخش میکند. بخشهای اباخترین(شمالی) را به تور میدهد، بخشهای باخترین را به سلم و بخش بهین یا همان میانی(ایران) را به ایرج ارزانی میدارد. هرچند ما با سه قلمرو روبهرو هستیم اما در جهان شاهنامه نبردها در میانه ایران و توران است. سرزمین سلم که میتوانیم بر پایه ایران، سلمان بنامیم، همواره در کناره و در بخش رزمنامه میماند و گهگاه نمود پیدا میکند. یک نمونه هنگامی است که گشتاسپ پادشاهی را از لهراسب در میخواهد و لهراسب تن در میزند از اینکه خود از اورنگ فرود بیاورد و فرزند را بر آن برنشاند. گشتاسب به خشم، ایران را وا مینهد و به روم میرود و در آنجا به پهلوانی دست مییازد و دختر پادشاه روم را به زنی میستاند. سلمانیان در نبردهای دیرياز که بخش بیشتر شاهنامه را پدید میآورد، در سایه هستند و نبردها در میانه ایران و توران است.
نمونه این ناسازی و همسازی در شاهنامه چیست؟
شاهنامه رزمنامه و حماسه است. از دید چندیوچونی برترین بخش ایننامه گرامی را بخش حماسی و رزمی میسازد و بخش اسطورهای آغازی بر بخش حماسی است. بخش تاریخی هم میتوان گفت دنباله و افزونهای بر این بخش بنیادین است. درست از همین روست که بخش تاریخی شاهنامه هم به نابی تاریخی نمیماند. درست است که چهرهها و رخدادها تاریخی است اما نشانههایی از رخدادها و چهرههای حماسی را در این بخش تاریخی میبینیم و با پادشاهانی روبهرو هستیم که دارای ویژگیهایی شگفتانگیزند که هرگز در رویدادهای تاريخی نمیتوان یافت. به یکنمونه بسنده میکنم؛ بهرام پنجم یا همان بهرام گور چهرهای در شاهنامه یافته است که یکسره تاریخی نیست. بهرام کارهایی انجام میدهد که تنها پادشاهان و رزمجامگان حماسی میتوانند انجام دهند یا هنرنماییهای بهرام چوبینه در چین را بخوانید که جانورانی را در می افکند که هیچ نمونهای در جهان پیرامون ندارند.
علاوه بر دولت، فردوسی نشانههایی ارائه میکند که حکایت از وجود ملت در عصر باستان ایران دارد. گرچه ملت در دوران باستان به معنای امروزی آن یعنیnation وجود نداشته است اما در شاهنامه مشاهده میکنیم که که تمام مردم نواحی ایران، خود را ایرانی میدانند و وظیفه خود را دفاع از کیان ایرانی میپندارند. فردوسی با اتکا به چه نشانههایی مردم ایران را یک ملت معرفی میکند؟
این برساخته فردوسی نیست بلکه برگرفته از تاریخ و تبارشناسی ایرانی است. ایران از کهنترین روزگاران سرزمینی بوده است که تیرههای گوناگون در آن میزیستند. پارهای از این تیرهها حتی گویشی دیگرسان داشتهاند. در ویژگیهای فرهنگی ایرانیان به یک مانندی نمیمانستند. اگر بخواهم از دید کشورداری یا آنچه سیاست نامیده میشود به این پدیده بنگرم، میتوانم گفت که ما در تاریخ ایران نمونههایی از فرمانروایی و کشورداری را میشناسیم که بر پایه تیرههای ایرانی استوار شده است. به سخن دیگر ایران در همان هنگام که کشوری است یگانه و یکپارچه، فرمانرانی یگانه و برترین هم دارد و به بومها یا همان استان هایی بخش میشود که این بومها در همان هنگام که بخشی از ایران بزرگند، در آنچه به آن بوم بازمیگردد، روش و رفتاری جداگانه دارد. شیوه فرمانروایی در دوره هخامنشی و اشکانی به این سان بوده است. تنها در دوران ساسانی است که فرمانروايی، فراگیر و کانونی میشود. واژهای در زبان پارسی این شیوه فرمانروایی را آشکار میسازد، آن واژه شاهنشاه است. این واژه به آن معناست که شاهانی در ایران فرمان میراندند که در قلرو و فرمانروایی خود آزاد بودهاند اما از شاهنشاه که بر ایران بزرگ فرمان میرانده است، فرمان میبردند این شیوه فرمانروایی را امروزیان به نام فدرالیسم مینامند. این بومها بر پایه تیرهها هم پدید میآمده است. یکی از انگیزههای این بخشبندی همان تیرههای ایرانی بوده است. یکی از خامکاریهای بزرگ و ویرانگر ساسانیان برانداختن این شیوه فرمانروایی است. ساسانیان ایران را -آن ایران بزرگ را- که از دهها بوم ایرانی ساخته شده بود، به ایرانشهر دگرگون کردند. این واژه به تنهایی دگرگونی تاریخی را آشکار میسازد. گفتنی است که در این واژه شهر به معنای کشور است. پس ایرانشهر در معنی کشور ایران خواهد بود. آن بومها یا استانهای گونهگون که ایران بزرگ را پدید میآوردند به کشوری یگانه دگرگون شدند. این شیوه فرمانروایی به ایران ما بسیار آسیب رساند و گزند و زیانی بزرگ را در پی داشت. مرزهای ایران بیپناه و نگاهبان میماندند و نیرانیان، درازدستان وتاراجگران به شهرهای مرزی ایران میتاختند، آنها را به خاکوخون میکشیدند و به تاراج میبردند و تا سپاه از پایتخت به مرزها میرسید، آن شهرها را به تاراج میبردند و به کشور خود میگریختند. این شیوه فرمانروایی به کاهش توان رزمی ایران منجر شد. از سوی دیگر از آن رنگارنگی که ایران در روزگار هخامنشان داشت، فروکاست. ساسانیان در پی آن بودند که ایران را از هر دید به ایران شهر دگرگون کنند و تنها مرزهای فرمانرانی را از میان نبردند بلکه کوشیدند مرزهای فرهنگی و تیرهشناسی را هم از میان ببرند؛ از همینرو هرچند ایران در روزگار ساسانی کشوری بسیار نیرومند و توانگر بود، هماوردی بشکوه و نیرومند جز روم در برابر نداشت و بارها رومیان را هم در هم کوفت و حتی والریانوس پادشاه و سردار بزرگ رومی در برابر اسب شاهپور زانو بر زمین میزد و رکاب او را میبوسید اما آن توانمندی نهادین و درونی فرهنگی و منشی و سیاسی را از میان برد و از همینروی آسیب پذیر شد. اکنون که سخن به اینجا رسید، شایسته میدانم بر نکتهای ناب و شاید تا کنون نهان مانده انگشت برنهم؛ این نکته زمینه سخنرانی دیرياز من در کرمان بود که چندهفته پیش انجام گرفت. من خود پیش از آن در این نکته اندیشه نکرده بودم و هیچ سخنی از آن نرانده بودم و در هیچ جستار و کتابی ننوشته بودم. آن نکته این است که کار بیمانند و اندیشهکوب فردوسی آن بود که در آن روزگار که رشتهها گسیخته شده بود، یکپارچگی ایران از میان رفته بود و در آن سالیان پر آشوب پس از فروپاشی جهانشاهی ساسانی که ایران بیفرمانروا مانده بود و هرکس که توشوتوان یا زر و سیمی اندوخته بود، سپاهی گرد میآورد و بخشی از ایران را قلمرو فرمانروایی خود میدانست و خون میریخت و شهرها را به ویرانی میکشید، با هنر شگرف خویش توانست ایران را همبسته، پیوسته و یکپارچه نگاه دارد؛ این کاری است که هیچ سخنوری در هیچگوشه گیتی انجام نداده است. این هنر فردوسی از هر ویژگی والای او بزرگتر است. در روزگاری که رشته پیوند ایران شهری گسیخته بودو ایران به سرزمینهای خرد پرشمار تشکیل شده بود، فردوسی با رشتهای استوار و ناگسستنی این بخشهای پراکنده را به هم پیوست و ایرانیان را با رشته فرهنگ، اندیشه و ادب در هم آمیخت. با آوازی بلند میگوییم که اگر فردوسی در این روزگار باریک و دشوار سربرنمیآورد به گمان بسیار در نقشه جغرافیای جهان کشوری به نام ایران یافت نمیشد؛ اگر هم کشوری به این نام مییافتیم، خرد بود. اما فردوسی، گونهای جهانشاهی را پدید آورد که پس از او گسترش یافت. فردوسی تنها مایه یکپارچگی ایران نشد بلکه آن جهانشاهی دامنهای گستردهتر یافت که به گونهای جهانشاهی فرهنگی، زبانی و ادبی را در پی داشت و هنوز هم این جهانشاهی برپاست. سرزمینهایی از این جهانشاهیاند که هرگز در فرمان ایران نبودهاند؛ از اینجاست که هر ایرانی وامدار فردوسی است و هیچ سخنور بیمانند را نمیتوان با فردوسی سنجید و در یک ترازو نهاد زیرا فردوسی تنها سخنور نبود بلکه رهاننده و مردی هزارهای بود که سر برآورد از نیکان ما تا ایران را از فروپاشی و نابودی برهاند.
با سخنان گفته شده، شما باور دارید که شیوه اداره مناسب کشورها فدراليسم است؟ به عنوان بحث پایانی بفرمایید که آیا این باور در تناقض با یکپارچگی مورد اشاره فردوسی نیست؟
آنچه فردوسی به آن میاندیشد، ایران یکپارچه و فراگیر است. حتی گاه در شاهنامه نمونههایی میبینیم که ایران نام یکی از بومها(استانها) شده است. آشکارترین نمونه را در داستان رستم و اسفندیار میبینیم؛ آنجا که سخن از ایرانیان و سیستانیان رفته است. اسفندیار و سپاه او، ایرانی و رستم و سپاه وی سیستانی بودهاند. این یکنمونه از آن شیوه فرمانروایی کهن است که هم در آبشخورهای فردوسی و هم در پی آن در شاهنامه بر جای مانده است. استاد هرگز آشکارا نگفته است که کدام یک از این شیوه را میپسندد. ارزش شاهنامه هم در این است که استاد خواست و اندیشههای خود را در داستانهایی که میگوید، راه نمیدهد. آن آبشخورهای شاهنامه به همین ویژگی بازمیگردند. او گاهی هنگامی که خود از خویشتن در آغاز، میانه و پایان داستانها با ما سخن میگوید، اندیشههایش را بازمینمايد اما در داستان حتی روا نداشته است که کمترین دگرگونی را پدید آورد. نشانههای دیگری هم از این شیوه فرمانروايی در شاهنامه میبينیم؛ یکنمونه برجسته هنگامی است که کیخسرو میخواهد به جنگ بزرگ خویش با تورانیان دست یازد؛ او سپاه بزرگی از تیرههای گوناگون ایرانیان فراهم میآورد و آن سپاه از برابر کیخسرو میگذرند. هر کدام از آن سپاهها نشان ویژه و جامعه ویژهای داشتند که نمایانگر تیره و تبار وابستهشان است. این نمونه نشان از آن شیوه فرمانرانی است. فردوسی اگر این شیوه را نمیپسندید، بهآسانی میتوانست این بخشها را نیاورد اما ارزش شاهنامه در این است که به نکتههایی بازمیخوریم که مایه شگفتی است.