hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

معراجي‌ها

                                                

پيرمرد ساكن روستاي زيبد يادش مي‌آيد كه «حسين شهابي» عاشق جاده و موتوسيكلت بود. انگار چرخ‌هاي موتور، پاهايش بود كه بي موتور، در هيچ جاده‌اي قدم نمي‌گذاشت. در تمام آن 8سال، جاده‌هاي جبهه جنوب و غرب را با موتور رفت و برگشت. در وصيتش هم نوشت كه وقتي شهيد شد، او را كنار جاده دفن كنند. پيكرش را كه به معراج آوردند، «معراجي‌ها» كه آمدند بالاسرش براي شناسايي، گفتند «اين‌كه حسينه.»

جيب پيراهنش را با كاتر بريدند و وصيت نامه كوتاهش را خواندند و پيكرش را داخل پلاستيك و پارچه سفيد پيچيدند و به گروه اعزامي راهي گناباد سپردند كه «حسين شهابي بايد كنار جاده دفن بشه.»

وظيفه مردان «گناباد» و «رياب» و «زيبد» و «قنبرآباد» همين بود. پيكر شهيد كه از خط به سوله سپنتاي اهواز و انبار جوي باختران مي‌رسيد، جيبش را با كاتر مي‌بريدند و وسايل همراهش را گوشه ديواره تابوت مي‌گذاشتند و پيكرش را با همان لباسي كه به تن داشت، با نم گلاب معطر مي‌كردند و در ورق‌هاي بزرگ پلاستيك و پارچه سفيد مي‌پيچيدند و داخل تابوت‌هاي چوبي مي‌خواباندند و تابوت را با پرچم ايران مي‌پوشاندند و كاغذ نوشته مشخصات و زادگاه شهيد را روي ديواره تابوت مي‌چسباندند و تابوت را مي‌فرستادند كنار مسير اعزام كه بار كاميون شود و راهي خانه. از آن جمع چند صد نفري مردان گناباد و رياب و زيبد و قنبرآباد كه وقتي سراغ‌شان را مي‌گيري، به «معراجي‌ها» مي‌شناسندشان، امروز چند نفري بيشتر زنده نيستند. اگر زنده‌اند، حافظه‌شان سر جا نيست. آنها كه حافظه‌شان سر جا مانده، بر اثر كهولت يا سكته‌اي بي‌وقت، توان حرف زدن از دست داده‌اند، معراجي‌اي كه حافظه داشته باشد براي بازخواني آنچه سي‌و‌اندي سال قبل زير سقف سوله سپنتا و انبار جو گذشت و قدرت تكلمش هم سرجا باشد، خيلي خيلي كم است. در هر روستا، شايد يك يا دو نفر. و آن حافظه‌دارها هم در اين گذر 38 ساله عمر، خيلي از جزييات را با آنچه متن و حاشيه‌اش بود، در همان معراج جا گذاشتند و برگشتند كه از درخت بادام‌شان بار بگيرند و انگور باغ‌شان را جعبه بزنند و گندم‌شان را درو كنند و امروز، سايه‌اي از آن ايام در خاطرشان مانده .... انگار خاطرات «معراج» اهواز و باختران، قرار بود مثل رازي در سينه، به زير خاك برود .

 

شهداي دوستدار دو برادر بودند؛ حسين و حسن. حسين بزرگ‌تر بود؛ متولد 1342، حسن كوچك‌تر بود؛ متولد 1344. حسن كه سال 60 رفت جبهه، وقتي ديد آن همه پيكر شهيد كه از پشت خط برمي‌گردد، بلاتكليف مي‌ماند كه كيست و از كجا بوده و به كجا برود، اولين مرخصي كه برگشت رياب، داستان را به برادر بزرگ‌تر كه مسوول تعاون سپاه منطقه جنوب بود، گفت و درخواست اعزام داد براي مردان گناباد و روستاهايش به سمت فضاي مسقف بزرگي در چند كيلومتري خط كه اسمش شد «معراج»؛ بالاي سن رزم باشد. تنها شرط همين بود. بالاي سن رزم باشد. حسن در آن احوال جواني آنقدر ذكاوت داشت كه فكر كند اگر جوان بي تعهد، مسوول به سروسامان دادن پيكر شهداي جنگي شود، تمام پيوستگي تار و پود روحيه‌اش درهم مي‌ريزد و ديگر تواني نمي‌ماند براي «خط». مردان گناباد هم، متاهل‌ها و عيالوارها و باغدارها هم قبول كردند، قبول كردند كه در سن 45سالگي و 50 سالگي و با داشتن دو و سه و چهار بچه و همسر چشم به راه و باغاتي كه نان چند خانواده وابسته‌اش بود، به درد رزم نمي‌خورند اما تعهدي كه پسر حاجي سيد محمود براي‌شان تعريف كرده، كم از رزم ندارد. آنها قرار بود تاريخ ايثار را ثبت كنند. امروز، بعد از گذشت 30 سال از پايان «دفاع مقدس»، آنچه به عنوان تاريخ شهادت شناخته مي‌شود، همان صفحات نانوشته‌اي است كه امضاي مردان متاهل و عيالوار و كشاورز گناباد را دارد.

 

حسن شبيه مادر بود و همه جاي صورتش، گوشت به تناسب خزيده بود با نگاهي كه انگار هر لحظه و در هر شرايطي مي‌توانست پر شود از لبخند. اگر حسين زنده بود، در 90 سالگي شبيه پدر مي‌شد؛ صورت كشيده و استخواني و چشم‌هاي گود افتاده. حسن 20 ساله بود كه شهيد شد، حسين 23 ساله بود كه شهيد شد. آفتاب تند گناباد، حداقل 15 ساعت سركشي روزانه به جاليز خربزه و مزرعه گندم و باغداري، غم از دست دادن دو جوان و رنج 32 سال بدون حسن و حسين بودن، صورت و قامت نحيف و چروكيده حاجي سيد محمود، محصول همه اينهاست به اضافه تمام آن 950 روزي كه در معراج اهواز، پيكرهاي متلاشي صدها شهيد همسن پسرهاي خودش را گلاب پاشي كرد و در تابوت گذاشت.

عصر مرداد، حياط خانه روستايي را شتك آب پاشيده‌اند و بوي خاك نم خورده، هواي گرم تبدار شرق را معطر كرده است. مهتابي حياط را فرش انداخته‌اند و همانجا مي‌نشينيم؛ زير سايه نگاه شهداي دوستدار؛ رو به تاج بادگير و درخت انگور وسط حياط. تير ماه 64، وقتي حسين خبر شهادت برادر را براي مادر آورد، لبه همين مهتابي نشست.

حاجي سيد محمود خيلي كم از معراج به ياد مي‌آورد. خيلي كم و مبهم. اينكه كهولت فراموشكارش كرده يا آنچه در آن سوله‌هاي سقف بلند ديد، كسي نمي‌داند. به يادمانده‌هايش، چند جمله بيشتر نيست و در پاسخ به هر سوال، چشم‌هايش را ريز مي‌كند و به دنبال چند ثانيه‌اي سكوت، همان طور كه كتاب يادواره حسين شهيدش را به دست دارد و بي‌آنكه حواسش باشد، بر عكسِ روي جلد، بر پيشاني حسين دست مي‌كشد، همان جملات دوباره و دوباره و دوباره فقط تكرار مي‌شود.

«جنگ كه شروع شد، آقا سيد حسين 17 سالش بود كه رفت آبادان. اونجا مردم بهش گفته بودن عراقيا ريختن تو شهر و هر چي زن جوون بود، بار ماشين كردن و بردن عراق. وقتي برگشت رياب، ما رو هم با خودش برد. آقا سيد حسنم اومد. اون 15 سالش بود. ما توي معراج شهدا بوديم. هر جا عمليات بود ما مي‌رفتيم. از رياب 20 نفر مي‌رفتيم. بچه من هر منطقه‌اي كه عمليات بود، اول منو راهي مي‌كرد كه اينا نگن باباشو نمي‌فرسته. بعدِ عمليات، شهيد با ماشين مي‌آوردن، ما شهيد رو از ماشين پياده مي‌كرديم، اگر نارنجك و فشنگي همراه‌شون بود جدا مي‌كرديم. اگر پول همراه‌شون بود، كنار شهيد تو تابوت مي‌گذاشتيم. تو دفتر هم مي‌نوشتن اين شهيد انقدر تومن پول داشته. شهيد رو تو پلاستيك مي‌پيچيديم، تو جعبه مي‌گذاشتيم. ما سواد نداشتيم. اونا كه سواد داشتن، اسم شهيد رو روي جعبه‌ها مي‌نوشتن. بعدِ عمليات كربلاي 5، يك تريلي 18 چرخ، 420 شهيد آورد سپنتاي اهواز. سردخونه‌اش خراب شده بود. آب و خون از زير تريلي مي‌ريخت زمين. سرباز كه درِ انبار تريلي رو باز كرد، دو نفر از بوي جسدا به استفراغ افتادن. چند نفر غيرگنابادي همراهمون بودن. يكي شمالي بود، يكي مشهدي. به سرباز گفتم برو شهر، نوشابه و بيسكويت بگير كه اينا رو راضي كنيم شهيدا رو خالي كنن. تعدادمون كم بود، 70 نفر، نمي‌تونستيم 420 شهيد رو خالي كنيم. 40 كيلومتر تا شهر راه بود. سرباز رفت يك ماشين نوشابه و بيسكويت آورد، نفري دو تا بيسكويت و نوشابه دادم كه راضي بشن كار كنن. همه شهيدا جوون بودن، ده تا ده تا مي‌ذاشتيمشون پايين. شيميايي شده بودن. همه به هم چسبيده بودن. از گرما خيس شده بودن و پوسيده بودن. وقتي مي‌خواستيم پياده شون كنيم، دستش رو مي‌گرفتي كنده مي‌شد، پاشو مي‌گرفتي كنده مي‌شد. عين گوشت كه پخته باشه .... ما هيچ وقت خط نرفتيم. ما فقط براي جنازه‌ها مي‌رفتيم. ما هيچ وقت اسلحه دست نگرفتيم. »

براي‌مان خربزه و انگور باغ آورده بودند. من كنار مادر نشسته بودم. بايد هر سوال را با صداي بلند مي‌پرسيدم تا حاجي بشنود. گاهي هم معني كلمات را متوجه نمي‌شد و همسايه‌ها، سوال را به گويش گنابادي برايش تكرار مي‌كردند. پيرمرد وسط صحبت‌هايش، جمله‌اي را ناتمام گذاشت و رفت. همسايه‌ها گفتند «خسته شده.»

چند ثانيه بعد كه برگشت، يك جلد از يادواره آقا سيد حسين آورده بود. كتاب را داخل كيف من گذاشت و زيپ كيف را بست و با نجوايي كه ناچار شدم سرم را جلو ببرم تا بشنوم، گفت: « مراقب اين كتاب باش. اين زندگي پسر منه. »

عمر خاطرات سي و اندي سال قبل در حافظه‌اش، از بارش‌هاي نادر گناباد هم بي‌دوام‌تر است. هر سوالي كه مي‌پرسيم، كمي سكوت مي‌كند، چشم به گل‌هاي قالي مي‌دوزد، جملاتي را كه چند دقيقه قبل‌تر هم تكرار كرده بود، همان‌ها را دوباره مي‌گويد. مادر كه گوش به جواب‌هايش سپرده، با زمزمه‌اي آهسته كه مردش نشنود مي‌گويد: «يادش نمياد.»

پيكر سيد حسين را وقتي به معراج آوردند، حاجي داخل سوله نبود. عراقي‌ها سنگر را با خمپاره زده بودند و سيد حسين و رفيقش؛ حسن ابراهيمي بر اثر اصابت تركش خمپاره به صورت و سر شهيد شده بودند. تركش، چشم چپ سيد حسين را برده بود اما معراجي‌ها، كودك بازيگوش كوچه‌هاي رياب و مسوول تعاون سپاه منطقه جنوب را حتي با همين صورت بدون چشم مي‌شناختند. پيكر شهيد را پيش از رسيدن پدر پلاستيك و پارچه پيچيدند و داخل تابوت گذاشتند و به مسوول معراج سپردند كه پدر را به بهانه‌اي بفرستد مرخصي. حاجي سيد محمود يادش مي‌آيد كه سيد حسن وقتي تلگراف مي‌زد، مي‌سپرد مردهايي بيايند كه تاب ديدن پيكر شهدا را داشته باشند.

«بعد عمليات، تريلي كه مي‌اومد پر بود از شهيد، پر بود از شهيد بي‌دست، بي‌پا، بي‌سر، پر دست و پاهاي جدا جدا. همه رو مي‌خوابونديم كف زمين. شهيدا رو كه توي تابوت مي‌گذاشتيم، همه رو مي‌چيديم انبار ماشيناي آيفا 911 به سمت تهرون. اتاق آيفا 100 تا تابوت جا مي‌گرفت. يك تريلي اومد پر شهيد بي‌پلاك. كنار دبه‌هاي نفت خاموش كرد. آقا سيد حسنم اونجا بود. همون وقت عراقيا گلوله توپ زدن خورد به دبه‌هاي نفت، ماشين آتش گرفت. آقا سيد حسن دويد و پتو انداخت تو گودال آب كه آتش رو خاموش كنه. گفتم بابا، اينا كه شهيدن، خودت الان مي‌سوزي. فرياد مي‌زد و مي‌گفت بابا، اينا بچه‌هاي مردمن. حالا كه شهيد شدن، گمنامم كه هستن، ديگه نذاريم بسوزن. آتش رو كه خاموش كرد، غروب شده بود. تاريكي هوا، تمام جاده با چراغ خاموش خودش روند تا اهواز كه شهيدا رو سالم تحويل بده....»

اين آخرين جمله حاجي سيد محمود است. بعد از اين جمله، چشم‌هايش را مي‌بندد و دخترش اشاره مي‌كند كه ديگر سوالي نپرسم.

« بابا در تمام اون سال‌ها هيچ خاطره‌اي براي ما تعريف نكرد. بعد از جنگ، اين اولين‌باره كه ما اين حرفا رو ازش مي‌شنويم. شايد بعضي حرفا، محرمانه‌هاي جنگ بود و بايد همون طور پنهان مي‌موند. اينا رو براي نسل امروز بگي باور نمي‌كنن. فكر مي‌كنن داستان تعريف مي‌كني.»

 

تصاوير خاطرات حاجي سيد محمود، ترك زياد داشت. جوان‌ترها، همان‌ها كه سال‌ها، رزمنده و پاي ثابت «خط‌مقدم» بودند ترك‌هايش را ترميم كردند. عليرضا موحد، هم‌سن پسرهاي شهيد دوستدار است. 60 ماه سابقه جبهه دارد و اين همه سال سابقه، يعني خيلي چيزها ديده‌اي. و عليرضا موحد در همان سن 13‌سالگي كه راهي خط مقدم شد، در مناطق عملياتي غرب و جنوب خيلي چيزها ديد.

«شب عمليات، هر دسته دو نفر داشت كه برانكارد با خودشون حمل مي‌كردن و مسوول تخليه شهيد بودن ولي عمليات كه شروع مي‌شد هركي شهيد شده بود بايد مي‌موند تو منطقه. عراقيا پاتك مي‌زدن كه جلوتر نريم. گاهي وقتا شهيد 20 روز 40 روز همون جا مي‌موند، توي گرماي شلمچه. مي‌موند و مي‌پوسيد. عمليات قادر، توي منطقه كوهستاني بود؛ ارتفاعات كلاشين. ما خط‌شكن بوديم. 11 تا شهيد از بالاي كوه پايين آورديم. برانكارد كه بالاي كوه نمي‌تونست بره. هر شهيد‌رو توي پتو پيچيديم، چهار سر پتو رو چهار نفر گرفتيم و روي شيب دامنه كوه كشيديم پايين. وقتي رسيديم پايين، نصف پشت تنه شهيد از بين رفته بود. يك تعداد هم با قاطر آورديم. دو تا شهيد روي پشت قاطر مي‌بستيم و مي‌فرستاديم پايين كوه. رفيقمون بود. نمي‌تونستيم اونجا رهاش كنيم. ولي خيلي‌ها رو هم نتونستيم بياريم. جنازه شهيد قطبي سال 64 پيدا شد. جنازه شهيد عربشاهي هيچ وقت پيدا نشد چون بالاي كوه بود. ما سنگري رو ديديم كه با گلوله خمپاره نصف شده بود. از بچه‌ها چيزي نمونده بود. نيروهاي تخليه اومدن و ريزه‌ريزه پوست و استخون شهيد رو از كف سنگر جمع مي‌كردن و توي پلاستيك مي‌ريختن و مي‌بردن معراج. يادمه كه يكي از همون شهدا فقط از كمربند فانوسقه‌اش به پايين مونده بود، از يكي ديگه‌شون فقط يك پا مونده بود. بچه‌هاي تخليه همه اينا رو جمع كردن و تحويل معراج دادن.»

شبيه سازي از صحنه‌هاي جنگ، ممكن نيست جز براي همان‌ها كه آن سال‌ها، از نزديك به مصافش رفتند. تصاويري كه ده‌ها عكاس جنگ در آن 8سال ثبت كردند، برش منجمدي است از زمان، از زماني كه رفتن به «خط»، رفتن به «جبهه»، دغدغه بيش از 3 ميليون مرد و جوان ايراني بود. در ميان اين تصاوير، عكس‌هاي شهدا؛ رزمندگاني كه بر اثر اصابت تير مستقيم و تركش، جان خود را از دست داده‌اند، فراوان است. تصاويري از پيكرهاي خون آغشته و بيجان، تصاويري از همرزماني كه به حرمت از دست رفتن يك رفيق، در لحظه آخرين وداع و خيره به چشم‌هايي كه براي هميشه به روي اين دنيا بسته شده، سكوت كرده‌اند. و اين غم، اين سكوت پر از درد، در اين تصاوير كه راوي زيباترين نقش‌آفريني جمعي از مردان ايراني است، پرصدا‌ترين و ماندگارترين نوحه‌اي است كه تاريخ سوگواري به خود ديده .....

رد «معراجي‌ها» را بايد يك پله بعد از اين نوحه‌سرايي دنبال كرد. آن وقتي كه پيكرها، صدها جسد، با كاميون‌هاي يخچال‌دار و بي‌يخچال و هر وسيله ديگري كه چهار چرخ براي طي شدن فاصله 100 و 500 كيلومتري خط تا «معراج» داشت، به سوله‌هاي اهواز و باختران مي‌رسيد و گنابادي‌ها در اين انبارها، بايد آخرين جملات روايت ايثار را تكميل مي‌كردند. حسين حقيقت، يكي از معراجي‌هاست. جوان‌ترين‌شان كه امروز از مرز ميانسالي گذشته و 30 سال پس از پايان جنگ، يك معلم بازنشسته است و همان عصر مردادي كه در مهتابي خانه شهداي دوستدار نشسته بوديم، آمد كه از روزهاي «معراج» بگويد. از 300 روز معراج و روزهاي پس از عمليات والفجر 8 و كربلاي 4 كه يادآوري ثانيه‌هايش، 30 سال بعد هم تلخ بود. حقيقت، روبه‌روي قاب عكس آقا سيد حسن نشست. رو به چشم‌هاي فرمانده.

«مقر ما نزديك شلمچه بود؛ 50 متري جاده اصلي و 7 كيلومتر دورتر از خط. يك سنگري درست كرده بودن براي تخليه اوليه، قبل از معراج اصلي. دسته‌هاي تخليه، شهدا رو از مناطق مختلف مي‌آوردن و جمعي به معراج منتقل مي‌شد. حدود يك ماه هم راننده همراه آقا سيد حسين بودم و كارمون اين بود كه تاريكي شب، مي‌رفتيم تا نزديك‌ترين فاصله به اون منطقه‌اي كه شهدا رها شده بودن. پشت خاكريز خاموش مي‌كرديم و يك سر سيم بكسل 100 متري 200 متري رو به بدنه ماشين مي‌بستيم و يك سر هم به برانكارد. آقاسيد حسين با نيروهاي تخليه سينه‌خيز مي‌رفت تا اون منطقه كه نشوني داده بودن، شهدارو پيدا مي‌كردن و روي برانكارد مي‌خوابوندن و بكسل مي‌شد تا پشت خاكريز. شبي كه عمليات والفجر 8 شروع شد، رعد زد و رگباري گرفت كه نمي‌تونستيم تشخيص بديم اين صداي رعده يا كاتيوشا. وقت نماز صبح بود كه آقا سيد حسين اومد و گفت عمليات موفقيت آميز بوده. چند دقيقه گذشت و يك تويوتاي لندكروز اومد پر شهيد. رفتم كمك براي تخليه. صورت اولين شهيد، فقط از زير گونه‌هاش مونده بود. از صورت دومي فقط چونه‌اش و يك تكه از گوشش مونده بود. اين دو تا رو كه ديدم، ديگه نفهميدم چي شد. من رو بردن داخل سنگر و بعد از دو ساعت كه حالم كمي بهتر شد، آقا سيد حسين گفت تو نمي‌توني اينجا بموني، برو ثبت مشخصات. مدتي هم بيمارستان صحرايي بودم. اونجا شهيد نمي‌ديدم. ولي مشخصات مجروحي رو بايد ثبت مي‌كردم كه گلوله عمل نكرده آرپي جي توي ساق پاش مونده بود. فرمانده تيپ ش‌م‌ر (گروه مقابله با حملات شيميايي، ميكروبي، راديو اكتيو) رو آورده بودن بيمارستان. تمام بدنش سوراخ سوراخ بود، انگار بمب خوشه‌اي خورده باشه. بدنش يك نقطه سالم براي تزريق مسكن نداشت. همين آدم، هوشش سرجا بود و دايم مي‌گفت بايد برم چون دشمن از يك ماده شيميايي استفاده كرده كه من روش خنثي‌سازيش رو به نيروهام آموزش ندادم. در نهايت، آمپولي بهش زدن كه حداقل تا زمان شهادت آروم بشه. توي همون بيمارستان، پزشكي رو ديدم كه زير اون گلوله بارون، با يك دست يك تكه نون گرفته بود و با دست ديگه، محل خونريزي مجروح رو نگه داشته بود كه فوران نكنه. »

 

دو هفته قبل، 135 شهيد تازه تفحص را در تهران و خيلي شهرهاي ديگر تشييع كردند. از تخريب‌چي‌ها كه بپرسي مي‌گويند «اون تابوتا خاليه. ديگه هيچي توشون نيست. شايد يك تكه استخون مثلا از ساق پاي شهيد، شايد فقط يك پلاك، شايد فقط يك انگشتر يا يك جفت چكمه. ديگه بعد از 30 سال چيزي نمي‌مونه توي گرماي جنوب و سرماي غرب.»

اما در فاصله سال‌هايي كه «معراج» در اهواز و باختران كار مي‌كرد، معراجي‌ها پيكر كامل شهيد را به خانواده‌اش تقديم مي‌كردند. تصحيح مي‌كنم، تلاش مي‌كردند كه پيكر كامل شهيد به خانواده‌اش تقديم شود. مردان گناباد علاوه بر آنكه يادشان مانده از آن پيكرهاي بي سر و دست و پاهاي بي‌پيكر، از مردي مي‌گويند كه سيد حسن دوستدار، خاكريز اول معراج را به نامش زد. مردي كه شبانه‌روزش در آن 8 سال، در تمام آن روزهايي كه در معراج جنوب و غرب حضور داشت در اين تعريف شده بود كه دست و پاي پيكر متلاشي را از توده دست و پاهاي جدا افتاده در اتاق بار كاميون‌هاي تخليه شهيد پيدا كند و همه را به هم بچسباند و پيكر كامل را، همان چه كه روز اول از زير سايه قرآن راهي خط شد را، به خانواده‌اش بازگرداند.

«ملك‌نژاد»، اسمي است كه هيچ وقت از خاطره رزمندگان قديمي گناباد حذف نمي‌شود. آنها خوب مي‌دانند كه بسياري از خانواده‌هاي شهدا در سراسر ايران، تا چه حد، بي آنكه خود بدانند مديون اين مرد هستند. مردي كه يك كارگاه موزاييك‌سازي داشت و در گمنامي محض از دنيا رفت و در ماه‌هاي آخرعمرش آنقدر دچار فراموشي شد كه حتي فرزندانش را هم نمي‌شناخت.

«هر وقت عمليات بود، آقا سيد حسين به آقاي ملك نژاد تلفن مي‌زد كه آقا، سريع بيا. آقاي ملك‌نژاد يك جورايي، بزرگ معراج بود. مثل اين آدم ديگه پيدا نميشه .... وقتي كانكس شهيد مي‌آوردن و پر بود از دست و پاهاي جدا و شهيد بدون دست و پا، اين آقاي ملك نژاد، دو روز و سه روز نمي‌خوابيد و بيدار مي‌موند تا همه دست و پاها رو كنار تن شهدا بگذاره و معلوم كنه اين دست مال كدومه، اين پا مال كدومه ... يك شب، شهيدي آوردن معراج كه صورتش از گونه به بالا رفته بود. ما دور شهيد ايستاده بوديم و از ديدن اين شهيد به خودمون مي‌لرزيديم. آقاي ملك‌نژاد، بانداژ دور صورت شهيد رو باز كرد. شهيد رو، با همون تن خون‌آلود بغل كرد. دوباره باند رو دور همون نصفه باقي مونده از صورتش بست. شهدا رو از بچه خودش بيشتر دوست داشت .... آقاي ملك‌نژاد چند سال بعد از اينكه از معراج برگشت، آلزايمر گرفت، تا وقتي حواسش سالم بود، هيچ كس از دولت نيومد بپرسه آقا درد دلت چيه؟ خودش هم هيچ وقت براي هيچ كس تعريف نكرد كه اون همه سال توي معراج چي ديد. هيچ كس هم به دادش نرسيد. 10 سال قبل، گمنام و تنها، توي بهشت قاسم گناباد دفن شد. وقتي فوت كرد، از اداره بنياد يك پارچه زده بودن بالا سر كارگاهش، نوشته بودن مرحومه ملك نژاد، انگار زنش فوت كرده.»

جنگ 8 ساله، 2 هزار و 888 روز طول كشيد. عكس‌هاي به جا مانده از اين روزها، شايد بيش از 300 هزار قطعه. قديمي‌هاي اهواز و رزمنده‌هاي منطقه جنوب و معراجي‌ها كه از دنيا بروند، سوله سپنتا و انبار جو هم از يادها مي‌رود. امروز كه عكس‌ها را مي‌بينم، آن مردها، سلاح به كول، خاك آلوده، لبخند به لب، خواب، مجروح، خسته، در حال فرياد پيروزي، ... هر بار كه هر عكسي مي‌بينم، اين علامت سوال مثل حاشيه‌اي غيرقابل حذف به عكس چسبيده. «از اين آدم‌ها، كدام‌شان زنده ماندند ؟ كدام‌شان شهيد شدند؟ مي‌شود رفت و 19 هزار گلزار شهدا، حتي آن تك مزارها را در گوشه كنار ايران پيدا كرد و اسم هر شهيد را روي كاغذ نوشت و شمرد كه از آن 3 ميليون و اندي مرد كه رفتند از خاك وطن دفاع كنند، چند نفر ديگر نيستند. اما اينكه پاي هر شهيد، چطور به كوچه‌اي رسيد كه كوچه كودكي‌هايش بود و كوچه عاشق شدن‌هايش بود و كوچه تولدش بود و كوچه و‌داعش، آخرين وداعش، روايت اين همه، فقط از «معراجي‌ها» برمي‌آيد و بس. معراجي‌هايي كه در تمام اين سال‌هاي بعد از جنگ، گمنام ماندند و محكوم به سكوت.

«آقاي ملك‌نژاد، آلزايمر گرفت. آقاي زيبايي از سرطان فوت كرد. آقاي كاملي، آقاي قلي پور، آقاي شارعي، همه فوت كردن. معراجيا مظلوم‌ترين آدماي جنگ بودن كه بي‌نام و نشون موندن. حاج عباس رخي هم با اينا بود و 10 سال قبل فوت كرد. هيچ وقت هيچ كس سراغ اين آدما رو نگرفت. اولين‌باره كه كسي اومده و درباره‌شون سوال مي‌پرسه.»

 

عليمحمد نجاري، تابوت ساز معراج بود. همان عصر مرداد، اذان داده بودند و تُك گرماي شرق شكسته بود كه آمد و روي همان مهتابي نشست و از 45 روزي كه در انبار جو تابوت ساخت، گفت.

«اول دبيرستان بودم. دلم مي‌خواست برم جبهه. پدرم رو راضي كردم و اجازه داد برم معراج براي كمك. شغل خانوادگي ما نجاري بود و قرار شد برم براي تابوت‌سازي. پدرم همراهم اومد تا معراج و اونجا به 30 نفر مرد سن و سال‌دار گفت، بچه‌مو به شماها مي‌سپرم. من 45 روز معراج بودم. معراج باختران داخل انبار جو بود؛ دو تا سالن بزرگ كنار فرودگاه كرمانشاه. اون موقع اسم معراج نمي‌آوردن كه شناسايي نشه. روز اول كه رفتيم و ثبت‌نام شديم از ما مشخصات گرفتن. سوال كرديم، گفتن كار كردن، اينجا سخته و احتمال داره آدماي اينجا، در آينده ديوونه بشن. اولين شبي كه كار شروع شد، يك تابوت نو كنار گذاشته بودن و ليوان و بشقاب و قاشق غذا‌خوري توش چيده بودن. من اين وضع رو كه ديدم، تا سه روز لب به غذا و چاي نزدم. ولي چند روز كه گذشت، همه اونچه مي‌ديديم عادي شد. اونجا وظيفه همه مشخص بود و كسي بيكار نمي‌موند. وظيفه من، برشكاري و سرهم كردن ورق‌هاي نئوپان بود كه از اصفهان مي‌اومد. هر روز، 100 تا تابوت سرهم مي‌كردم. اين تابوت‌ها فقط براي منطقه عملياتي غرب بود. گوشه انبار جو، تابوت‌هارو مثل جعبه پرتقال روي هم چيده بودن. بعد از عمليات، تريلي شهدا كه مي‌اومد، من فقط تابوت آماده تحويل مي‌دادم. هيچ وقت جرات نكردم خودم، شهيد رو توي تابوت بگذارم. آخرين شبي كه معراج بودم، 20 تا شهيد آوردن. 20 تا شهيد كه مثل لاستيك ماشين سوخته بودن. اصلا نمي‌شد تشخيص بدي كه اين، جنازه آدمه. هيچ كدوم از اون شهدا شناسايي نشدن.»

 

روستاي زيبد تا رياب 20 كيلومتر راه است. مردي كه من را به زيبد مي‌رساند، بچه همين روستاست. رزمنده قديمي و جانباز 45‌درصد كه قبل از شروع عمليات كربلاي 3 پا گذاشت روي مين ضد نفر و پاشنه پا، پودر شد و عمليات لو رفت و او خودش را كشيد كنار معبر و يك تخريب چي، سيم مفتولي بالاي زخمش بست كه خونريزي بيشتر نكند و ....

« بچه‌ها وصيت‌نامه‌هاشون رو قبل از عمليات به تعاون مي‌دادن. اونايي كه مي‌خواستن گمنام بمونن، يا نمي‌نوشتن يا وصيت‌نامه رو به تعاون نمي‌دادن. فرمانده، قبل عمليات مي‌گفت اسمتون رو سر دهنه جيبتون بنويسين. اونايي كه مي‌خواستن گمنام بمونن، اسمشون رو نمي‌نوشتن. خيلي از بچه‌ها، شب عمليات پلاكشون رو وسط بيابون پرت مي‌كردن كه اگر شهيد شدن، جنازه شون شناسايي نشه .... از بدن شهيد خط شكن معمولا چيزي باقي نمي‌موند. شايد يك دست يا تكه‌اي از بدن مي‌موند چون مين ضد نفر بود و بيشتر بدن، آتش مي‌گرفت. نيروهاي خط شكن براي باز شدن معبر داوطلب مي‌شدن و خودشون رو روي 5 تا 6 تا مين مي‌اندختن كه مين منفجر بشه و راه براي عبور دسته باز بشه .... برج 4 سال 62، عمليات والفجر 3 مجروح شدم. قبل از عمليات، مي‌رفتيم سمت خاكريز. دو متر تا خاكريز دشمن فاصله داشتيم و قرار بود مستقر بشيم تا رمز عمليات رو به ما بگن كه زير پام يك چيزي صدا كرد و مين منفجر شد. هيچ وقت اون صدا از يادم نميره. پرت شدم كنار معبر و نيم ساعت بي‌حواس بودم. وقتي حواسم برگشت، متوجه شدم عمليات لو رفته. نگاه كردم و ديدم پاشنه پا رفته ولي انگشتام سالمه. بچه‌هاي حمل مجروح، من رو از مسير اصلي كنار كشيدن چون گروه پشتيباني حركت كرده بود كه براي بچه‌ها خاكريز بزنه. همين وقت يكي از بچه‌هاي تخريب رسيد و خونريزي پاي منو كه ديد، يك تكه سيم مفتولي بالاي زخم بست. سيم كه بسته شد من از هوش رفتم و وسط سالن خالي فرودگاه مهرآباد چشمم رو باز كردم.»

عليرضا بادنوا فقط همين‌ها را يادش مانده از روزها و ثانيه‌هاي قبل از بيهوشي. وقتي چشم باز كرد، روي يك برانكارد وسط سالن خالي فرودگاه مهرآباد رها شده بود. رهايش كرده بودند چون فكر مي‌كردند مرده. حالا، بعد از 35 سال، او زنده است و راهنماي من براي آنكه دنبال معراجي‌هاي زيبد بگرديم. روستاي سر ظهر، يعني خانه‌هاي خالي. روستاييان، از صبح و بعد از طلوع، راهي باغ و مزرعه مي‌شوند تا كمي بعد از اذان نيمروز كه نمازشان را هم پايين پاي خوشه گندم و درخت بادام مي‌خوانند و در سكوت بعد از ظهر، پا كج مي‌كنند سمت روستا. زيبد آنقدر كوچك است كه انگار كل روستا كف دست جمع مي‌شود. پاي كوه نشسته و آستانش پر است از درخت‌هاي خشكيده بادام. قدم ناميمون خشكسالي به زيبد هم رسيده؛ زيبدي كه 25 شهيد داد. اتاق تلفنخانه روستا، حالا متروك است و دور دستگيرهاي در، زنجير كلفتي بسته‌اند. تلفنخانه، كنار مسجد است و خانه حسن حسن‌زاده، پشت تلفنخانه، ديوار به ديوار مسجد. در آن سال‌هاي جنگ، هر شهيدي كه مي‌آوردند، حسن حسن‌زاده و زنش، اولين كساني بودند كه مي‌فهميدند چون از صبح روز تشييع، از بلندگوي مسجد قرآن پخش مي‌شد. از ظهر گذشته كه پيرمرد معراجي، سوار بر يك موتورسيكلت كهنه از جلوي مسجد مي‌پيچد داخل كوچه و ما هم به دنبال چرخ‌هاي موتورش. خانه‌هاي زيبد، مثل رياب نيست كه مهتابي داشته باشد. اما انگوري كه تعارف‌مان مي‌كنند، محصول همان تاك وسط حياط است. تك‌درختي كه حيات و مماتش دغدغه پيرمرد معراجي بود همان روزهايي كه مي‌رفت سوله سپنتا و انبار جو.

«آقا سيد حسن به تعاون سپاه خبر مي‌داد كه براي معراج نيرو مي‌خواد. اعلام نيرو محرمانه بود ولي هر وقت مي‌گفتن براي معراج نيرو لازمه مي‌فهميديم كه عمليات در پيش داريم. رفتن معراج، نوبتي بود. هر نفر، هر دو سه ماه يكبار مي‌رفت. وقتي نوبت ما بود، از زيبد 20 نفر 30نفر با ماشين مي‌رفتيم گناباد، از اونجا به مشهد، از اونجا به معراج، با اتوبوساي ناسيونال، وسط راه، كسي حق پياده شدن نداشت، تو ماشين، هيچ كدوم لام تا كام حرف نمي‌زديم. 48 ساعت راه بود، به معراج كه مي‌رسيديم، وقتي چكمه و دستكش و لباس بادگير بهمون مي‌دادن، مي‌فهميديم فردا صبح سيل شهيد مياد، .... شباي عمليات، ما توي معراج از روشن شدن آسمون مي‌فهميديم عمليات شروع شده. 20 كيلومتر دورتر از ما، تمام منطقه از نور منور روشن مي‌شد.هر وقت 100 تا 50 تا شهيد مي‌آوردن، مي‌گفتم حتما بچه من بين اين شهداست. اتفاقا يك شهيدي آوردن به اسم عليرضا حسن‌زاده فرزند حسن. گفتم اين بچه منه. صورت شهيد رو كنار زدم و ديدم پسر من نيست .... وقتي شهيد مي‌اومد، سه شيفت كار مي‌كرديم. هر شيفت 40 نفر بود. بعد عمليات كربلاي 5، 40 نفر نيروي كمكي آوردن و هيچ‌كس نخوابيد آنقدر كه شهيد اومد. صبح بعد عمليات، شهيد رو كه از خط مي‌آوردن، خونش تازه بود. حتي بدنش هنوز گرم بود. حناي دستش كه چند ساعت قبل عمليات زده بود هنوز تازه بود ..... وقتي آقا سيد حسين رو آوردن معراج، ما اونجا بوديم. پدرش هم بود. مسوول انبار معراج بود. عصر، با لندكروز گل‌مالي شده، سه تا شهيد از خط آورده بودن، هر سه تا رو پتو پيچيده بودن. به ايست بازرسي رسيدن و مي‌خواستن وارد معراج بشن كه ما رفتيم سراغشون. پتو رو كنار زدم و آقا سيد حسين رو شناختم. نگاه دور و بر انداختم و پدرش اونجا نبود. سپردم بقيه هم بهش چيزي نگن. خودم بچه‌شو با گلاب شستم و پارچه پيچيدم و توي تابوت گذاشتم و فرستادم براي اعزام. آقا سيد رو هم فرستاديم گناباد. بچه‌شو كه تشييع كرد، ديگه به معراج برنگشت. بچه خيلي از اين هم‌ولايتي‌هامون رو خودم توي تابوت گذاشتم. پسر آقاي ايراني؛ پسرش غواص بود، بعد از 10 روز از اروند پيداش كردن؛ بچه، باد كرده بود و پوسيده بود. برادراي عجم كه توي مسجد و وقت نماز ظهر شهيد شده بودن .... اومدن شهدا بدترين اتفاق معراج بود. صبح بعد عمليات، 500 تا 1000 تا شهيد مي‌اومد، همه هم جوون. من و آقاي ملك‌نژاد و آقاي رخي و آقاي كاملي و آقاي خواجه، شب عمليات همين اول چادر معراج مي‌خوابيديم كه وقتي شهيد مياد، خودمون تحويلشون بگيريم و بقيه بيدار نشن. وقتي شهيد مي‌اومد، مسوول معراج، يواش كنار گوشم مي‌گفت؛ آقاي حسن‌زاده، بيدار شو، مهمون داريم.»

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد