hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > اجتماعی > داستان «قَمير»

داستان «قَمير»

رضا مي‌گفت بهار «قَمير» خيلي زيباست. مي‌گفت بهار قمير خيلي زيباست ولي غم‌انگيز‌ترين فصل قمير، همان بهار است.

چرا؟ 

«چون كارتن‌خواب قمير، اونقدر هميشه خمار و گرسنه است كه اصلا از زيبايي قمير، از زيبايي اين بوته‌هاي گل حاشيه قمير چيزي نمي‌بينه، چيزي نمي‌فهمه. بهار واسه شماها قشنگه. بهار قمير كه مي‌رسه، ما از ذلت زار مي‌زنيم.»

   قمير، محوطه دورتادور كوره‌هاي آجرپزي متروك اتوبان آزادگان است؛ شبه بياباني در جنوبي‌ترين نقطه تهران. يك جور ييلاق براي معتاداني كه متر به متر از دره كارتن‌خوابي پايين رفته‌اند و آن نهايت كه مي‌رسند به محو شدن، حواس‌شان كه سر جا مي‌آيد، تن‌شان را وسط قمير پيدا مي‌كنند. تابستان كه زمين، نفس مي‌كشد و هواي داغ پس مي‌دهد، پشت تپه‌هاي دوقلوي جنوب بزرگراه كه اشراف كامل دارد به اتوبان و يك جور برج ديدباني است براي محافظان پاتوق، كارتن‌خواب‌ها از هر نقطه درجنوب تهران كه باشند و گوني‌هايشان را از زباله‌هاي بازيافتي براي ضايعاتي‌هاي خُلازير و جيب‌شان را از دله دزدي‌هاي محقر پر كرده باشند كه هرچه باشد، تهاتر ساقي‌هاي آزادگان را جواب بدهد، پاي پياده، حاشيه اتوبان را زير پا رد مي‌كنند و مي‌رسند به قمير و پشت تپه‌ها، روي رُس پاخورده دايره مي‌زنند و هم سفره مي‌شوند در اين سقوط آزاد كه ديگر، بعد و ادامه هم ندارد. قشلاق هم، محوطه داخلي كوره‌هاست وقتي سرماي هوا، استخوان‌هاي پوسيده از سوءتغذيه‌شان را خشك مي‌كند و بافت يك گِرم هرويين نايلون پيچ، ته جيبشان مي‌ماسد و سنگ مي‌شود از سرما و انگشت‌هاي كبره بسته از جوريدن سطل‌هاي زباله، ناي باز و بسته شدن ندارد از سوز بياباني سگ كش كه بتواند در سرماي معلق، گره بسته نايلوني را پاره كند يا حتي فندك زير زرورق بچرخاند. آن وقت، داخل كوره‌ها، آن راهروهاي تودرتوي تاريك تا نيمه پوشيده از كثافت و زباله، پناه امن كارتن‌خواب‌هاست كه با آتش زدن چند تكه پلاستيك، كُنج يكي از ديوارهاي گلي ترك نخورده، براي چند ساعت، تجسمي از گرما و نور داشته باشند. تابستان قمير را نديده بودم. پاييز ٤ سال قبل كه مقامات شهري، خرابه‌هاي پشت خلازير را با لودر صاف كردند و كارتن خواب‌ها را به چند صد متري دورتر، به كوره‌هاي متروك در حال فروريختن فراري دادند، زمستان كوره‌ها و آدم‌هايش را ديدم؛ سكوت، درخود فرورفتگي، خيره ماندن به شعله‌اي كه عمرش به ساعت هم نمي‌كشيد، تار شدن صورت‌هاي تكيده از دود كثافاتي كه در آتش مي‌ريختند تا فقط شعله‌ور بماند، زمزمه‌هايي كه در خماري ناتمام مي‌شد... تابستان قمير، تلخ‌تر بود، سياه‌تر و معدود آدم‌هايي كه در اين سياهي، آمد و شد داشتند، بي‌هويت‌تر و از دست رفته‌تر...

رضا، كارتن‌خوابي وقت سرما بدتره

يا وقت گرما؟ 

«هم وقت سرما هم وقت گرما. وقت گرما، طوري عرق مي‌ريزي كه چشمت پر ميشه از عرق، اونقدر كه چشمت از عرق ليز ميشه، از گرما به ذلت مي‌رسي و اشك مي‌ريزي و اشك و عرقت قاطي ميشه و صورتت خيسه و نمي‌دوني كه داري عرق مي‌ريزي يا اشك مي‌ريزي.»

از سراشيبي منتهي به قمير پايين مي‌رويم. تاريكي مثل گرداب ما را مي‌بلعد و هواي داغ روي سرمان مي‌بارد. سكوت مسير منتهي به قمير را صداي قدم‌ها روي رس كوبيده شده مي‌شكند؛ رويت را بچرخاني و گوش كني، انگار صدها تكه نان خشك ترد را در دست مچاله مي‌كنند. يك ساعت و نيم از بامداد گذشته و كار فروشنده‌هاي قمير تمام شده. دو نفرند؛ كوتاه قد، اندام متوسط، با كيف‌هاي ورزشي به كول و پيراهن رنگ روشن به تن. در جهت مخالف ما مي‌آيند و به علي؛ راهنماي ما اعتراض مي‌كنند كه چقدر دير آمده. ٢٠٠ متري از اتوبان دور شده‌ايم و زور نور چراغ‌هاي حاشيه بزرگراه به تاريكي قمير نمي‌رسد. اما در همين تاريكي تيز هم، برق صورت‌هاي به عرق نشسته فروشنده‌ها را مي‌شود ديد. موتورسواري كه سرعتش را با قدم‌هاي علي تنظيم كرده، رابط علي و محافظ فروشنده‌هاست و چند قدمي كه چراغ خاموش، چرخ هونداي سفيد و قرمزش را مي‌چرخاند به سمت قمير و كنار گوش علي زمزمه مي‌كند، به محض آنكه شعله آتش كوچك كارتن‌خواب‌ها به چشم‌مان مي‌نشيند و همهمه‌اي بم مي‌شنويم، سر موتور را كج مي‌كند و همراه فروشنده‌ها برمي‌گردد. از فاصله نه چندان دور، مي‌شود ديد كه تعداد كارتن خواب‌ها بيشتر از ٣٠ نفر نيست. قمير كه دور افتاده‌ترين پاتوق تهران است و معروف به پاتوق «كُردها»، مثل كوره‌هايش در حال فرسودن است. طرح‌هاي «جمع‌آوري» اجباري، انسجام بي‌خانمان‌ها را متلاشي كرده و هيچ كس نمي‌داند آنهايي كه از قمير فرار مي‌كنند كه گرفتار اردوگاه بازپروري نشوند، در پهنه كدام بيابان دوردست، بي‌آب و غذا، لقمه مرگ مي‌شوند...

رضا، بيشترين مدتي كه گرسنه موندي چون هر چي داشتي خرج مواد كردي، چند روز بود؟ 

«دو سال پيش، ١٤ روز غذا نخوردم. فقط آب خوردم. آب خوردم و بلالي كه به گاو ميدن. مي‌رفتم گاوداري، بلال مي‌دزديدم. هنوز بلد نبودم تو كارتن‌خوابي چطور خرج موادم رو دربيارم. اون ١٤ روز، هر چي زباله جمع كردم، پولش رفت بالاي مواد.»

كارتن خواب‌هاي قمير، مثل باقي شهر، مشتري هرويينند. دوا، گرمي ١٦ هزار تومان است و از خرداد تا حالا، ٩ هزار تومان ارزان‌تر شده اما قيمت هر گرم شيشه، رسيده به ١٢٠ هزار تومان و مگر كارتن‌خواب هميشه گرسنه، چقدر زباله قابل فروش پيدا مي‌كند كه هم، خرج يك گرم شيشه و حداقل، دو گرم هرويين جور شود و هم پول سيگار و حداكثر يك كيك صبحانه دربيايد؟ اصلا براي اين همه كارتن خواب زباله گرد كه كل تهران را پياده مي‌روند دنبال خرج مواد، مگر چند سطل زباله داريم؟ باند زباله دزدهاي كن و طرشت و تهرانسر كه افتاب نزده، وسط دل تهران از اتاق وانت چماق دارهاي قلدر پايين مي‌پرند، مگر سطل زباله‌اي را نيم‌خورده رها مي‌كنند كه ناني هم به آن كارتن خواب برسد ؟ كارتن خوابي كه دو ساعت و نيم بعد از نيمه شب، در حاشيه اتوبان آزادگان، مي‌رفت سمت انبارهاي شبانه روزي ضايعاتي‌هاي خلازير، سه گوني چرك هم قد خودش به يكديگر گره زده بود و بر سر شانه انداخته بود؛ يك گوني، پر شده بود از قوطي نوشابه و دو گوني، پر از ضايعات پلاستيك. از روبه‌رو، هر قدم كه برمي‌داشت، سنگيني وزن گوني‌ها چنان تناسب استخوان‌بندي را بر هم زده بود كه انگار يك پرانتز، در حال حركت است؛ از كناره پاي چپ تا سرشانه چپ كه خالي از گوني بود، يك نيم دايره درست شده بود. از پشت سر، هر قدم كه برمي‌داشت، عرض و طول گوني‌ها آنقدر بود كه انگار گوني ضايعات، نيمه دوم يك موجود ناقص الخلقه بود؛ ناقص الخلقه‌اي كه نيمه چپش، دست و پاي انسان بود و نيمه راستش، يك گوني چرك بزرگ و نقطه اتصال عرض اين هيبت ناقص، كله از ته تراشيده‌اي بود و يك جفت چشمي كه در آن تاريكي بامداد، از فرط خماري، ملتهب بود، بسيار ملتهب بود. كارتن‌خواب مي‌گفت انبار خلازير، هر كيلو ضايعات فلز را ٥ هزار تومان و هر كيلو پلاستيك را ٧٠٠ تومان مي‌خرد. كارتن‌خواب، از اذان ظهر براي پيدا كردن زباله راه رفته بود و حالا كه بعد از ١٣ ساعت راه رفتن، گرسنه و خمار برمي‌گشت، اميد بسته بود به اينكه وزن قوطي‌هاي نوشابه، حداقل ١٠ كيلو بشود تا وقتي برمي‌گردد پاتوق «باغ انگوري»، خرج دو گرم هرويين و يك ربعي شيشه دربيايد...

رضا، خرج موادت رو چطور در مياري ؟ 

رضا هم وسط زباله‌ها دنبال جنس به درد بخور مي‌گشت. انقدر محتويات سطل‌هاي زباله را زير و رو كرده بود كه وقتي دست داديم براي خداحافظي، زبري و زمختي پوست ناهموار كف دستش، كف دستم را سمباده كشيد.

«بعضي وقتا هم از اين جنس مي‌خرم، به اون ٢ تومن گرون‌تر مي‌فروشم. اينجا تزريق غدغنه ولي رفقا (عنوان مصطلح فروشنده‌ها در پاتوق‌هاي خياباني) ببينن جنس زد و بند مي‌كني چيزي نميگن.»

دزدي، خفت‌گيري و كيف قاپي، شغل مرسوم كارتن‌خواب‌هاست براي جور كردن پول مواد. كارتن‌خواب‌ها، قبل از آنكه به خيابان و بيابان برسند، تجربه سنگيني از دزدي‌هاي ريز و درشت داشته‌اند. در آن سال‌هاي آزمون و خطاي اعتياد در حريم خانه، وقتي چوب خط پر مي‌شود از بهانه‌هاي بي‌مزه و باورنكردني بابت قرضي كه صاحبش مي‌داند هيچ‌وقت برنمي گردد، دزدي از خانه و جيب خانواده و فاميل و دوست و ماشين غريبه و محل كار و مغازه و مترو و اتوبوس و تاكسي و هزاران مكان و امكان ديگر، اولين و آخرين گزينه براي روي هم چيدن اسكناس‌هايي است كه بايد با آن بسته‌هاي نايلون پيچ كوچك تاخت زده شود. نهايت، يك صبح يا ظهر يا عصر يا نيمه شب، درِ خانه كه براي هميشه پشت سرشان بسته مي‌شود، يك دزد حرفه‌اي پا به خيابان گذاشته است.

رضا، دزدي هم كه مي‌كني؟ 

«درِ مترو چند ثانيه طول مي‌كشه باز و بسته شه؟»

نمي‌دونم... چقدر؟ 

«٢٠ ثانيه؟ ٣٠ ثانيه؟ من تو ٢٣ ثانيه مي‌تونم ٦ تا كيف بزنم.»

روي پاي راست، دور خودش مي‌چرخد و سوت مي‌زند و كف دست راستش را در هوا، دور اشياي فرضي كه قطعا جز كيف پول نيست، مي‌گرداند، مثل داسي كه مشغول به دروي گندمزار باشد، مثل جارويي كه مشغول روفتن زباله‌ها باشد. و اين نمايش تك نفره در حاشيه جنوبي‌ترين اتوبان تهران، معصومانه‌ترين ابراز وجودي بود كه يك انسان، يك انسان از دست رفته مي‌توانست داشته باشد در آن دقيقه‌هاي باقي مانده تا اذان صبح.

رضا را خيلي قبل از اين ديدم؛ وقتي داخل قمير بوديم. كارتن‌خواب‌هاي قمير حال و ناي حرف نداشتند. خسته‌تر و گرسنه‌تر از آن بودند كه همهمه‌شان به اصوات منفرد تبديل شود. شايد هم از ترس، پرده‌اي از سكوت دورشان مي‌كشيدند. مجموع آنچه مي‌شنيديم، كلماتي بود كه روي لثه‌هاي خالي مي‌شكست و در حفره دندان‌هاي نداشته فرو مي‌نشست. ما را نگاه كردند و يك نفر از آن جمع، ميان‌دار شد و بقيه را واداشت كه براي سلامتي مان صلوات بفرستند. قمير، انگار يك كوره روباز؛ كارتن‌خواب‌ها بوي ترش پلاستيك مذاب و پِهِن سوخته گاو را از شعله‌هاي آتش پيش رويشان نفس مي‌كشيدند و تشنه يك چكه آب براي خوردن، مي‌پختند در گرماي هفته اول مرداد. زد و‌بندي هاشان، از گرسنگي و خماري قدرت حرف زدن نداشتند چون جنس‌هايشان فروش نرفته بود. فقط دو سه نفر، دور از جمع، مثل جنازه‌اي مجهول و بي‌هويت، از نشئگي بيهوش شده بودند. تنها زني كه وسط آن جمع ٣٠ نفره بود، سر كه بالا گرفت، نگاهي كه رو به ما افتاد، پر بود از بي‌حواسي و ترس و چنان نزديك به ديواره قمير چمباتمه زده بود كه انگار ديواره، محافظش باشد.

رضا، همان موقع علي را به حرف گرفت. سهم آخر شبش را زده بود و زبانش مي‌جنبيد. رضا سه ماه بود كه به قمير رسيده بود. ٢٤ ساله‌اي كه بوكسور بود و قهرمان كشتي «گيله‌مردي» بود و پسرهاي محل، اسمش را گذاشته بودند «رضا پاركور». حالا رضا پاركور، پيراهن و شلوار سياه رنگي به تن داشت كه از فرط خيابان‌خوابي و بيابان‌خوابي، به سفيدي مي‌زد و از تمام جواني، فقط چشم‌هاي براقش برايش مانده بود. از ١٣ سالگي كه با ترياك رفيق شد، انگار با خودش قرار گذاشت يك تصاعد رياضي را طي كند: «١٣ سالم بود ترياك مي‌كشيدم، ١٥ سالم بود ترياك مي‌كشيدم و ترامادول مي‌خوردم، ١٧ سالم بود ترياك مي‌كشيدم، ترامادول مي‌خوردم، شيره مي‌كشيدم، ١٩ سالم كه شد، فقط گل بازي كردم، ٢١ سالم كه شد تا الان، فقط هرويين و شيشه مي‌زنم. اين سه سال، ديگه به اندازه يه معتاد ٥٠ ساله خودمو جر دادم. از مواد مخدرم تنها چيزي كه فهميدم، فقط نابود كردن خودم بوده، اينكه چه راحت داره جوونيم رو ازم مي‌گيره.»

تصوير پشت سر رضا، تپه‌هايي درهم گره خورده بود؛ تپه‌هايي كه برج ديده باني بود براي محافظان پنهان پاتوق. زمستان ٤ سال قبل كه همراه آرش آمدم، كارتن‌خواب‌ها، داخل كوره‌ها پناه گرفته بودند و محافظان مسلح به كلاش پاتوق، روي تپه‌هاي شرقي مشرف به سوراخ‌هاي كوره نگهباني مي‌دادند. محافظ اصلي، يك جانباز بود و ساكن در اتاقكي كه با ايرانيت و بلوك‌هاي سيماني نيمه‌كاره ساخته شده بود، از يك سگ ماده و توله‌هايش مراقبت مي‌كرد. زمستان ٩٣، فرمانده كوره و قمير، همين جانباز جنگ بود كه مرا به اتاقكش راه داد؛ اتاقكي كه فقط جاي نشستن يك نفر، جاي لم دادن يك سگ ماده و جاي چمباتمه زدن يك نفر ديگر بود. فرمانده، كنار ديوار اتاقك نشسته بود و سگ ماده و توله‌هاي بخوري شده‌اش، مرز ميان من و فرمانده بودند. حالا آن جمع كلاش به كول در پسله ماهورهاي شب‌زده پنهان شده بودند. جايي كه چشم آنها را نبيند. رضا مي‌دانست كه هستند. ما هم مي‌دانستيم. حالا كه حرف‌هاي رضا را گوش مي‌دهم، پارازيت‌هاي چند ثانيه‌اي، پارازيت بي‌سيم، چند بار، جمله‌هاي رضا را مي‌بريد؛ جمله‌هايي كه رضا وقتي جلوي تپه‌هاي شرقي مشرف به اتوبان ايستاده بود، مي‌گفت...

«رضا كوچ، بگو رضا كوچ رو مي‌خوام.»

«رضا كوچ»، «رضا پاكور»، مهم نبود چه اسمي، چه عنواني، از همان جمع ٣٠ نفره هم نمي‌پرسيديم اسم‌شان چه بود و رسم‌شان چه بود. آنها آدم‌هاي حسرت زده‌اي بودند كه تصوير روياهاي‌شان و دست نيافته‌هاي‌شان را در دود برخاسته از زرورق، سر و شكل مي‌دادند. دخترك كبريت فروش قصه كودكي‌هاي من هم، شعله كوچك كبريت را پرده نقاشي روياها كرده بود در آن آخرين دقيقه‌هاي زنده بودنش. رضا مي‌گفت «زندگي معتادا در دو جمله خلاصه ميشه؛ زندگي كن و نمير، زندگي نكن و بمير.»

وقتي ماشين دور مي‌شد و رضا كم كم در حاشيه گلكاري‌هاي اتوبان تبديل به يك نقطه مي‌شد، فريادش را مي‌شنيدم كه اسم رمز مي‌داد براي وقتي كه سراغش بياييم و برويم فرحزاد كه يك بار براي هميشه، حسرت «ماشين‌سواري» را خالي كند.

«رضا كوچ، بگو رضا كوچ رو مي‌خوام.»

همه حسرت رضا پاركور همين بود. اينكه يك بار در عمرش سوار ماشين بشود.

 

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام