اسدالله علم (۱ مرداد ۱۲۹۸ بیرجند – ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ نیویورک)، یکی از مهمترین چهرههای سیاسی دوران محمدرضا شاه، وزیر دربار از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۶ و نخستوزیر ایران از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۲ بود.
در ادامه بخشی از یادداشت های او را بخوانید.
۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۱: فراموش کردم دیروز بنویسم که صبح برای بدرقه موکب مبارک علیا حضرت شهبانو به فرودگاه رفتم. باری این از بازدیدهای منطقه [ای]علیا حضرت شهبانوست که بسیار هم مفید واقع میشود. پایه آن را من گذاشتم و یک سفر شهبانو را به بلوچستان و یک سفر دیگر هم به آذربایجان غربی و شرقی بردم. بعدها که نخست وزیر موفق شد - از طرق زنانگی - رئیس دفتر علیا حضرت شهبانو را از اطرافیان خودش بگذارد و کریم پاشا بهادری معاون نخست وزیر را رئیس دفتر علیا حضرت گذاشت، وضع تغییر کرد و در این سفر علیا حضرت نخست وزیر را همراه بردند. چنان که مکرر نوشتهام، شهبانو بسیار زن خوبی است و ملکوتی صفات است، منتها تحت تأثیر حرف و کلام قرار میگیرد- مثل هر زنی و هر بچهای,، چون هنوز سی سال بیشتر ندارد- و من یقین دارم در مراجعت از سفر کرمان، باز هم نسبت به من بدبینتر خواهند شد. ولی من اهمیتی نمیدهم، به دو دلیل، یکی این که شاهنشاه میداند من چه میکنم و نسبت به او چه قدر علاقهمند هستم، دیگر این که به شغل و مقام خودم اهمیت نمیدهم، بر فرض از دست برود، رفته.
به قول حافظ
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی اگرت سلطنت فقر ببخشندای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
باری بگذرم، امروز صبح سفیر جدید آمریکا اعتبارنامه تقدیم کرد. در وهله اول به نظرم خیلی آدم برجستهای نیامد. خدا به خیر کند. قرار است فردا مرا ببیند. ضمن همین شرفیابی چند دقیقه به من فرمودند عصری که مسابقه تنیس رومیزی - پینگ پونگ - چین کمونیست با تیم ایران است. یکی از والاحضرتها تشریف ببرند. من هم اطاعت کردم. بعد از رفتن سفیر دیگر من شرفیاب نشدم، چون شاهنشاه خیلی گرفتار بودند. یک ساعتی که صرفه جویی شده بود به دیدن مادرم رفتم، چون از من خواسته بود که یک وقت تنها به دیدنش بروم. تنها دلخوشی من در دنیا همین مادر عزیز است، چون هیچ چیز را برای خودش نمیخواهد. تمام وجودش مستغرق من است. افسوس که مثل شمع تحلیل میرود و دیگر این امر هیچ علاجی ندارد. عمر است که به پایان میرسد. مادرم امروز مرا نصیحت میکرد و میگفت برای تو نگرانم، چون دشمن زیاد داری... باید خیلی دقت داشته باشی. بعد این شعر قشنگ دهاتی را برایم خواند:
من خودم یک تن و دشمن از هزار افزون است!
عرض کردم باک نداشته باشید، آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟ من در همه چیز زندگی خودم صادق هستم، نسبت به شاهم نسبت به کشورم، نسبت به مردم کشورم، صادقانه مهر میورزم و تا آن جا که عقلم راه میدهد، خدمتگذارم. بر فرض بدی پیش بیاید، نگرانی ندارم. چون:
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ
مادرم راحت شد. دستش را بوسیدم او هم گونههای مرا غرق در بوسه کرد و مرخص شدم...
عصر با سفیر شاهنشاه آریامهر در منزل جلسه داشتم، دو ساعتی کار کردم. وضع شیخنشینها آن طرف خلیج به قیادت شیخ زاید، شیخ ابوظبی، که حالا حاکم امارات است، بسیار شدید بر علیه ما شده. شاهنشاه فرموده بودند در این زمینه مطالعه میکنیم.
منبع: انتخاب
منبع: faradeed-243335