ماجرای شهلا؛ متفاوتترین زندانی بند زنان اوین
برترینها: شهلا جاهد متولد ۱۳۴۸ که در سنین نوجوانی به بازیکن معروف فوتبال، ناصر محمدخانی، دل باخت و بعدتر همسر «صیغهای» او شد. پیوندی که نتیجهی آن قتل لاله سحرخیزان، همسر رسمی ناصر محمدخانی بود. متهم این قتل شهلا جاهد شناخته شد و به جرم خود اعتراف کرد. اعترافی عجیب و پر از شائبه. شهلا در دادگاه ادعا کرده بود که شب پیش از حادثه در خانه لاله مخفی شده است. خانه دوبلکس گل نبی. در بازجوییهای نخست ادعا میکرد که من کشتم، ولی در اعتراف دیگری گفته بود: شب قبل از جنایت در خانه لاله پنهان بودم، اما صبح پیش از ترک آنجا دیدم ٢ مرد آمدند و او را کشتند به همین علت صحنه قتل را با تمام جزییاتش میدانستم، سرانجام به اعدام او در سحرگاه چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ انجامید.
عالیه عطایى (نویسنده) نوشت: «این عکس فقط یک عکس نیست. نمیدانم چه کسی این لحظه را ثبت کرده و قبل و بعد همین لحظه چه بوده، اما بارها در ذهنم باسازیاش کردم؛ و درست وقتی که تصمیم گرفتم روایتی از این زن (یا به عبارتی دو زن زندگی ناصر محمدخانی) بنویسم متوجه شدم هیچ اهمیتی در لحظهی قبل و بعد نیست. همین لحظه و نگاه سرزنشگر و همزمان عاشقانه به مردی که سرش را پایین انداخته برای این تراژدی کافی است.
شهلا جاهد به روایت همبندهایش اصلا زندانی بیسر و صدایی نبوده، شبیه کسی نبوده که دارد ترحم میخرد تا زنده بماند و هی خوشاخلاق و پسندیده در زندان رفتار میکند او همچنان مهاجم رفتار کرده، از خشم مقابل هم بندها تا درافتادن با زندانیها... . اما تقلا کرده که زنده بماند.
هیچکس با قتل همدلی ندارد، با قاتل هم ندارد و نمیدانم اگر در دههی هشتاد که ماجرای این قتل تیتر یک بود جریان سو کردن مردان فریبکار وجود داشت آیا گزینه شهلا باز هم قتل بود یا نه؟ یا نه مثلا میرفت در فضای مجازی افشاگری میکرد و حالا لاله سحرخیزان زنده بود.
تستی در روانکاوی جنایی وجود دارد که تا حدودی ثابت میکند هر آدم چه اندازه امکان دارد که دست به جنایت بزند. اما پیش از هر جنایتی وضعیت پیشاجنایی وجود دارد، آنجا که انگیزهها شکل میگیرد و شهلا بنا بر اعتراف اولیهاش بارها قتل را در سرش اجرا کرده... به یک دلیل: «حسادت»بماند که این حسادت برحق یا ناحق (که من میگویم برای زنی که چنین در عشق فرو رفته قابل تصور است که خودش را برحق دانسته)، اما مرد این قصه کجاست؟
محمدخانی بارها در گفتگوهایش گفته که مردم او را مسبب قتل دو زن میدانند و خودش این را قبول ندارد. چرا قبول ندارد؟ چون او قطعا چنین قصدی نداشته است. او بر تمام پیشفرضهای موجود که باشد «برحق» است و این زن را قصاص میکند.
بگذارید از تجربهی نوشتن این روایت فقط همین را بگویم که من در ابتدا تصور میکردم دارم روایتی از جنایت مینویسم و بعد که تمام شد من روایتی از عشق نوشته بودم. بیشک که «جان» عزیز است، اما من در خوانش بعد از ده سال دیدم قصه ساده است، زنی زنی را کشته، زن عاشق زن عاشق دیگری را کشته و مردی به زندگی ادامه میدهد و به نظر زندگی همین است و زمین هم اصلا گرد نیست.»
روایت یکی از همبندهای او که در رشته نوییتی نوشت: یکی ازبدترین تجربیات زندگی من، اعدام شهلا جاهد است، از اسفند ۸۸ تا آذر ۸۹ که اعدام شد با او در بند زنان زندان اوین یا همان اندرزگاه ۴ بودم، زنی باموهای بلندو بسیار زیبا که غروبهای دلگیر زندان درهواخوری روی یک نیمکت تاشوکه برای خودش بود مینشست و آواز میخواند.
آهنگ مورد علاقه اش "از آن شبی که برنگشتی "بود. انصافاصدای خوبی داشت با یک غم عجیب که در غروبهای دلگیر زندان مثل خنجر به قلب زندانی فرو میرفت. زندان شلوغ و پرهمهمه فقط به خاطر شهلا ساکت میشد! وقتی در هواخوری آواز میخواند و وقتی پای تلفن کارتی زندان شروع میکرد به آواز خواندن حساب کنیدکل روز منتظر تماس باخانواده خودهستید و از بدشانسی همان میخورد به زمان تلفن شهلا! آواز میخواند و تقریبا دیگر امکان حرف زدن وجود نداشت.
پر از زندگی! انگار به انتخاب خودش هشت سال را در زندان سپری کرده بود. با ما زندانیان هم خیلی خوب نبود! یعنی از ما خوشش نمیآمد! بعدها فهمیدم برای زنده ماندن چقدر تلاش میکرده است.
قبل از آذر ۸۹ دو بار دیگر (در دوره حضور من در اوین) شب قبل از اعدام به اتاق ما آمده بود و خداحافظی کرده و حلالیت میطلبید! بار اول که خداحافظی کرد و به انفرادی رفت تا صبح نخوابیدم، دل خوشی از اون نداشتم و چند باری بحثمان شده بود، اما.... صبح شد و همه در حیاط به صف شدیم تا آمار صبحگاهی انجام شود. هنوز آمار تمام نشده بود که صدای جیغ دوستان شهلا بلندشد و تن ظریف و چشمان سرخ شهلا در چهار چوب در هواخوری نمایان شد.
دستور توقف آمده بود، شبیه این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد و باز صبح شهلا از انفرادی قبل از اعدام برگشت.شب قبل از اعدامش یک بار دیگر برای خداحافظی آمد، دم در اتاق ایستاد و حلالیت طلبید و گفت دارم میروم انفرادی! دقیق به خاطر دارم که ما در حال شام خوردن بودیم، چند نفر از بچهها بلند شدند، اما من بلند نشدم و زیر لب گفتم فردا صبح میبینیمش! موهایش را همان روز رنگ کرده بود و در چشمانش یک مداد مشکی کشیده بود!چشمهای زیبایی داشت، چشمهایی که پر از شیطنت بود. صبح برنگشت! خبر آمد که شهلا قصاص شده! باورکردنی نبود.
زندانبانها میگفتند محمدخانی هم در آن لحظه شاهد بوده است. بعضی از زندانیها خوشحال بودند، حتی از فروشگاه بیسکویت خریدند و به عنوان شیرینی پخش کردند. شهلا همه کار کرده بود تا شاید زنده بماند!
هیچ وقت معلوم نشد که چطور سرنوشت لاله و شهلا اینطور تلخ رقم خورد، اما آنچه معلوم است این که محمد خانی حالا با همسر سومش زندگی میکند و آن دو زن دیگر مرده اند. همه این سالها با خودم میگویم کاشکی برای بار سوم هم از پای سفره بلند میشدم و بغلش میکردم، کاشکی انقدر مطمئن نمیگفتم فردا صبح موقع آمار برمیگردد! کاشکی شهلا زنده بود!