زن مطلقه ۲۰ ساله که با چهرهای آشفته و چشمانی گریان وارد کلانتری میرزاکوچک خان مشهد شده بود در حالی که بیان میکرد از خانه فرار کرده ام و آینده تاریکی در برابرم قرار دارد به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در یک خانواده هشت نفره به دنیا آمدم، اما از همان دوران کودکی از رفتارهای خشن پدرم در رنج و عذاب بودم.
او شغل آزاد دارد و با هیچ کدام از اعضای خانواده ام رفتار درستی ندارد. فقط به خواهر کوچکم که ته تغاری خانواده است کاری ندارد و حتی رفتارهای ناشایست او را نادیده میگیرد. از همان ۷ سالگی کتکهای پدرم را به خاطر دارم او برادران و خواهران بزرگتر از من را نیز زیر مشت و لگد میگرفت تا جایی که برادرانم تا پاسی از شب را بیرون از خانه سپری میکردند تا شاهد این آشفتگی خانوادگی نباشند.
خلاصه خواهران و برادران بزرگ ترم ازدواج کردند و من که بزرگتر شده بودم در دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم چرا که پدرم مرا به عنوان فروشنده به مغازه اش برد و دیگر اجازه نداد به مدرسه بروم. با این حال چند سال بعد با اصرار مادرم در مدرسه بزرگ سالان ثبت نام کردم تا به صورت شبانه ادامه تحصیل بدهم، اما رفتارهای خشن پدرم هیچ تغییری نکرد در همین زمان و به دلیل کمبود محبتی که در خانه داشتم عاشق لبخندهای خیابانی یک پسر جوان شدم و با او ارتباط برقرار کردم.
هنوز یک هفته از این آشنایی نگذشته بود که «شهیاد» به خواستگاری ام آمد من هم که به دنبال فرصتی برای رهایی از این وضعیت خانوادگی بودم بلافاصله پاسخ مثبت دادم بدون آن که حتی تحقیقات اندکی درباره خواستگارم انجام بدهیم پای سفره عقد نشستم تا حداقل از کتکهای پدرم خلاص شوم، اما این ازدواج عجولانه عاقبتی نداشت و در همان هفته اول زندگی مشترک اختلافات شدید من و شهیاد آغاز شد.
ما هیچ سنخیتی با هم نداشتیم و همواره با یکدیگر مشاجره میکردیم این موضوع باعث شد تا رفتارهای پدرم خشنتر از گذشته شود. او مرا عامل آبروریزی خانواده میدانست و هیچ گاه رفتار محبتآمیزی با من نداشت. در این میان چارهای جز طلاق نداشتم دلم میخواست هرچه زودتر از شهیاد جدا شوم و به دنبال سرنوشت خودم بروم. بالاخره با هر سختی بود مهر طلاق بر شناسنامه ام جا خوش کرد، اما بعد از این ماجرا نمیتوانستم در منزل برادران و خواهرانم زندگی کنم چرا که سربار آنها میشدم و اختلافاتی در زندگی شان به وجود میآمد از سوی دیگر جرئت بازگشت به خانه پدری را نداشتم و میدانستم آن قدر سرزنش و تحقیر میشوم که شاید دست به تصمیم احمقانهای بزنم، ولی با این حال چارهای جز بازگشت نزد پدرم نداشتم.
وقتی با سرافکندگی به خانه پدرم رفتم هیچ کس مرا به آغوش نکشید خواهر کوچکم مدام این ازدواج ناموفق را، چون پتکی آهنین بر سرم میکوبید و با توهینها و ناسزاهایش تحقیرم میکرد وقتی پاسخ رفتارهای زشت خواهرم را میدادم پدرم به طرفداری از او بازهم مرا زیر مشت و لگد میگرفت و کتکم میزد چرا که خواهرم مانند پروانه اطراف پدرم میگشت و به او محبت میکرد، ولی من در قلب او جایی نداشتم و حالا هم که زنی مطلقه بودم گویی آبرو و حیثیت خانواده ام را به باد داده ام.
در همین شرایط باز هم به دلیل زخم زبانهای خواهرم مقابلش ایستادم و کارمان به درگیری فیزیکی کشید. پدرم با دیدن این صحنه به سویم حمله ور شد و دستانش را زیر گلویم حلقه کرد به سختی نفس میکشیدم و نمیتوانستم خودم را از چنگ پدرم نجات بدهم مادرم نیز از ترس فقط نگاه میکرد بالاخره به هر زحمتی بود خودم را از زیردستان زمختش بیرون کشیدم و از خانه فرار کردم. مدتی را در کوچه و خیابان سرگردان بودم تا این که تصمیم گرفتم به دایره مددکاری کلانتری بیایم تا شاید قانون از من حمایت کندو ...
شایان ذکر است با دستور سرهنگ محسن باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) این زن جوان توسط مشاوران زبده کلانتری برای پیشگیری از آسیبهای اجتماعی تحت حمایت قرار گرفت و سپس با دعوت از خانواده وی راهکارهای ارتباط موثر با فرزند و مهارتهای اخلاقی و خانوادگی بررسی شد تا از رفتارهای خطرناک و جبران ناپذیر جلوگیری شود.