حمید جبلی : حتی خوابهایم سانسور میشود
این هنرمند که در بیشتر عرصههای هنری صاحب تجربه است، در ادامه فعالیتهای نوشتاریاش، بخشی از خاطرات خود را منتشر کرده. البته این خاطرهها همه متعلق به زمان کودکی اوست که در کتابی دو جلدی با نام «خاطرات پسربچه شصت ساله» به چاپ رسیده است. هر دو جلد این کتاب به چاپ چندم رسیدهاند.
خواندن این دو کتاب برای خوانندگانی که دوستدار داستان هستند، هم لذتبخش است و هم نوستالژیک و البته این پرسش جدی را هم به همراه دارد که چرا او خاطرات بزرگسالیاش را منتشر نکرده است.
انتشار این دو کتاب سبب شد تا در ایسنا گفتگوی کوتاهی با این هنرمند گفتگوگریز داشته باشیم. سعی کردیم آنچه را ناگفته مانده، از خلال پرسشهایمان مطرح کنیم ولی او هم با هوشمندی خاص خودش، گفتن بعضی چیزها را به «بعدا» موکول کرده است. بنابراین شاید بتوانیم آنچه را که پیشرو دارید، یک گفتگوی اشانتیونی بنامیم و منتظر فرصتی بهتر برای گفتگویی مفصلتر باشیم اما همین گپ و گفت مختصر هم خالی از لطف نیست.
اولین باری که با حمید جبلی درباره کتاب خاطراتش صحبت کردیم، او خبر داد که خاطرههای دوره کودکی و نوجوانیاش در سه جلد منتشر خواهد شد. مدتی بعد جلد اول منتشر و با موفقیتی چشمگیر رو به رو شد ولی گفته شد که دو جلد بعدی در یک کتاب منتشر خواهند شد. اولین کنجکاوی ما این بود که بر سر جلد سوم خاطرات او چه آمده است.
چه کنیم که کاغذ نداریم؟؟؟؟
جبلی درباره این موضوع توضیح میدهد: «بله درست میفرمایید، جلد سوم و حتی چهارم هم آماده چاپ است ولی چه کنیم که کاغذ نداریم نه برای کتاب داستان که حتی نشریات هم با این مشکل دست و پنجه نرم میکنند و باید نگران قیمت تمام شده کتاب باشیم. چند درصد کتاب میخوانند اگر قیمت چندین برابر بشود؟؟؟»
موضوع دیگر این بود که آیا در میان خاطرههای کودکی او خاطراتی هستند که به دلایلی مثلا ممیزی حذف شده باشند.
جبلی با همان طنازی همیشگیاش چنین پاسخی به این پرسش میدهد: «سالهای دورتر از امروز یکی از مسئولان محترم فرهنگی در جمع فیلمنامهنویسان گفت سانسور را خودتان قبول کردید و ذهن و فکر و احساستان عوض شده. من گفتم من دیگر رویاها و خوابهایم سانسور میشود. حتی در خواب میدانم به چه چیزهایی و چرا نزدیک نشوم. یکی از رویاهای شیرینی که از بچگی میدیدم پرواز بود؛ بر فراز جنگل، رودخانه و حتی شهرها. بعضی وقتها تا نزدیک ابرها میرفتم و روی ابرها مثل تشکی میخوابیدم که خستگیام در برود و دوباره پرواز میکردم. یک شب فرشتهای بدحجاب و بدلباس روی ابرها کنارم آمد و لبخند زد و من آنقدر از عاقبت کار ترسیدم!»