به گزارش گروه رسانهای شرق،
شرق: فلسفه و ادبیات آلمان سنتی پربار و باشکوه دارد تا جایی که پس از قدرتگرفتن هیتلر در جامعه آلمان بسیاری این پرسش را مطرح کردند که چگونه از جامعهای با چنین سنت فکریای، نازیسم میتواند بیرون بیاید. اما موضعگیریهای سیاستمداران آلمانی در ماههای اخیر و حمایت قاطعانه آنها از اسرائیل بار دیگر این مسئله را مطرح میکند که ظاهرا آنها از برآمدن فاشیسم درس نگرفتهاند.
آلمان در دوره معاصر جنبشهای اجتماعی و دانشجویی قدرتمندی داشته و بهخصوص در دهههای شصت و هفتاد جنبش دانشجویی این کشور فضای سیاسی آن را متأثر کرده بودند. ورود شماری از دانشجویان ناراضی آلمان به ساختار دولت آن کشور در دهه ۱۹۸۰ از مهمترین تحولات اروپا در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به شمار میرفت. سابینه فون دیرکه در کتابی با عنوان «مبارزه علیه وضع موجود» که با ترجمه محمد قائد در نشر نو منتشر شده، بر ریشهها و ساختار فرهنگ مخالف وضع موجود در سه دهه 1950 تا 1980 در آلمان تمرکز کرده است. نویسنده کتاب، سابینه فون دیرکه، استادیار زبان و فرهنگ آلمانی در دانشگاه پیسورگ آمریکاست و در این کتاب به جنبشهای اجتماعی این دوران از آلمان پرداخته است.
درحالیکه اغلب به نظر میرسد آلمان پس از جنگ دوم جهانی از دموکراسی باثبات و فرهنگی یکدست و عاری از تضاد برخوردار بوده، اما در این کتاب بخشهای دیگری از واقعیت به نمایش درآمده است.
از اوایل دهه 1950 آلمان شاهد اعتراضهایی سیاسی حول موضوع تسلیحات بود و یک دهه پس از آن، جنبش دانشجویی در خیزشی گسترده تصویر فرهنگ یکدست و جامعه عاری از تضاد را به چالش کشید: «جنبش دانشجویی آغازگر جدی فرهنگ مخالفت با وضع موجود در آلمان بود و طی سالها به نیروی سیاسی بااهمیتی تبدیل شد». در اواخر دهه 60 میلادی گروهی از جوانان آلمان غربی در اعتراض به وضع موجود به این نتیجه رسیدند که انتقادکردن دیگر کافی است و باید کاری کرد تا نظم مستقر را دگرگون کنند. این اتفاق بحرانی بزرگ برای نظم موجود پدید آورد. قائد درباره پیامدهای آن نوشته: «ادامه چنین وضعی نیروهای منزویشده فاشیست را به مقابله با رادیکالیسم چپ فرامیخواند و هر آنچه اروپای لیبرال بعد از جنگ دوم رشته بود پنبه میشد.
نظام مستقر آلمان غربی با دو انتخاب روبهرو بود: افزایش فشار پلیسی و ادامه وضعیت فوقالعاده و پروندهسازی و گزینش برای استخدام در دستگاههای دولتی؛ یا تندادن به عضویت جوانان خواستار دگرگونی در حکومت، در نظر گرفتن سهمی از گوی و میدان برای آنها، و کمک به کاستن از شدت اعتراضها با سهیمکردن مخالفان در امتیازهای حکومتکردن». سابینه فون دیرکه در فصلهای مختلف کتابش به جنبشهای اعتراضی و جذبشدن بخشهایی از آنها در ساختار قدرت و تأثیرگذاری آنها بر نهادهای سیاسی و اجتماعی آلمان در دوره مدنظر کتاب پرداخته است.
انسنسبرگر از روشنفکران و نویسندگان مطرح آلمانیزبان است که در ایران هم آثاری از او منتشر شده است. دیرکه در یکی از فصلهای کتابش به سراغ چند متن از او میرود. انسنسبرگر در «حرفهایی کسلکننده درباره جدیدترین نوع ادبیات»، به فرهنگ ادبی آلمان غربی میپردازد و برخی موضوعاتی که او در مقالهاش طرح میکند، موضوع بحثهای زیادی میشود. دیرکه میگوید همزمان مقاله دیگری نیز به قلم کارل مارکوس میشل با عنوان «تاج گلی بر مزار ادبیات» منتشر شده بود که عمدتا مربوط به جنبش دانشجویان فرانسه بود. این دو مقاله در کنار هم نقدی بر روشنفکران ادبیات آلمان وارد میکردند و نقشی را که آنها بهعنوان نیروهای اپوزیسیون در درون جامعه برای خود قائل بودند، زیر سؤال میبردند. میشل در مقالهاش ادبیات پیشتاز زمانه را نقد میکند و میگوید این نوع ادبیات تنها از نظر فرمی مترقی است اما به لحاظ محتوایی فاصله زیادی با واقعیت اجتماعی دارد و از این حیث «ادبیات آلمان غربی در دوره بعد از جنگ، حتی وقتی میکوشید ژستی انتقادی بگیرد، فقط بهعنوان رشتهای اجتماعی مانند جادو و افسانه در روزگار گذشته کارکرد داشت».
درحالیکه آلمان در حال احیای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بود، ادبیات راهی دیگر را طی میکرد و انسنسبرگر با طعنه این روند را اینچنین توصیف میکند: «تمایل به جبران ورشکستگی تام و تمام رایش آلمان دستکم در وجهی روشنفکرانه؛ نیاز ظاهرا فوری به اینکه بار دیگر، بیتوجه به جنایتهای عظیم دستهجمعی، مردمی با فرهنگ قلمداد شوند»؛ و نیز: «شکلی از ضدیت با فاشیسم که دلش را خوش میکرد سلیقهاش بهتر از نازیهاست و ذهنیت دموکراتیک خویش را با خریدن آنچه نازیها رو به انحطاط میخواندند، نشان دهد: تصاویری که در آنها چیزی قابل تشخیص نیست و شعرهایی که چیزی برای گفتن ندارند». دیرکه میگوید این دو مقاله در زمان انتشارشان، ۱۹۶۸، متهم به این شدند که مدعیاند ادبیات مرده است اما دیرکه میگوید این ادعا در این دو مقاله وجود ندارد، درعینحال وجه انتقادی مقالهها در اینجاست که میگویند ادبیات و نویسندگان بهعنوان «وجدان جمعی ملت آلمان» نهادینه شدهاند اما در همان حال بهعنوان نیروی سیاسی خنثی هستند. درواقع ادبیات نمرده اما بیفایده شده است و در وضعیت خاص آن دوره نمیتوان برای آن کارکرد اجتماعی اساسی قائل بود.
دیرکه میگوید انسنسبرگر رویگردانی جنبش دانشجویی از ادبیات بهاصطلاح شیوا و زیبا به سود ژانرهایی کارآمد را تأیید میکرد، درعینحال به ادبیات نخبگان آلمان و جنبش دانشجویی نیز به همان اندازه رویکردی انتقادی داشت: «از جنبش دانشجویی انتقاد میکرد که هدفی نادرست، یعنی نسل مسنتر نویسندگان آلمان غربی، را نشانه گرفته است. پیشنهادش این بود که به جای این کار، دانشجوها توجه و نیروی انقلابی خود را به نهادهای فرهنگی معطوف کنند، زیرا مسئله به نظر انسنسبرگر نه نوشته ادبی به خودی خود بلکه جذب آن در صنعت فرهنگ است.
انسنسبرگر توجهها را به ساختارهای نهادی سلطه میکشاند و دانشجوها را به دگرگونیای انقلابی در نهادهای فرهنگی فرامیخواند. انتقادش از حمله جنبش دانشجویی به نویسندگان مختلف دفاع از وضعیت موجود در عرصه ادبیات نبود. آنها باید در آنچه انسنسبرگر برنامه سوادآموزی سیاسی برای آلمان مینامید، شرکت جویند و دست به استفاده از بهاصطلاح ژانرهای ادبی کارآمد بزنند». بهاینترتیب دیرکه میگوید نقد انسنسبرگر مدعی این نبود که ادبیات مرده است، بلکه او معتقد بود که فقط بخشی از ادبیات که مدعی خیالپروری و خودمختاری است، مرده است. انسنسبرگر در مقابل این آثار از ادبیات متعهد دفاع میکرد.
منبع: sharghdaily-1026388