تولستوی در رساله «هنر چیست؟» به دنبال هنری است که با رهایی از «خواست زندگی» به «خواست اخلاقی» منتهی شود. خواست اخلاقی هنری است که تولستوی در دوران پیری آن را آیین زندگی خود کرده بود. به نظر نیچه رهایی از خواست، یعنی همان آموزه اخلاقی تولستوی، در واقع چیزی جز حس انکار زندگی نیست چون زندگی در اساس چیزی جز خواست زندگی نیست و القای حس انکارِ خواست «چشم شور» انسان بدبین به زندگی است که میخواهد با فاکتورگرفتن زندگی از خود زندگی انزوای خودخواسته را خوشبینی خود تلقی کند و این همان کاری است که تولستوی میکند.
نقطه تیز حملات نیچه درباره «هنر چیست؟» بیش از تولستوی متوجه ناتورالیسم زولا است. این مسئله دیدگاههای نیچه درباره هنر و ادبیات را پیچیدهتر میکند چون خود نیچه به رغم آنکه در قالبی معین نمیگنجد اما گرایشات ناتورالیستی در او وجهی قوی دارد. ناتورالیسم در تعریفی ساده عیننمایی و بیان تصویری از واقعیت است که با آن انطباق داشته باشد. نیچه در ناتورالیسم زولا نوعی زشتی میبیند که میکوشد با بیان واقعیات توان زندگی را کم کند؛ در حالی که هنر از نظر نیچه محرک زندگی و افزایش نیرو و توان است. به بیانی دیگر، هنر از نظر نیچه در اصل نوعی برانگیختگی است که زندگی را تصدیق میکند و این نه به خاطر آن است که در زندگی زشتی وجود ندارد؛ حتی زشتی نیز میتواند محرک زندگی باشد به شرط آنکه موجب برانگیختگی هنرمند برای غلبه بر زشتی شود.
زشتی که نیچه زولا را به آن منتسب میکند البته آن چیزی نیست که موردنظر زولا باشد. در اینکه در آثار زولا زشتی وجود دارد شکی نیست، در حقیقت هیچ چیز زیبایی وجود ندارد که رشک برانگیزد اما بیان زشتی که زولا از زندگی ارائه میدهد به یک معنا میتواند خلق تصاویری باشد برای عبور از زشتی. بیان زشتی از نظر زولا هدفی جز خشمگینکردن خواننده و انگیزهدادن به او ندارد اما زولا میکوشد با خلق تصاویری از انسان درصدد کمککردن به خلق آینده بهتر باشد. دقیقا در همینجا است که ایده «تکامل» شکل میگیرد و زولا خود را پرچمدار علم در ادبیات میداند و میکوشد به واسطه تحقیقات میدانی به شناخت درست جریانات تکاملی نائل آید؛ تکاملی که در نهایت میتواند به «وعدهای برای خوشبختی» تعبیر شود.
وعده، امید و مواردی مشابه که نوید خوشبختی میدهند اتفاقا همان چیزهایی هستند که در ناتورالیسم نیچه جایی ندارند. این همان دره عمیق و پرنشدنی میان دو ناتورالیسم بزرگ زمانه ماست. به نظر نیچه در اصل دنیای دیگر یعنی دنیای تکاملیافتهای وجود ندارد. به بیانی دقیقتر، سخن از تقابل یک دنیای واقعی و یک دنیای دیگر نیست زیرا که فیالواقع «...تنها یک دنیا وجود دارد و آن هم دنیای بیرحم، متناقض، افسونگر و بیمعنا است، دنیای واقعی چنین دنیایی است».1 برای غلبه بر چنین دنیایی و نه عبور از آن باید توان خود را برانگیخت تا اراده اعمال شود و لازمه این برانگیختگی از نظر نیچه حالت زیباییشناسانه برای مقابله با زشتی است. زشتی آن حالتی است که «... نمیتوان آن را در انسانهای افسرده، ملالآور، پژمرده و محافظهکار پدید آورد».2 بنابراین آنچه در نظریه هنری نیچه غیبت دارد همانا ایده تکاملی است. نیچه در عوض به جای آن «بازگشت جاودان» را مطرح میکند، بازگشت جاودان به این معنا که تمامی چیزها تا ابد تکرار میشوند و بازگشتی دوباره پیدا میکنند و ما نیز به دفعات بیشمار بازگشت کردهایم و زندگی را چنان که هست یعنی بیمعنی، بیهدف و متناقض تکرار کردهایم، تکراری که پایان نمیگیرد. نیچه میگوید اگر زندگی هدفی داشت میبایست تاکنون به آن هدف رسیده باشد حال آنکه زندگی تنها خود را در شکلها و فرمهای بینهایت متفاوت تکرار کرده است. در این شرایط اگرچه شکلها تغییر میکنند اما ماهیت ثابت میماند و زمان، زمان لایتناهی نیز چیزی نیست مگر پردهای که مانع از دیدن ما از تکرار میشود که به آن عادت کردهایم. در آموزههای غیرتاریخی نیچه آونگ تاریخ به همان نقطهای برگشته است که نوسان خود را از آنجا آغاز کرده است: جهان تکرار است و همه چیز بازگشتی جاودان پیدا میکند، واضح است که چنین ایدهای در برابر ادبیات علمی و تکامل زولا قرار میگیرد که بهرغم ارائه تصاویر زشتی از زندگی آن را لازمه عبور از زندگی و رسیدن به جهانی تکاملیافته از حال قلمداد میکند.
در نهایت به نظر میرسد که شعر، ادبیات و به طور کلی هنر از منظر نیچه قبل از هر چیز به روان هنرمند یا همان آفرینندگان ارتباط مییابد. در این صورت هنر نه «واکنش» بلکه نوعی «کنش» فرض میشود یا به عبارتی موضوعی اصلی تلقی میشود که ارادهای در فرمدادن به آن چیزی که «خواست» هنرمند است ایفا میکند. در این شرایط خواست هنرمند که کنشگر است در اراده معطوف به فرم تجلی پیدا میکند. با این تلقی نیچهای در هستی فقط سوژه یعنی آفرینندگان اهمیت مییابند. ابژهها صرفا تأثراتیاند که سوژه آنها را تجربه میکند. بدین سان دیگر حالات ناتورالیستی مانند «عینیتگرایی»، «هنر به مثابه آینه» یا «بازتاب واقعیت عینی» و مواردی مشابه که جملگی ذیل هنر رئالیستی یا ناتورالیستی تعریف میشوند به کلی موضوعاتی غیرهنری به حساب میآیند. تمثیلی که نیچه در مرزبندی با رئالسیم ارائه میدهد جهان هنری منحصربهفرد نیچه را نمایان میسازد. به نظر نیچه آنچه از دست رئالیسم با تمامی حوزههای مر بوط به آن برمیآید تنها آن است که همه چیز را بیحال و سست و رنگپریده و... نشان دهد، درست مثل ماه که به دور زمین –ابژهها و فکتها- میچرخد و نه مثل خورشید که همچون نورافکن پرتو میافکند و همه چیز را زنده، جاندار و... نشان میدهد. به نظر نیچه هنر رئالیسم با تکیه بر عینیت یا همان ابژهها و فکتها در اصل نشانه نقصان و ضعف زندگی و فیالواقع یک چهره ضدهنری است که بیانگر سقوط و زوال هنر است. در حالی که هنر از نگاه نیچه چنان که گفته شد برانگیزاننده و محرک زندگی است.
اگرچه نیچه به احساسات، هیجانات و غرایز انسانی به عنوان پدیدههایی قابل تجربه و اساسی توجه میکند اما درک او از هنر، ادبیات و... صرفا بیان همان احساسات و هیجانات فرد هنرمند نیست بلکه بر بنیادهای هستیشناسانهای استوار است که در نقطه مقابل ادبیات ناتورالیستی قرار میگیرد که زولا نماینده آن است. نیچه بر این باور هستیشناسانه است که رنج جزء جداییناپذیر زندگی است، چون زندگی به رغم زایندگی و تکرار مانند به دنیا آوردن کودک با رنجی دائمی همراه است. بنابراین اگرچه میتوان واکنشهای متفاوتی در برابر رنجهای زندگی نشان داد اما نمیتوان آن را از میان برداشت. نیچه بر این باور شوپنهاوری پافشاری میکند که در بهترین حالت دستاورد مهندس اجتماعی نه از بین بردن رنج بلکه تغییردادن شکل رنج است. در اینجا نیچه با رد هر نوع نگاه ایدهآلیستی بر این مسئله تأکید میکند که یک جامعه نمیتواند همیشه جوان بماند یا از پس گذر عمر، بیماری، تبهکاری، بدبختی و... برآید. اینها مواردی اجتنابناپذیر از رنجی دائمیاند که لازمه زندگی است. اینکه زولا رنجهای زندگی را به نمایش درمیآورد به معنای از میان بردن رنج نیست. به نظر نیچه زولا تا آنجا قابل قبول است که به «حقیقت» منتهی نشود، در این صورت حقیقت زندگی را در پیشگاه خود قربانی میکند و این در حالی است که ما هنر را انتخاب کردهایم تا از ضربه حقیقت نابود نشویم.
1، 2. نقل قولها از نیچه
منبع: sharghdaily-900791