در را که میبندم با صدای رسایی سلاموعلیک میکند و میگوید: «نگران هیچی نباشید. من زود میرسونمتون.» جملهاش را با چنان قاطعیتی میگوید که انگار نگرانی در چشمانم موج میزده و او هم دیده و خودش را موظف دانسته علاوه بر رساندنم، بار نگرانیام را هم کم کند.