چوکا چکاد
ملکوم کاولی، منتقد ادبی نامدار آمریکا در مقالهای درباره شروود اندرسن که در انتهای «کتاب عجایب» ترجمه روحی افسر چاپ شده، اینطور مینویسد: «شروود اندرسن خیلی زود نویسنده نویسندهها شد، تنها داستانگوی نسل خود که مهرش را بر سبک و دیدگاه نسل بعد از خود باقی گذاشت. همینگوی، ولف، استاینبک، کالدول، سارویان، هنری میلر و... بیشک مدیون اندرسناند و نام هریک از آنها شاید نماینده دهها نام دیگر باشد. همینگوی در 1920 که همزمان با اندرسن در حوالی حومه شمال شیکاگو زندگی میکرد، از پیروان اندرسن محسوب میشد. فاکنر میگوید قبل از ملاقاتش با اندرسن در 1925، که مدتی یار گرمابه و گلستان هم شدند، گاهگداری «شعر یا قطعهای تفننی» نوشته بود. با دیدن اندرسن بود که او با خود فکر کرد: «با انتخاب پیشه نویسندگی چه زندگی عالی و جذابی میتوان داشت» و شروع کرد به نوشتن اولین داستانش «مزد سرباز»، و اندرسن، زمانی که دیگر دوستیشان رو به افول نهاده بود، ناشری برای آن پیدا کرد. توماس ولف در 1936 اعتراف کرد که اندرسن «در آمریکا تنها فردی بود که چیزی به من آموخت». اندرسن بود که درها را به روی آنها گشود و به آنها اعتمادبهنفس داد». در این مؤخره، ملکوم کاولی نگاهی کلی به نوشتههای شروود اندرسن و نگاهی خاص به «کتاب عجایب» دارد: «لحظههای محوری اغلب داستانهای دلپذیر اندرسن عموما لحظههایی بیتداوم است؛ این لحظهها پارهپاره و بیزماناند. به همین دلیل اندرسن نتوانست رمانی بنویسد و به همین دلیل بود که، جز یک استثنا، اندرسن حتی یک کتاب به معنای دقیق کلمه ننوشت. کتاب باید ساختاری داشته باشد و شکلی بگیرد، در صورتی که برای اندرسن عمده این بود که، با تاباندن پرتوی، پرده از روی یک زندگی بردارد، بیآنکه تغییری در آن داده باشد. آن یک مورد استثنا، «واینزبرگ، اوهایو» (کتاب عجایب) است که به چندین دلیل حقیقتا یک کتاب است: چون بهمثابه یک کل دریافت میشود؛ چون اندرسن موضوعی را یافته که پرده از روی عواطف دفنشدهاش برمیدارد؛ چون بخش اعظم کتاب در غلیانی از الهامی منحصربهفرد نوشته شده و از اینرو هرچه پیشتر میرود استحکام بیشتری مییابد. اندرسن این کتاب را در اواخر پاییز 1915 شروع کرد... بعد یکی دیگر از لحظههای آشفتگی فرارسید که خود اندرسن آن را «جذابترین و هیجانانگیزترین لحظه در زندگی هر نویسنده» مینامد، «... لحظهای که فرد، برای اولین بار، متوجه میشود یک نویسنده واقعیست». این تجربه را بیست سال بعد طی نامهای بازگو کرد، البته احتمالا با تغییر واقعیتها، چون در مورد یادآوری کارهایی که کرده بود ضعف داشت، هرچند در مورد چیزهایی که حس کرده بود نه: «... در یکی از خیابانهای شهر، زیر برف قدم میزدم. شغلی داشتم که از آن متنفر بودم. تا آن زمان چندین رمان بلند نوشته بودم. آن رمانها در واقع تعلقی به من نداشتند. بیمار، سرخورده و آسوپاس بودم. در پانسیونی ارزانقیمت زندگی میکردم. یادم است که از پلهها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. اتاق واقعا درب و داغونی بود. در شهر هیچ قوم و خویشی نداشتم و فقط دوستانی داشتم. یادم است که اتاق چقدر سرد بود. بعدازظهر آن روز فهمیده بودم قرار است اخراج شوم. ... کاغذهایی که قبلا خریده بودم روی میز آشپزخانه بود. چراغ را روشن کردم و مشغول نوشتن شدم. بدون اینکه سرم را بلند کنم یکبند نوشتم -بعدها نیز حتا یک کلمه آن را تغییر ندادم- اسم داستان را «دستها» گذاشتم. داستان خیلی قشنگی بود و هنوز هم هست. داستان را نوشتم و از پشت میزی که نشسته بودم بلند شدم. نمیدانستم چقدر طول کشیده است، به خیابان رفتم. فکر کردم برف یکباره چقدر شهر را زیبا کرده... فکر میکنم چندین ساعت گذشت تا جرأت کردم به اتاقم برگردم و داستانم را بخوانم. خوب بود. بینقص بود. واقعی بود. به طرف میزم رفتم. آدمهای زیادی چنین لحظاتی را تجربه کردهاند. نمیدانم آنها چه کاری انجام دادهاند. من که فکر میکردم دنیا چقدر زیبا شده و فکر میکردم که چه شگفتیهایی در درون من است». نکته دیگری که در مقاله ملکوم کاولی آمده و بسیار تکاندهنده است از خاطرات شروود اندرسن است: «خواهر شروود اندرسن برخلاف دیگر دختران هیچ ملاحتی نداشت، بنابراین با برادرش شروود برای قدمزدن به بیرون میرفت و میخواست وانمود کند که او کس دیگریست. در حال تماشای موجهایی که باد زیر نور مهتاب روی خوشههای گندم ایجاد میکرد رو به شروود میکرد و میگفت: «چقدر زیباست! مگه نه جیمز؟» بعد شروود را میبوسید و در گوشش زمزمه میکرد: «جیمز منو دوست داری؟» و همه تنهایی و فرارش از واقعیت در این کلمات خلاصه میشد. قریحه اندرسن در همین خلاصهکردن بود، در ریختن یک عمر در یک لحظه».
خواندن نوشتههای شروود اندرسن به قدمزدن در لبه پرتگاه میماند: پرتگاههای روابط، پرتگاههای شغل، پرتگاههای پول و پرتگاههای انسانیت. لحظاتی که به آشفتگی روحی و ترس عمیق از گسست ارتباط انسانی در دنیای ماشینی دامن میزند. شروود اندرسن از ولع افسارگسیخته برای موفقیت و مالاندوزی و فراموشکردن ذهن و روح در جامعه سرمایهداری عاصی بود. دوست داشت بگوید: «آنچه ما در آمریکا به آن نیاز داریم طبقهای جدید از افرادی است که «بتوانند به هر قیمت که برای خودشان و دیگران تمام شود، کارکردن را رها کنند، سرگردان شوند و شتاب یا تلاش برای موفقشدن در زندگی را کنار بگذارند». البته منظور شروود اندرسن ابدا رهاکردن کار و ولنگاری نبود. چیزی که نابودکننده بود، شتاب و تلاش و ولع برای پولدارشدن و فراموشکردن زندگی و هدفهای انسانی بود. خود او در روز 27 نوامبر 1912 شغلش را (مدیرعاملی کارخانه رنگسازی) رها کرد ولی زمان را به سرگردانی و ولنگاری نگذراند. بعد از نوشتن چندین رمان و تعدادی داستان که به گمان خودش موفق نبودند، در پاییز سال 1915 شروع به نوشتن «کتاب عجایب» کرد و در سال 1919 آن را منتشر کرد. کتابی که باعث موفقیت واقعی و شهرت فراوان او شد. به نظر من چنین کتابهایی چنان عمیق و اصیلاند و از چنان روح والایی سرچشمه میگیرند که به قول کریشتف کیشلوفسکی هدف هنر را که تعالی روح است، برآورده میکنند. ملکوم کاولی بهدرستی اشاره میکند: «واینزبرگ، اوهایو ابدا اثری بدبینانه یا تباهکننده یا بیمارگونه نیست، عناوینی که زمانی با آنها کوبیده میشد. واینزبرگ، اوهایو اثریست درباره دوستداشتن، تلاشیست برای شکستن دیوارهای بین یک فرد با دیگران و نیز، در نوع خود، ارجگذاشتن به زندگی روزگار گمشده شهرهای کوچک است، که سرشار از خیرخواهی و معنویت بود».
منبع: sharghdaily-944126