رضا امیرخانی در گفتوگوی خود با رادیو مضمون خاطرات جالبی از مرحوم پدرش نقل کرده؛ از جمله اینکه گفته: ابتدا پدرم کارهایم را جدی نمیگرفت و آن را یک تفریح وقتگیر میدانست. او برای مخاطبانم دلسوزی میکرد و یکبار که یکی از مخاطبانم از کتابم تعریف کرد، میگفت
یک خانم جوانی تشریف آورده بودند کبابی و در حضور مقام کبابی، از مادرشوهر عزیزشان کمی بد میگفتند. خواستیم به او کباب ندهیم ولی هر چه نگاه کردیم دیدیم اگرچه کبابی یک جا ایستاده و نمیشود گفت: چرخ کبابی با حضور همین آدمها میچرخد ولی زغال کبابی با آتش همینها