آن زمان دختری نوجوان بودم و هیچ گاه تصور نمیکردم که رفتارهای نسنجیدهام در دوستیهای خیابانی، آیندهام را فقط به خاطر یک انتقام کور به تباهی بکشاند و به بازیچهای برای هوسهای خیابانی تبدیل شود...
روزی که پسرم عاشق یک دختر شمالی شد من و شوهرم به شدت با ازدواج آنها مخالف بودیم چراکه علاوه بر بعد مسافت از نظر فرهنگی نیز بایکدیگر سازگاری نداشتیم. اما ماجرای این عاشقی به جایی رسید که ...
زن جوان گفت: وقتی از همسرم طلاق گرفتم و با حشمت ازدواج کردم خیلی خوشحال بودم اما این شادمانیها در مدت کوتاهی رنگ غم به خود گرفت وتازه فهمیدم دردام یک ازدواج پوششی افتادهام.
پسر جوان گفت: وقتی از خدمت سربازی به خانه بازگشتم و تازه فهمیدم که پدرم با زن دیگری ازدواج کرده و مادرم را طلاق داده است! دنیا روی سرم خراب شد ولی من به خاطر آن که درآمدی نداشتم هرگز نمیتوانستم با مادرم زندگی کنم.
چنان عاشق موسیقی بودم که درس و مدرسه را رها کردم و به مشهد آمدم با آنکه به آرزویم رسیدم اما سرنوشتم به گونهای رقم خورد که اکنون نتهای غمبار خماری را مینوازم و مانند فیلم علی سنتوری به معتادی کارتن خواب تبدیل شدهام .