حرفهایش را با تکان سر تایید میکنم و پشتبندش میگویم: «آره بابا… کار هممون راحت شده الان. چی بود اون موقعها.. کلی پول میدادیم و آخرش هم یا ماشین نداشتن، یا راننده تازه از خواب بیدار شده بود و با یه مَن عسل هم نمیشد خوردش…» خنده شُلی میکند و میگوید: «من ۱۲ سال راننده آژانس بودم. گاهی اینقدر باید منتظر میموندم نوبتم بشه که زیر پام علف سبز میشد… میتونستی یه گوساله رو باهاش غذا بدی گاو بشه… بعد الان اینا… جلالخالق از این همه استعداد و نوآوری…یه دکمه میزنی از گیشا میری ونک از ونک میری بازار از بازار میری کرج… بعد خودت آقای خودتی… این خیلی مهمه، من الان دیگه تو سنی نیستم کسی بخواد بهم امر و نهی کنه ولی الان ایناهاش رئیس خودمم…» همزمان با گفتن «ایناهاش»، سینهاش را صاف کرد و خودش را بالا کشید، طوری که افادهاش به رئیس بودن بیاید. کلمه کم نمیآورد برای توصیف شرایط کاریاش که انگار خیلی از آن راضی بود.

